بهدلیل نزدیکی ماه محرم، بازار عقد و ازدواج، آنسوی دیوار و حصار گوهردشت داغ بود. صدای بوق ماشین عروس و جیغ کودکان لحظهیی قطع نمیشد.
بعد از شام، با صدای آشنا و بی هنگام مورس بهخود آمدیم. آواز دلانگیز ضربهها! بوسههای تبدارِ سر انگشتانی بود که بر پیشانی سرد دیوار مینشست. آوازی که نشان از رازی نو، آغازی نو و پروازی دوباره داشت.
با یک خیز، سیامک خودش را به گوشهٴ سمت چپ سلول رساند و بعد از ضربهیی زوجی، پیام تکرار شد:
- «امروز دادگاه قیامت بود. بچههای بند1، در حالیکه گمان میکردند به بند سابقشان برمیگردند و از شادی سر از پا نمیشناختند اعدام شدند.
- وقتی از اولین صفی که برای اعدام میرفتند پرسیدیم کجا میروید، خندیدند و گفتند قرار شده برگردیم بند3. آخرین نفرِ صف گفت بالاخره بعد از 6 ماه برمیگردیم. وقتی محمد شنید بچهها را برای اعدام از بند بیرون کشیدند گفت اعدام برای چی؟ مگر میتوانند حکمی که خودشان صادر کردهاند را عوض کنند. آنهم بعد از هفت سال. آنهم اعدام! مگر چهکار کردیم…
- بچههایی که بعدازظهر فهمیدند بقیه اعدام شدهاند گفتند شاید این خونها خلقی را به خروش و خیزش وادار کند و همگی با لبخند، مرگ را در آغوش گرفتند.
- امروز تعدادی از بچههای فرعی7 هم که همه دوبار دستگیری بودند اعدام شدند.
- ناصریان چند کیسه پول پاره شده و ساعت خُردشده را با عصبانیت داخل دادگاه برد. ظاهراً بچهها قبل از اعدام، پولها و ساعتهایشان را ریز ریز کرده بودند تا دست پاسداران نرسد.
- دادگاه تا ساعت 9 شب تمام نشده بود و هنوز ادامه دارد».
سکوتی سنگین و سخت و خاکستری در سینهها پیچید. هر نگاه آهی شد و هر نفس راهی بر سپیده و سیمای سربداران میگشود.
دوباره صدایی ریز و وسوسهانگیز! انگار دیوار نفس میکشید. این آهنگِ هماهنگ، پژواک زیبای نبضی بود که هوش و حوصله را تحریک میکرد:
«- اعدامهای امروز بند1: نعمت اقبالی، علیرضا حسینی، قربانعلی درویش، اصغر رضاخانی، مسیحا قریشی، قاسم محبعلی، محمدصادق عزیزی، هادی صابری، قدرت نوری، منوچهر رضایی، ناصر بچهمیر، محمد جنگزاده، احمد نعلبندی، رحمان چراغی، مهدی فریدونی، مجید مشرف، محمد کرامتی، علیرضا رضوانی، عباس پورساحلی، علی شاکری، حسین رحیمی، عباس یگانه جاهد…
اسامی سایر اعدامشدگان امروز:
ایرج لشکری، علی زادرمضان، محمود میمنت، رضا میرمعصومی، علی آذرش، رضا ثابترفتار، جواد ناظری، صمد رنجبر، محمود تاجگردون، حجت سرکرده، ابراهیم غیوری، اسدالله ستارنژاد، مهرداد اشتری، تقی داودی، کیومرث میرهادی…».
واژهها حرف میزدند. هر اسم، رسمی و یادگاری از فدا؛ هر تصویر، آهنگی و جنگی بیصدا بود. آهنگی زیبا و هماهنگ از صدا و تصویر و خاطره.
روزهای پایانی مرداد، با آواز و زمزمه عزاداران حسینی که ضعیف و تکهتکه بهگوش میرسید، متوجه ماه محرم و دهه عاشورا شدیم.
لحظهیی تصاویر صداهایی که هفته قبل، از هلهله و جیغ جوانترها و بوق ناممتد ماشینِعروس شنیده بودم و صداهای جدید -عزاداری- در ذهنم ترکیب شد:
«تجسّمِ تبسمِ عروسی با جامه سپید و بلند، و طبال سیهپوش و بالهای زرد سنج در میان رقص پروانگان در آتش.
انگار نقاش زبردستی همهٴ تناقضات جهان را در تابلو کوچکی ترسیم کرده است: یکطرف جشن و سرور؛ گوشهیی سینهزنی و آه عزاداران، و در این قسمت؛ تنها صد متر این طرفتر: ریسمان است و داغ و دشنه پاسداران، صلابت است و گلو و سینهٴ آفتابکاران!
عاشورای حسینی و کشتار خمینی
عجب تقارن و پیوندی! چه پرشکوه و چه ماندگار!
در سالروز شهادت پیشوا و پرچمدار بزرگ آزادی، معصومترین نگاهها و زیباترین ترانهها بر دار میشوند. باز هم مظلومیت و فدا و صداقت است که در یک صف به صلیب میایستد. اینبار پیکار، بیسلاح و کشتار، بیصداست. انگار طنین و پژواک پرچمدار هنوز در گوشها میپیچد:
پایداری؛ رمز ماندگاری و خیزش؛ آغاز رویش است.
امروز؛ باغها ویرانهاند؛ عاقلان دیوانهاند؛ قاصدکان پروانهاند؛
امروز زیباترین تبسم جهان در دستان توفان میمیرد…
خوشا بهحالتان! ایکاش همراهتان بودم».
بعد از شام، با صدای آشنا و بی هنگام مورس بهخود آمدیم. آواز دلانگیز ضربهها! بوسههای تبدارِ سر انگشتانی بود که بر پیشانی سرد دیوار مینشست. آوازی که نشان از رازی نو، آغازی نو و پروازی دوباره داشت.
با یک خیز، سیامک خودش را به گوشهٴ سمت چپ سلول رساند و بعد از ضربهیی زوجی، پیام تکرار شد:
- «امروز دادگاه قیامت بود. بچههای بند1، در حالیکه گمان میکردند به بند سابقشان برمیگردند و از شادی سر از پا نمیشناختند اعدام شدند.
- وقتی از اولین صفی که برای اعدام میرفتند پرسیدیم کجا میروید، خندیدند و گفتند قرار شده برگردیم بند3. آخرین نفرِ صف گفت بالاخره بعد از 6 ماه برمیگردیم. وقتی محمد شنید بچهها را برای اعدام از بند بیرون کشیدند گفت اعدام برای چی؟ مگر میتوانند حکمی که خودشان صادر کردهاند را عوض کنند. آنهم بعد از هفت سال. آنهم اعدام! مگر چهکار کردیم…
- بچههایی که بعدازظهر فهمیدند بقیه اعدام شدهاند گفتند شاید این خونها خلقی را به خروش و خیزش وادار کند و همگی با لبخند، مرگ را در آغوش گرفتند.
- امروز تعدادی از بچههای فرعی7 هم که همه دوبار دستگیری بودند اعدام شدند.
- ناصریان چند کیسه پول پاره شده و ساعت خُردشده را با عصبانیت داخل دادگاه برد. ظاهراً بچهها قبل از اعدام، پولها و ساعتهایشان را ریز ریز کرده بودند تا دست پاسداران نرسد.
- دادگاه تا ساعت 9 شب تمام نشده بود و هنوز ادامه دارد».
سکوتی سنگین و سخت و خاکستری در سینهها پیچید. هر نگاه آهی شد و هر نفس راهی بر سپیده و سیمای سربداران میگشود.
دوباره صدایی ریز و وسوسهانگیز! انگار دیوار نفس میکشید. این آهنگِ هماهنگ، پژواک زیبای نبضی بود که هوش و حوصله را تحریک میکرد:
«- اعدامهای امروز بند1: نعمت اقبالی، علیرضا حسینی، قربانعلی درویش، اصغر رضاخانی، مسیحا قریشی، قاسم محبعلی، محمدصادق عزیزی، هادی صابری، قدرت نوری، منوچهر رضایی، ناصر بچهمیر، محمد جنگزاده، احمد نعلبندی، رحمان چراغی، مهدی فریدونی، مجید مشرف، محمد کرامتی، علیرضا رضوانی، عباس پورساحلی، علی شاکری، حسین رحیمی، عباس یگانه جاهد…
اسامی سایر اعدامشدگان امروز:
ایرج لشکری، علی زادرمضان، محمود میمنت، رضا میرمعصومی، علی آذرش، رضا ثابترفتار، جواد ناظری، صمد رنجبر، محمود تاجگردون، حجت سرکرده، ابراهیم غیوری، اسدالله ستارنژاد، مهرداد اشتری، تقی داودی، کیومرث میرهادی…».
واژهها حرف میزدند. هر اسم، رسمی و یادگاری از فدا؛ هر تصویر، آهنگی و جنگی بیصدا بود. آهنگی زیبا و هماهنگ از صدا و تصویر و خاطره.
روزهای پایانی مرداد، با آواز و زمزمه عزاداران حسینی که ضعیف و تکهتکه بهگوش میرسید، متوجه ماه محرم و دهه عاشورا شدیم.
لحظهیی تصاویر صداهایی که هفته قبل، از هلهله و جیغ جوانترها و بوق ناممتد ماشینِعروس شنیده بودم و صداهای جدید -عزاداری- در ذهنم ترکیب شد:
«تجسّمِ تبسمِ عروسی با جامه سپید و بلند، و طبال سیهپوش و بالهای زرد سنج در میان رقص پروانگان در آتش.
انگار نقاش زبردستی همهٴ تناقضات جهان را در تابلو کوچکی ترسیم کرده است: یکطرف جشن و سرور؛ گوشهیی سینهزنی و آه عزاداران، و در این قسمت؛ تنها صد متر این طرفتر: ریسمان است و داغ و دشنه پاسداران، صلابت است و گلو و سینهٴ آفتابکاران!
عاشورای حسینی و کشتار خمینی
عجب تقارن و پیوندی! چه پرشکوه و چه ماندگار!
در سالروز شهادت پیشوا و پرچمدار بزرگ آزادی، معصومترین نگاهها و زیباترین ترانهها بر دار میشوند. باز هم مظلومیت و فدا و صداقت است که در یک صف به صلیب میایستد. اینبار پیکار، بیسلاح و کشتار، بیصداست. انگار طنین و پژواک پرچمدار هنوز در گوشها میپیچد:
پایداری؛ رمز ماندگاری و خیزش؛ آغاز رویش است.
امروز؛ باغها ویرانهاند؛ عاقلان دیوانهاند؛ قاصدکان پروانهاند؛
امروز زیباترین تبسم جهان در دستان توفان میمیرد…
خوشا بهحالتان! ایکاش همراهتان بودم».