تاریخ را صدا زدم امروز…
زیر بغل کتابش و، میرفت با شتاب
با گامهای خونیاش از سنگلاخها
گفتم… بیا کنار من بنشین صحبتی کنیم
مکثی نمود و، من را نگاه کرد
از کلمنام،
آبی تعارفش نمودم و، ماندم به انتظار
از حالتش و نگاهش
معلوم بود که خسته است
گفتم بیا، بیا بنشین چند ثانیه
از من قبول کرد
آمد، نشست، کیفش کنار دستش و… پشتش به سنگ سنگر من
یک دستمال کاغذی ز جیب درآوردم
گفتم که خستهیی…
گفتا که نه!… گفتم چرا! چرا! میدانم
خاکی است کاپشنت
خونی است کفشهایت
گفتا که: با خبری پس… … !؟
سوریه خاک شد از انفجارها…
غزه، عراق، فلسطین… اوکراین
از کیف خویش بیرون کشید آلبومش را
و نشانم داد:
میگفت:
این جا نگاه کن… هر روز بمب و موشک و خون است
این جا نگاه کن… طرح فریب و توطئه و قتل
خوکان ضدبشر را، پروار میکند
این است اوضاع این زمانهٴ غدار، آنگاه برخاست تا برود
گفتم: تقویم را به من بده،
یک چیز هم بنویسم به دفترت
پرسید: چی؟
گفتم اینکه نمیشود که از این جا
غمگین که آمدی، غمگین برون روی
ناباورانه دفتر خود را داد
گفتم قلم! و داد
آنگاه من نوشتم: امروز عید بود
عید تولد ستارهٴ امید
وقتی که دید، بهیاد آورد
گفت این ستاره را من ثبت کردهام
در یکهزار و سیصد و چهل و چار
اما به راستی… از یاد برده بودم
پنجاه سال گذشته است
و او هست؟
گفتم که: هست!
یک خنده روی گونهٴ تاریخ مانند گل نشست
آنگاه با دست زد به شانهٴ من شادان
و در مسیر پر از سنگلاخ، رفت
از دور دیدمش
در دود میدوید
در بانگ بمبها
وز انفجارها، چشمش به سوی افقهای باز بود
من در دفترش نوشته بودم
امروز پنجاهمین طلوع خورشید پیشتاز بود.
«از: م. شوق»
زیر بغل کتابش و، میرفت با شتاب
با گامهای خونیاش از سنگلاخها
گفتم… بیا کنار من بنشین صحبتی کنیم
مکثی نمود و، من را نگاه کرد
از کلمنام،
آبی تعارفش نمودم و، ماندم به انتظار
از حالتش و نگاهش
معلوم بود که خسته است
گفتم بیا، بیا بنشین چند ثانیه
از من قبول کرد
آمد، نشست، کیفش کنار دستش و… پشتش به سنگ سنگر من
یک دستمال کاغذی ز جیب درآوردم
گفتم که خستهیی…
گفتا که نه!… گفتم چرا! چرا! میدانم
خاکی است کاپشنت
خونی است کفشهایت
گفتا که: با خبری پس… … !؟
سوریه خاک شد از انفجارها…
غزه، عراق، فلسطین… اوکراین
از کیف خویش بیرون کشید آلبومش را
و نشانم داد:
میگفت:
این جا نگاه کن… هر روز بمب و موشک و خون است
این جا نگاه کن… طرح فریب و توطئه و قتل
خوکان ضدبشر را، پروار میکند
این است اوضاع این زمانهٴ غدار، آنگاه برخاست تا برود
گفتم: تقویم را به من بده،
یک چیز هم بنویسم به دفترت
پرسید: چی؟
گفتم اینکه نمیشود که از این جا
غمگین که آمدی، غمگین برون روی
ناباورانه دفتر خود را داد
گفتم قلم! و داد
آنگاه من نوشتم: امروز عید بود
عید تولد ستارهٴ امید
وقتی که دید، بهیاد آورد
گفت این ستاره را من ثبت کردهام
در یکهزار و سیصد و چهل و چار
اما به راستی… از یاد برده بودم
پنجاه سال گذشته است
و او هست؟
گفتم که: هست!
یک خنده روی گونهٴ تاریخ مانند گل نشست
آنگاه با دست زد به شانهٴ من شادان
و در مسیر پر از سنگلاخ، رفت
از دور دیدمش
در دود میدوید
در بانگ بمبها
وز انفجارها، چشمش به سوی افقهای باز بود
من در دفترش نوشته بودم
امروز پنجاهمین طلوع خورشید پیشتاز بود.
«از: م. شوق»