728 x 90

دوزخ، اما سرد

دوزخ ، اما سرد
دوزخ ، اما سرد
روز 8مارس، روز جهانی زنان نامیده شده است. روزی که به یاد پیروزی مبارزات آزادیخواهانه زنان کارگر پارچه‌باف در آمریکا، در سال1857، به همه زنان جهان تعلق دارد. در آن ایام زنان کارگر در اعتراض به شرایط غیر‌انسانی کار، ساعات طولانی کار و دستمزد اندکشان به خیابانها ریختند و علیه ظلم و استثمار شوریدند. این روز در مبارزات زنان به نقطه عطفی تبدیل شد، و از آن پس بود که هرساله به مناسبت سالگرد این واقعه، سلسله جشنها و تظاهرات و سخنرانیها در کشورهای مختلف جهان برگزار می‌شود.
بالاخره پس از سالها کوشش، در سال1975 سازمان ملل متحد روز هشتم مارس را به عنوان روز جهانی زن به رسمیت شناخت. این یک پیروزی بزرگ، نه تنها برای زنان بلکه، برای همه انسانهای آزاده‌یی است که جهانی برابر را طلب می‌کنند و باور دارند که این جهان محقق نمی‌شود مگر این که نیمه پنهان انسانیت در زنجیر آزاد گردد.
اما به‌رغم پیشرفتهای جنبش برابری در همه جهان، میهن ما با حاکمیت آخوندهای زن‌ستیز و جنایتکار به زندان بزرگی برای زنان تبدیل شده است. آخوندها هرچه که در توان داشته‌اند به کار برده‌اند تا زن را به مثابه جنسی دست دوم، هم در جامعه وهم در فرهنگ تثبیت کنند. و در این راستا بوده است که دوزخی بسیار دردناک از رنج و محرومیت برای زن ایرانی فراهم آورده‌اند.
به مناسبت روز جهانی زن، با بازخوانی برخی از گزارشها که در مطبوعات و رسانه‌های تحت حاکمیت رژیم منتشر شده است، مروروی خواهیم داشت براین «دوزخ، اما سرد» که وام گرفته شده از نام یکی شعرهای مهدی اخوان ثالث است
.
+ + +
اگر از170هزار زنی که از شروع سال1386 تاکنون دستگیر شده‌اند سؤال کنید در کجای جهان زندگی می‌کنید؟ یک پاسخ بیشتر ندارند: دوزخ!
و اگر از 11هزار و 187 زنی که در خلال تیر1385تا تیر1386 دست به خودکشی یا خودسوزی زده‌اند بپرسید در کجای جهان زندگی می‌کنید چه پاسخی خواهند داد؟دوزخ، اما سرد.
بسیاری از این زنان برای اثبات حرفشان نیازی به آوردن شاهد و دلیل ندارند. آنها ما را به حرفهای سرکرده سرکرده نیروی انتظامی تهران بزرگ حواله می‌دهند که گفته است: «طرح امنیت اجتماعی به‌خصوص در بحث حجاب با نیروهای بیشتر و تازه نفس‌تر از امروز، در تمام نقاط شهر تهران پیگیری می‌شود. ضرورت آغاز این بخش از طرح برخورد با بدحجابی که رسانه‌ها نیز برای پوشش آن دعوت شده بودند، آغاز فصل تابستان است» (روزنامه اعتماد ـ 6تیر86
)
و اگر کسانی بپرسند منظور این پاسدار سرکوبگر از «امنیت اجتماعی» چیست؟ زنان دیگری هستند که ما را به تعریف مشخص سردار احمدرضا رادان رجوع می‌دهند که گفت: «اجرای این طرح تا زمانی که احساس شود موضوع بدحجابی در جامعه مهار نشده، ادامه دارد» (خبرگزاری حکومتی ایرنا اول مرداد86) و اگر باز هم تردید داشته باشیم رجوعمان می‌دهند به سایت فرمانده سابق پاسداران که گزارش داده است: «هشتاد و هفت درصد زنان خیابانی در طرح ارتقای امنیت اجتماعی تذکر گرفته و ارشاد شده‌اند» (سایت حکومتی بازتاب 25شهریور86
)
و اگر از بیش از یک میلیون زنی که فقط در سه ماهه تابستان گذشته «مورد تذکر ارشادی و خیابانی» قرار گرفته‌اند بپرسیم در کدام خیابان و شهر و ده و روستا تأمین دارند؟ آنها فقط به ما خواهند خندید و اگر اصرار کنیم با تلخی به ما پاسخ می‌دهند این آمار نسبت به فصل گذشته 5برابر شده است
و اگراز 13زن نگونبختی که در زندانهای آخوندها در انتظار اجرای حکم سنگسار و اعدام روز سیاه را به شب سیاهتر خود می‌دوزند بیشتر سؤال کنیم، همگی یک پاسخ می‌دهند: در دوزخ هستیم. در دوزخ شاهد تباهی جسم و روح خود هستیم و در سایه این حاکمیت ضدبشری از انسانیت تهی می‌شویم و لحظات و دقایق و روزها و سالهای خود را با تحمل رنج و مشقتی روزانه از دست می‌دهیم.
دوزخ که قاعدتاً بایستی پرشراره و سوزان باشد این جا سرد است و منجمد. تباه‌کننده‌یی در مجرای عفونت و چرک و برص...
+ + + +
چند چهره از ساکنان دوزخی سرد:
«او در کوچه پس کوچه‌های دروازه غار با پاهایی لرزان جلوتر می‌رود و من هم پشت سرش. آن هم در کوچه پس کوچه‌هایی که بوی نای و فاضلاب خانه‌هایی که فکر می‌کنی هر لحظه بر سر ساکنانش آوار خواهد شد راه را بر نفس می‌بندد. آخرین در زهوار در‌رفته، آخرین خانه کوچه بن‌بست، را باز می‌کند و وارد حیاطی می‌شوم که تنها شباهتی که ندارد به حیاط است. یکی اجاق گازش را در گوشه حیاط گذاشته و دیگری ظروفش را. از اتاق روبه‌رو که به جای پنجره قابی خالی دارد همزمان چند جفت چشم خیره می‌شوند به ما. پسری جوان با زیرپوش سفید و چند زن جوان در فضایی به نام اتاق دور هم نشسته‌اند که نه پنجره‌یی دارد و نه دری. زن دیگری در گوشه حیاط نشسته و روی اجاق گازی که روی زمین قرار داده شده مشغول سرخ کردن بادمجان در تاوه‌یی کثیف است و زن دیگری مشغول شستن ظرف زیر تنها شیر آب گوشه حیاط. زن چند پله به سمت زیرزمین می‌رود. روبه‌رویمان دو در قرار دارد که جلوی یکی پرده‌یی از جنس گونی نصب شده و توالت تمام اعضای آن خانه است. از پایین رفتن منصرف شدم ولی باز هم حسی عجیب از جنس لمس حجم فقر به سوی اتاق زن می‌کشاندم. باید برای وارد شدن به اتاقش سرم را خم کنم. وارد اتاقکی خشتی و گلی شاید چهارمتری می‌شوم با موکتی که به کف خاکی اتاق چسبیده با یک پتوی کوچک و متکایی کثیف و چرک. بوی گند فاضلاب و توالتی که درش به این اتاق باز می‌شود باعث می‌شود که دقیقه‌یی بیشتر نتوانم در این اتاق بمانم. دستم را به سختی جلوی دهانم می‌گیرم تا شاید بالا نیاورم … » در چنین پستوی از یادرفته‌یی، زنی که محکوم به زندگی مسخ شده است با چه امیدی روزگار را بگذارند؟ خودش می‌گوید: «مواد مصرف می‌کنم که یادم بره چه شرایطی دارم، وقتی هیچ کاری نمی‌تونم بکنم عاقل بودن به چه دردم می‌خوره؟...»




لهیب سوزان چنین جهنمی با دختری نوجوان که فقط 15سال از سنش گذشته چه می‌کند؟ «شش ماهه بودم که پدرم مرد. دو ساله بودم که مادرم مرد و از اون موقع با برادرم زندگی می‌کردم. یک سال میشه که ازدواج کردم. رفتم خونه شوهرم معتاد شدم. الان خونه پدرشوهرم زندگی می‌کنیم. هیچ پولی نداریم که خونه بگیریم. پدرشوهرم مرد خوبیه و خرج من و شوهرم رو میده. شوهرم معتاد تزریقیه و کار هم نمی‌کنه. می‌ترسه از خونه بیرون بیاد و دستگیرش کنن».
لازم نیست راه دوری رفت تا چهره‌های درهم شکسته زنان دیگری را دید که از شدت فقر و مسکنت به کاری جانفرسا روی آورده‌اند. به میدان بهارستان برویم. روبه‌روی مجلس شورا که آخوندهای دجال صفت «اسلامی» هم به آن افزوده‌اند. خبرنگار روزنامه حکومتی اعتماد می‌نویسد مجلس: «یکی از مراکزی است که هر سو چشم بچرخانی، زنان دستفروش و بساطهای محقرانه‌شان به چشم می‌خورند؛ زنانی میانسال با عینکهای ته استکانی خاک گرفته و چادرهای سوراخ سوراخ، که رویشان را کیپ گرفته‌اند و روی زمین بساط پهن کرده‌اند. یکی لیف می‌فروشد و دیگری آدامس، یکی مجله‌های شهرداری را می‌فروشد به امید این که شاید کسی نداند این مجله‌ها رایگان است و دیگری همه چیز در بساط خود دارد». خبرنگار به سراغ چند نفر از آنان رفته است. اولی ساده و صریح از خودش می‌گوید: «سی سال است که به تهران آمده‌ام و همه این سی سال مستأجر بوده‌ام و در تمام این مدت خودم کار کرده‌ام و خرج زندگی را درآورده‌ام.، سه فرزند دارد، شوهرش هم زنده است، اما کار نمی‌کند؛ ،شوهرم هیچ بیماری ندارد، نه معتاد است نه حتی سیگاری، ولی کار نمی‌کند، می‌گوید دوست ندارم کار بکنم، ما هم چون خانه نداریم سربار دخترم و شوهرش هستیم. دامادم احترام‌مان را نگه می‌دارد ولی گاهی اوقات هم به دخترم غر می‌زند». وجود چنین زنانی در واقع تفی هستند به صورت تمام کسانی که خود را نماینده مردم می‌نامند ولی کوچکترین کمکی به مسکینانی از این قبیل نمی‌کنند. این زن چه خوب گفته است: «من تا به حال به مجلس برای کمک خواهی نرفته‌ام ولی به هر جا که مراجعه می‌کنم تا از نظر مالی کمکم کنند، می‌گویند باید طلاق بگیری تا به عنوان زن سرپرست خانوار کمکت کنیم ... من این همه درد در زندگی‌ام دارم، دیگر گوشه و کنایه مردم را نمی‌توانم تحمل کنم» و زن 65ساله دیگری که 4فرزند دارد می‌گوید: «شوهرم سرطان ریه دارد و نمی‌تواند کار کند، دخترم شوهر کرده و یکی از پسرهایم عقب مانده ذهنی است. هیچ منبع درآمدی ندارم و مجبورم دستفروشی کنم» او گفته است: «(درآمدم)گاه سه چهار هزار تومان یا کمی بیشتر است، گاهی هم در ماه هیچ درآمدی ندارم و همسایه‌ها کمکم می‌کنند. برای کمک خواستن به کمیته امداد مراجعه کرده‌ام اما گفته‌اند دخترت را شوهر بده تا کمک حالت باشد ... من فقط رضای پروردگار را می‌خواهم و بس و دستم را جلوی هیچ کس دراز نمی‌کنم، ترجیح می‌دهم کتاب و دفترهای کهنه بفروشم ولی گدایی نکنم» چنین زن شریف و با عزت‌نفسی وقتی در برابر این سؤال قرار می‌گیرد که چه احساسی از زندگی دارد؟ با دردمندی می‌گوید: «چه حس بدی داشته باشم، چه نداشته باشم، مجبورم، مستأجرم و باید پول اجاره را هر طور که هست تهیه کنم، چاره یی ندارم و به غیر از این کار، کار دیگری بلد نیستم....، از نظر خوراک و پوشاک مشکل داریم ولی در هر حال با این وضع می‌سازیم و زندگی می‌کنیم».(روزنامه اعتماد ملی 4مهر86
)


 
و اگر این زن شریف در مقابل مجلس شورای به اصطلاح اسلامی می‌ایستد و با عزت نفس تمام دست گدایی جلو نمایندگان مجلس آخوندی دراز نمی‌کند به خوبی می‌داند که از آنان هیچ خیری نمی‌رسد. به یک نمونه از به اصطلاح کمکهای سازمانهای خیریه به یکی دیگر از این قبیل زنان نگاه می‌کنیم: «یک بار که دنبال آدرس برای رفتن به یک مرکز خیریه بودیم ، چند نفربا یه مینی‌بوس جلوی من و شوهرم رو گرفتن؛ اول گفتن می‌خوان ما رو جایی ببرند و به ما کمک کنند، اما بعد ما رو بردن به یه مرکز نگهداری متکدیان من و شوهرم رو جدا کردند گیریم قیافه شوهرم به معتادها می‌خوره، اما من که نه معتاد بودم و نه گدایی کرده بودم اول یه خانومی گفت که فقط چند روز این‌جا می‌مونی، اما من رو 26 روز اونجا توی قرنطینه نگه داشتن اون‌جا برای من که یه زن بزرگم دردآور بود من تا حالا یه همچین جاهایی نرفته بودم ... از من عکس و اثر انگشت گرفتن!؟ من که کاری نکرده بودم! چرا!؟ مگه من معتاد بودم یا گدایی کرده بودم یا زن بی‌اخلاقی بودم!؟ بعد از 26 روز، یه روز گفتن حالا دیگه برو و من رو با همون لباسها و دمپایی، گرسنه، سر ظهر انداختن توی شهر! من هیچی پول نداشتم» (خبرگزاری حکومتی ایسنا 18خرداد86)
برای این که ابعاد گسترده و اجتماعی این وضعیت دردناک را تصور کنیم کافی است که به آماری که یک کارشناس خود رژیم داده است توجه کنیم:
کارشناس ارشد امور آسیبهای اجتماعی در گفت و گو با خبرنگار سرویس اجتماعی ایلنا، گفته است: «تخمین می‌زنیم بیش از 400 هزار دختر و زن آسیب دیده در کشور وجود داشته باشد و به نوعی پدیده دختران فراری از نظر اجتماعی متعارف و متداول شده و تنها از نظر قانونی پذیرفته نیست. در جامعه ما، یک میلیون و 200 هزار زن سرپرست خانوار وجود دارد که از این تعداد تنها 300هزار نفر تحت پوشش حمایت کمیته امداد و سازمان بهزیستی هستند و قطعاً آن عده‌یی که به حال خود رها شده‌اند برای تأمین زندگی خود مجبور به کارهای دیگری هستند. زنانی که حمایت خانواده و جامعه را نداشته باشند برای تأمین نیازهای خود گاه ناچار می‌شوند وارد باندهای قاچاق و تجارت جنسی شوند
»
تلخ است و ناگوار، اما در این دوزخ، بسیاری دیگر هستند که تا آنها را نشناسیم و ندانیم که چه برسرشان آمده است آخوندها را نخواهیم نشناخت و از عمق فاجعه‌یی به نام حاکمیت ارتجاع مذهبی بی‌خبر خواهیم ماند. به سراغ یکی دیگر از این زنان می‌رویم: «14سالگی ازدواج کردم. از شوهرم خیلی کتک خوردم سرم رو به دیوار می‌کوبید بچه سال بودم نمی‌فهمیدم. یک دختر هم داشتم. یک روز من رو بلند کرد و پرت کرد زمین. شکایت کردم اون هم گذاشت و رفت. دو سال طول کشید تا غیابی طلاق گرفتم. دخترم رو هم سپرده بودم خانواده همسرم. بعد دیگه کم کم معتاد شدم و بعد از چندسال شروع به تزریق کردم و بعد هم کراک... مادرم رو از دست دادم به خاطر مواد. معتاد شده بودم و پدرم هم زن دوم گرفته بود. زن پدرم ما رو به خونه‌اش راه نمی‌داد. مادرم و من در خیابون می‌خوابیدیم و مادرم هم در همون خیابان آتیش گرفت و مرد. من اگه اعتیاد نداشتم می‌تونستم خونه بگیرم و کار کنم و از مادرم مواظبت کنم
».
اگر این یک، زنی جوان است به سراغ زن دیگری برویم که 4فرزند دارد. نویسنده گزارش در وصف او نوشته است: «آرایش تقریباً غلیظی کرده و سیگارش را با ولع خاصی پک می‌زند در حالی که بر صورتش دانه‌های درشت عرق نشسته است. هیچ دندانی ندارد و پولی هم برای گذاشتن یک دست دندان عاریه ندارد» این زن درمانده و ترحم‌انگیز می‌گوید: «یک اتاق کوچیک دارم که شبی هزار تومان پول اجاره‌اش است. کرایه رو هم شب به شب میدم. هیچ درآمدی ندارم و هیچ کاری هم نمی‌کنم. پسرم هم سربازه و در زاهدان خدمت می‌کنه». وضعیت دختران این زن چگونه است؟ «دو تا از دخترهام دانشجو هستند و دختر کوچیکه سال آخر دبیرستان. قیم براشون گرفتم و اونها رو با خودش برده یک شهر دیگه. قیم بچه‌ها ماهی 50هزار تومان بهم میده که 30هزار تومان رو برای اجاره میدم و ده هزار تومان به پسرم و ده هزار تومان هم برای خودم» به این‌جا که می‌رسد دیگر طاقت از دست می‌دهد. چرا گریه می‌کند؟ یا چرا گریه نکند؟ سرنوشتی داشته است که دل هر انسانی را به درد می‌آورد: «پدرشون ما رو ول کرد و رفت 14سال قبل بدون این که چیزی بگه. تمام شناسنامه‌ها رو هم با خودش برده بود. نمی‌دونم چرا این کار رو کرد. هیچ کس ازش خبری نداره. حتی جنازه‌اش هم پیدا نشد. 5تا بچه رو به دندون کشیدم از این خونه مستأجری به اون خونه. الان چهارساله که بچه‌هام رو ندیدم
»
سنگدلان ناباور هستند و توجیه می‌کنند. آخوندها هم نمی‌خواهند ما بیشتر از این با واقعیات جاری و روزمره در لایه‌های پایینی جامعه دستپخت خودشان آشنا شویم. اما با این یکی نمونه چه خواهیم کرد؟ زنی 45ساله است که پس از آزادی از زندان هیچ جایی برای خوابیدن ندارد. به پارکی می‌رود و زندگی را در آن جا آغاز می‌کند: «برای ترک به زندان بهزیستی رفته بودم. سه ماه موندم و اومدم بیرون. الان هم اعتیاد ندارم. ولی جایی ندارم که شبها بمونم. تمام روز میام این‌جا و شبها در پارک راه میرم در پارک خواجوی کرمانی... » و وای اگر که برفی یا بارانی ببارد و بادی بوزد؛ شب بی‌خانمانها چگونه خواهد بود: «الان که باز بهتره ولی چند روز دیگه که هوا سردتر بشه باید چی کار کنم؟ خب ما که دوست نداریم آبروی خودمون رو ببریم. اگه مبلغی داشته باشم، می‌تونم برای خودم یک اتاق بگیرم. فقط اگه 100هزار تومان داشته باشم
»
(15آبان 86گفت وگو با زنانی که درمانده‌اند از اعتیاد و کارتن خوابی. گزارش محبوبه حسن‌زاده)
اما حاکمیت آخوندهای فریبکار و دروغپرداز سکه‌یی است دو رویه. اگر زنان در حاکمیت آخوندها این چنین تحقیر می‌شوند و اگر «دختر رحمان با یک تب دو ساعته می‌میرد»(اشاره به شعر شاعر شهید گلسرخی) سکه روی دیگری هم دارد. یک نمونه از این روی حاکمیت آخوندی را مرور می‌کنیم
.


 
در 24بهمن ماه گذشته سایتها و رسانه‌های رژیمی خبر دادند:« نرگس ، دختر کوچک سید محمد خاتمی هفته گذشته به عقد برادرزاده کمال خرازی ، وزیر امور خارجه دولت پدر درآمد .
در جشنی که جمعه گذشته به این مناسبت در منطقه نیاوران تهران و تحت تدابیر شدید امنیتی برگزار شد، بیش از هزار مهمان از مقامات بلند پایه دولت سابق حضور داشتند» همین رسانه‌ها اضافه کردند: «دختر کوچک خاتمی که متولد
۱۳۶۰ می‌باشد، به تازگی از اروپا بازگشته است» به روایت همین رسانه‌ها: «سید محمد خاتمی سه فرزند به نامهای لیلا، نرگس و عماد الدین دارد، لیلا خاتمی که فارغ‌التحصیل رشته ریاضی محض دانشگاه شریف است به همراه همسرش در ایتالیا زندگی می‌کند».
اما وضعیت زنان در این دوزخ، بسا دردناکتر و جانگزاتر است از آن که با این همه فریب و دروغ و دغل فراموش شود. درست وقتی که در میهمانی عروسی دختر آخوند خاتمی « تحت تدابیر شدید امنیتی » با « بیش از هزار مهمان از مقامات بلند پایه دولت سابق» صورت می‌گیرد یک گزارشگر به بند زنان زندان اصفهان می‌رود و می‌نویسد: «وارد راهرویی شدیم که چهار اتاق تقریباً بزرگ در آن وجود داشت. به ترتیب وارد اتاقها شدیم. عکس‌العملها متفاوت بود. عده‌یی بی‌مقدمه از ماجرای محکومیتشان می‌گفتند و راهنمایی می‌خواستند و عده‌یی دیگر با شوخی و خنده با ما برخورد می‌کردند و عده‌یی نیز همچنان در خواب بودند. در اتاق آخر 3زن دست در گردن یکدیگر به استقبالمان آمدند. از یکی از آنها که بیشتر از بقیه حرف می‌زد و می‌خندید پرسیدم جرمشان چیست. بدون این که کوچکترین تغییری در لحن و چهره‌اش ایجاد شود گفت: ”شوهرم را کشته‌ام. اذیتم می‌کرد. دوستانش را برایم می‌آورد و طلاقم هم نمی‌داد” و بعد رو به بقیه کرد و گفت: ”بد کاری کردم؟” همه هم‌اتاقیها برایش دست زدند و گفتند: آفرین ای‌ول خوب کردی! از جرم بقیه پرسیدم. گفتند همه نوع جرمی داریم؛ قتل، مواد، رابطه، سرقت و... در راه دوباره از کنار همان زنی که دور سرش چادر پیچیده بود رد شدیم. از یکی از زنانی که همراهمان می‌آمد پرسیدم جرمش چیست. گفت: شوهرش را کشته و بعد هم با گوشتش قرمه‌سبزی درست کرده...، همگی شروع به قهقهه زدن کردند... یکی از آنها صحبت را شروع کرد: شوهرم معتاد بود. خرجی نمی‌داد و با دوستانش جلوی چشم سه تا بچه کوچکم هروئین می‌کشید. زندگی‌ام هر روز از قبل بدتر می‌شد ...آمدم زندان. الان بچه‌هایم آواره‌اند و کسی نیست از آنها مراقبت کند. همان‌طور که حرف می‌زد عکس کوچکی را از لای دفتری که دستش بود درآورد و به سمتم گرفت و شروع به گریه کرد. عکس دختر کوچکی را نشان می‌داد که داشت می‌خندید
»
(نقل از ماهنامه زنان روایتی از بند زنان زندان اصفهان 18دی1386)
از زندان به درآییم و نگاهی به آمارهای ارائه شده توسط کارشناسان حکومتی کنیم تا ابعاد دیگری از عمق فاجعه روشن شود.
یک کارشناس آسیبهای اجتماعی، آمار مراکز فحشا در سطح شهر تهران را 8هزار باند اعلام می‌کند. (روزنامه حکومتی شرق19آبان82) او می‌گوید: «طبق آمار در مدت 7سال متوسط سن فحشا از 28سال به زیر 20 سال رسید» اما سن فحشا، به گفته همین کارشناس، از بیست سال هم پایینتر آمده. او گفته است: «در حال حاضر کف این سن تا 13سالگی پایین آمده است یعنی در میان نوجوانان به طور روزافزونی گسترش یافته است» معنای این حرف به اندازه کافی روشن است یا نه؟ .این کارشناس مسائل اجتماعی می‌گوید: « بین 300 تا 600 هزار زن خودفروش در جامعه ما قابل ردیابی هستند». و در ادامه : «بسیاری از دانش‌آموزان دبیرستانی این معضل اجتماعی را به طور رسمی می‌پذیرند
».
در 19دیماه گذشته رژیم آخوندی زنی بی‌پناه را به دار آویخت. راحله مادر دو کودک بود که بعد از تحمل سالها تحقیر و توهین روزی عنان اختیار از دست می‌دهد و به صورتی غیر‌ارادی شوهر معتاد و فاسدالاخلاق خود را می‌کشد. او در بیدادگاههای رژیم آخوندی به مرگ محکوم شد و خانواده شوهر رضایت نداده و این زن درمانده و بی‌پناه را به نام «جنایتکار» دار زدند. راحله با تمام قوا کوشید تا شاید رضایت خانواده شوهر را به دست آورد. در آخرین روزهای زندگی‌اش نامه دردناکی به آنها نوشت که قسمتی از آن را نقل می‌کنیم: «من از این که ناخواسته این کار را کرده‌ام پشیمانم. هنوز باورم نمی‌شود که چه کرده‌ام. فکر می‌کنم خواب دیده‌ام. آن‌قدر اذیت شده بودم و آنقدر رنج کشیده بودم که یک لحظه کنترلم را از دست دادم و نفهمیدم چه شد. من هم خیلی ناراحتم. باور کنید من هم دلم برای شوهرم می‌سوزد. اما این کار ناخواسته بود. من می‌خواستم زندگی ‌ام را حفظ کنم. اما یک دفعه اتفاق افتاد. کاری کنید حالا که بچه‌هایم بی‌پدر شده‌اند دیگر بی‌مادری نکشند. سه سال است که بچه‌هایم (دختر
۵ ساله و پسر ۳ ساله‌ام) را ندیده‌ام. اما می‌دانم که الان یک چیز را گم کرده‌اند: مادر می‌خواهند. اینها بچه‌های خانواده شوهرم هم هستند از آنها خواهش می‌کنم فقط به آرامش خودشان و انتقام از من فکر نکنند به روح و روان بچه‌های من که بچه‌های خودشان هم هستند فکر کنند. این بچه‌ها بدون پدر و مادر چطور باید بزرگ شوند. وقتی بزرگ شوند نمی‌گویند چرا مادر ما را نبخشیدید. نمی‌گویند چرا نگذاشتید ما بزرگ شویم و تصمیم بگیریم. من سه سال است که بچه‌هایم را ندیده‌ام. چهار بار درخواست کرده‌ام اما آنها را نیاورده‌اند. قبلاً برای ملاقات آنها خیلی اصرار نداشتم چون می‌ترسیدم اگر آنها را ببینم قلبم بلرزد. می‌ترسیدم نه خودم دیگر دوری آنها را طاقت بیاورم و نه آنها دوری من را. اما حالا می‌خواهم آنها را ببینم. دلم دیگر به تنگ آمده دیگر تحمل دوری بچه‌هایم را ندارم».اما این فریادهای ملتمسانه به جایی نمی‌رسد. راحله ادامه می‌دهد: «آن قتل فقط یک اتفاق بود. من نمی‌دانم یک لحظه چه بلایی سرم آمد که این کار را کردم. بچه‌های من تازه اول زندگی‌شان است چطوری بی‌پدر و مادری بکشند.
آنها به هر حال بزرگ می‌شوند اما محبت مادر و بوی تن مادر یک چیز دیگر است. کاش پدرشان بالای سرشان بود. کاش من می‌مردم و این اتفاق نمی‌افتاد. من به خاطر خودم نمی‌گویم فقط به خاطر بچه‌هایم می‌گویم. اگر پسرشان را دوست دارند فکر بچه‌های او را هم بکنند. نخواهید که درد بچه‌ها دو برابر شود. اگر من ظالم و گناهکار هستم بچه‌ها که گناهی ندارند. به خاطر آنها مرا ببخشید و از خون من بگذرید.
من خانواده شوهرم را مثل پدر و مادر خودم می‌دانم. الان هم خیلی برای آنها ناراحتم و برای اتفاقی که برای پسرشان افتاده خیلی پشیمانم. آنها به خاطر یک لحظه‌یی که نفهمیدم چه شد فکر می‌کنند با پسرشان یا خودشان کینه و دشمنی دارم ولی اینجوری نیست و من واقعاً نفهمیدم که چه کردم و الان پشیمانم. من هر شب خواب خانواده شوهرم را می‌بینم و الان که از خانواده او دور شده‌ام انگار از خانواده خودم دور شدم. فکر کنند من هم بچه خودشان هستم. من هم امیدم این است که آنها از خون من بگذرند. اصلاً نمی‌توانم تصور کنم آنها طناب دار را دور گردن من بیندازند». اما آخوندها قساوت و شقاوت را هم‌چون طاعونی فراگیر در تمام سطوح جامعه پخش کرده‌اند. و عاقبت راحله به دار آویخته می‌شود. خلاصه گزارش یک فعال امور زنان را که دستگیر شده و در زندان با راحله از نزدیک آشنا بوده است می‌خوانیم : «. تیتر (روزنامه) ایران را که دیدم همه خشمهای فروخورده‌ام دوباره سربرآورد. نوشته بود:» اعدام 8 جنایتکار در سحرگاه برفی
»
راحله و جنایتکاری؟آنهم راحله‌یی که به گواهی همه زندانیانی که سه سال با او زندگی کرده بودند آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید. راحله‌یی که همه خواسته‌اش از این دنیا این بود که زنده بماند و برای دخترک 5 ساله‌اش مادری کند. نگاهش را دوخته بود زمین و می‌گفت:»می‌دونی مریم من مطمئنم که اونها دخترم را 15 سالش نشده شوهر می‌دن و دخترکم باید همه بدبختیهایی که من کشیدم تحمل کنه» می‌خواست زنده بماند تا شاید دخترکش را نجات دهد. خیاطی و قالی بافی یاد گرفته بود که کار کند برای بچه‌هایش.. نشد. نشد. نشد که زنده بماند
.
هنوز باور نکرده‌ام که اعدامش کردند. انگار در آن شب چهارشنبه متوقف شده‌ام و منتظرم که راحله برگردد.
اولین بار پشت پیشخوان فروشگاه زندان دیدمش همهمه افتاده بود در اوین که می‌خواهند راحله را اعدام کنند و او داشت زندگی می‌کرد...پذیرفت از زندگی‌اش بگوید. رفتیم اتاقی که ته راهرو خالی بود و راحله هزار بار برای این که آن‌جا سرد است. برای این که وقت ما را گرفته و برای این که ناراحتمان کرده از ما عذر خواست.

می‌گفتیم نگران ما نباش دختر! و او با آن شرم روستایی‌اش زیر چشمی نگاهمان می‌کرد و ادامه می‌داد.
آن روزها راحله باور نمی‌کرد که خانواده شوهرش به اعدام او رضا دهند. می‌گفت: ”خودشان شاهد همه بدبختیهای و کتک‌خوردنهایم بوده‌اند چطور ممکنه اعدامم کنن» آن قدر آرام بود که انگار معنای مرگ را نمی‌داند. انگار نمی‌فهمد طناب دار یعنی چه؟ زندانیها می‌گفتند به خاطر ایمان زیادش است که ترسی از مرگ ندارد
.
بار اول وقتی قرار بود او و زهرا ناظمیان را اعدام کنند من رفتم دیدنشان. برده بودندشان انفرادی.من که رسیدم راحله حمام بود. انگار دارد می‌رود مهمانی. مدام تعارفمان می‌کرد که چیزی بخوریم. و من می‌لرزیدم از تصور این که این شب لعنتی صبح شود.راحله، راحله ساده و مهربان ما گمان می‌کرد سر بیگناه تا پای دار می‌رود و بالای دار نمی‌رود...فردا صبح وقتی زهرا برنگشت و راحله امد برای اولین و آخرین بار اشکهایش را دیدم. در آغوش یکی از زندانیها هق هق می‌کرد. باورش نمی‌شد ناظمیان را اعدام کرده‌اند. شرمنده بود که تنها برگشته. آن شب تا صبح به خود پیچیدم. نیمه شب که از خواب پریدم و از هراس کابوسهایم از اتاق زدم بیرون دیدم بیشتر زندانیها توی راهروی بند هستند. همه نگران بودند و هیچ کس جواب ما را نمی‌داد. راحله که برگشت و ناظمیان نیامد. شادی و غم داشت منفجرمان می‌کرد.
راحله بعد آن شب دو روزی را گیج بود. نه فروشگاه می‌رفت و نه روزنامه‌ها را پخش می‌کرد.ترسیده بود شاید تازه معنای مرگ را فهمیده بود. شاید فهمیده بود که فرصت کم است.
هر روز روزنامه‌ها را که می‌آورد کنارمان می‌نشست و از ما می‌خواست که دردهایش را نامه کنیم. برای خانواده شوهرش برای رئیس قوه قضاییه برای کودکانش.شاید هم می‌خواست فقط حرف هایش را بشنویم...
آخ راحله. تو را کشتند و ما هیچ کاری از دستمان برنیامد. مرگ و زندگی تو دست همان زنی بود که یکبار با بیل چنان به کمرت زد که لخته لخته خون از بدنت بیرون می‌ریخت. می‌گفتم مگه حامله بودی؟ می‌گفت: ”نمی‌دونم ولی یک چیزهایی مثل جگر خام از بدنم بیرون می‌آمد. افتاده بودم به خونریزی”... می‌گفت فقط آن یک باری که از زور کتک بیهوش شدم بردندم بیمارستان. یک بار هم که شوهرم آن قدر زده بود که همه صورتم پر خون شده بود زن برادر شوهرم برد پانسمان کردیم
.
هیچ کدام اینها اما به اندازه زنهایی که می‌آورد خانه او را آزار نداده بود. روحش خراشیده شده بود. دیگر از تحملش خارج بود. می‌گفت قبلا هم بارها و بارها این کار را کرده بود. من به روی خودم نمی‌آوردم. به خاطر بچه‌هایم. چاره‌یی هم نداشتم. بارها موی بلند رنگ کرده روی لباسهایش دیدم. چند بار وسائلشان را جا گذاشته بودند. بار آخر اما دیدم یک زن با شوهرم در خانه است. از شوهرم که توضیح خواستم. کتکم زد. گفت مرا نمی‌خواهد. طلاقم هم نمی‌داد که راحت شوم.
می‌گفت»وقتی شوهرم زنده بود از ترسش جرأت نداشتم به کسی بگویم که چه بر سرم می‌آورد چند باری هم که با هزار مکافات به دیگران گفتم هیچ کس کاری نکرد. فقط شوهرم فهمید و من دوباره کتک خوردم
».
هنوز صدایش در گوشم است: ”هیچ کس باور نکرد این همه بلا سرم آمده و من هم همه چیز را قورت دادم. فقط از خدا می‌خواستم بهانه نگیرد و من را کتک نزند
”»
(18دی1386 گزارش مریم حسین‌خواه)
و آیا راحله تنها یک مورد منحصر به فرد است؟
نمونه زیر نشان می‌دهد که بسیار زنانی هستند که روزانه چندین بار می‌میرند «رنگش پریده بود و از ترس می‌لرزید. می‌گفت همین که صدایم زدند و گفتند با تو کار دارند خیلی ترسیدم. گمان کردم حکم اعدامم قطعی شده است... . وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم خبرنگارم خیالش راحت شد و از من خواست برایش دعا کنم. سپس گفت، مدت 7 ماه است بلاتکلیفم. روزی چند بار می‌میرم و زنده می‌شوم. هر کس نامم را صدا می‌زند می‌ترسم؛ چون گمان می‌کنم به آخر خط رسیده‌ام. از او پرسیدم چطور شد که به این راه افتادی؟ آهی کشید و گفت: بر اثر جهل و نادانی، طلاق و اعتیاد، فقر و بیکاری، همه این عوامل در بدبختی من دخیل بودند
!
6 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و من و خواهرم ربابه را بین خود تقسیم کردند. من که بزرگتر بودم نصیب پدرم شدم و ربابه که 3ساله بود سهم مادرمان شد. مادرم ازدواج کرد و راهی شمال شد و پدرم نیز زن گرفت و مرا به مادر ناتنی سپرد. 14سالم بود که مادر ناتنی به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و مرا روانه خانه شوهر کرد.
وقتی اولین فرزندم به دنیا آمد متوجه شدم شوهرم معتاد است؛ چون او را از محل کارش اخراج کردند، ناچار شروع کرد به دستفروشی، دلالی و گاهی هم موادمخدر توزیع می‌کرد. کم کم خانه ما شد پاتوق دوستان معتاد شوهرم. یکی می‌رفت، یکی می‌آمد هر چه اوقات تلخی می‌کردم فایده‌یی نداشت به خصوص که صاحب دو فرزند دیگر هم شده بودم تا سال69 که منزل ما لو رفت و مرا دستگیر کردند. شوهرم گفت، جرم را تو به گردن بگیر من آشنا دارم و زمینه آزادی‌ات را فراهم می‌کنم.
من اعتراف کردم و به تحمل 15سال زندان محکوم شدم. خبر به گوش مادرم رسید و پس از گذشت 3سال به اتفاق خواهرم به دیدنم آمد. سالها یکی پس از دیگری به تلخی سپری شد. سال80 پس از تحمل 11سال حبس به مناسبت میلاد رسول اکرم(ص) عفو شدم و به آغوش خانواده بازگشتم. اما شوهرم فوت کرده بود و کسی را نداشتم مخارج زندگیم را تأمین کند.
پسر بزرگم ازدواج کرده بود و پسر کوچکم نیز بر اثر تصادف فلج شده بود. چندی بعد دخترم نیز به عقد جوانی درآمد و من به خاطر تهیه جهیزیه او مجدداً دست به خلاف زدم و به جرم نگهداری 120گرم هرویین دوباره دستگیر شدم و مرا به اعدام محکوم کردند. من اعتراض کردم؛ چون بیشتر از 60گرم هرویین را به گردن نگرفتم، حکم اعدام قطعی نشده است و در حال حاضر بلاتکلیفم، برایم دعا کنید.
(12 اسفند ماه 1386 خبرگزاری حکومتی انتخاب)
بی تردید این زن تنها نیست. انبوهی زنان دیگر هستند که با اندکی تفاوت سرگذشت و سرنوشتی مشابه دارند: «شوهرم یک کلیه‌اش خراب بود. پول نداشتیم براش کلیه بخریم. یکی از رفیقاش گفت این تریاکها را برسان تهران، فلا‌ن جا، پول خرید کلیه‌ات با من. خودمان هم مصرف‌کننده بودیم. به خاطر پوکی استخوان و بیماری قندی که داریم. هیچی، از کاشان راه افتادیم تهران، بین راه گرفتنمان آبرومان رفت. نه بچه‌های شوهرم، نه بچه‌های خودم، هیچکس توی این نه ماه نیامده ملا‌قاتمان. حق هم دارند. شب و روز دعا می‌کنم فقط کاشانیها نفهمیده باشند. شب تا صبح خوابم نمی‌برد. از پا درد، فکر و خیال. سنی از ما گذشته، دیگر جوان نیستیم که طاقت زندان و زندانی کشیدن داشته باشم. هر روز می‌روم می‌نشینم زیر بلندگو، شاید توی یکی از ملاقاتیها اسم منم باشد. خیر سرم یک پسر جانباز 50درصد هم دارم. خدا می‌داند چقدر حالا‌جلوی زن و بچه‌اش سرافکنده شده. حق دارد که نیاید دیدنم یا اصلاً دیگر اسمم را هم نیاورد. این‌جا خیلیها وکیل دارند. ما ولی دستمان نمی‌رسد. فقط خبر دادند که مواد را شوهرم گردن گرفته، ولی نمی‌دانم اگر این‌طور است، چرا من را آزاد نمی‌کنند بروم، حداقل یکیمان سر خانه و زندگی و بچه‌ها باشد». حالا با چنین وضعیتی بنگریم که مأموران دزد و فاسد آخوندها چگونه سعی می‌کنند از این زن بی‌پناه یک «آدم‌فروش» بسازند و این زن شریف با همه درهم‌شکستگیهایش چه شرفی نشان می‌دهد وقتی که می‌گوید: «مأمورها گفتند می‌بریمتان خانه. با آن کسی که این مواد را بهتان داده. قرار بگذارید و باز هم ازش جنس بخواهید تا او را هم گیر بیندازیم و پرونده‌تان سبک بشود
.
ولی چه جوری، یکی دیگر را لو بدهیم؟ او هم یکی بدبخت‌تر از ما. اصلاً ما یک غلطی کردیم که خودمان هم توش ماندیم. به خدا نمی‌دانم دیگر چی بگویم
»
قربانی دیگری می‌گوید: «یاد شوهر کردنم در پانزده سالگیم افتادم. داماد 27سالش بود و حسابی دست بزن داشت. گفتند خوب است، زن که بگیرد، سر به راه می‌شود، آدم می‌شود. آدم نشد. پسرم میلا‌د شش ماهش بود و آن‌قدر گرسنگی بهمان می‌داد که دو بار افتادم به خونریزی معده. کار نمی‌کرد، ول می‌گشت برای خودش
.
بعد از نه سال با بدبختی طلا‌ق گرفتم. گفت بچه‌ات را شده بدهم دست دایه هم بزرگ کند، دیگر نمی‌گذارم رنگش را ببینی. راست می‌گفت. سر حرفش هم ماند. میلا‌د را دیگر توی خواب هم نمی‌بینم». این زن دردمند که فرزندش را دیگر حتی توی خواب هم نمی‌بیند در کنار زن دیگری در زندان است که سرگذشتی مشابه دارد: «شبی که گرفتنمان، جنس داشتیم. جنس و عمل هم که با هم باشد، دیگر هیچی، واویلا‌ست. افتادیم حبس و لا‌بد پول پیش آن اتاق هم هاپولی هاپو شده. برایمان سه میلیون قرار وثیقه گذاشتند که نداریم، فعلا‌هم دو سال حبس بریدند و هفت میلیون جریمه
.
متولد ماه مهرم. 15مهر60 . فکر کنم تولد امسال هم باید توی این هلفدونی باشم. عجله‌یی هم ندارم برای بیرون رفتن. نه کسی را دارم که چشم به راهم باشد، نه یک سقفی بالا‌ی سر. هستم فعلاً همین جا دیگر. اختم با این‌جا، می‌شناسم زندان را. زیادم اذیت نمی‌شوم. حالا‌کو تا دو سال دیگر؟
 
به نقل از نشریه مجاهد شماره 895
 
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/d35944c6-7959-46b4-a099-cd55bbf2fd1e"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات