728 x 90

داستانهایی از قیام عاشورا

آنان که با منند، بیایند (۲)

خانه امام حسین(ع) در مدینه
خانه امام حسین(ع) در مدینه

خبر آمد و شد به خانه‌ٔ کوچک حسین در مدینه‌، از چشم جاسوسان حکومتی پنهان نماند. حاکم مدینه در هراس از باز‌خواست معاویه و نیز به طمع بازیافت بدره‌یی زر‌، به پاس مفتشی خود‌، نامه‌یی به معاویه نوشت و در آن منتظر اجازه‌ٔ اقدام شد. پاسخ نامه‌، چنین به او برگشت:

«زنهار! زنهار! به حسین تعرض منما. مادامی که او دست به اقدام نزده‌، تو نیز اقدام مکن؛ بگذار تا هم‌چنان بر بیعت ما باشد. مترصد‌ باش تا هنگام که از او اقدام به‌عمل آید».

سیاست هوشمندانه‌ٔ شیطانی معاویه‌، این بار نیز به یاری او آمد؛ سیاستی که خود بارها آن را چنین بیان کرده بود:

«جایی که تازیانه‌ام بس باشد‌، شمشیر نمی‌کشم و جایی که زبانم بس‌، تازیانه نمی‌زنم؛ و اگر میان من و مردم‌، مویی باشد‌، بریده نخواهد‌ شد. اگر بکشند‌، شل می‌کنم و اگر شل کنند‌، می‌کشم».

تعرض به حسین‌، هنگامی که او طرح جانشینی یزید را پیش می‌برد‌، کاری نه به مصلحت بود‌، نه درست؛ حتی اگر پوستْ‌پیازینه‌واری از پیمان صلح به‌جای مانده بود‌، باید می‌ماند.

معاویه آینده‌یی رنگین را خواب می‌دید. در خوابِ رنگینِ او‌، یزید والاحضرت آسان به‌کام‌رسیده‌یی می‌شد که بر اریکه‌ٔ امپراطوری عظیمی به نام اسلام‌، از جیحون تا رود نیل تکیه‌ می‌زد و بنی‌امیه را چون نگینی بر انگشتری جهان می‌نشاند. معاویه می‌خواست آن‌چنان سلطنتی به‌وجود بیاورد که رشک کسری و روم باشد. او درصدد گسترش دامنه‌ٔ حاکمیت خود به روم‌، از طریق جنگی دریایی بود.

امپراطوری اسلام! فقط تا دوره‌ٔ خلافت عثمان توانسته‌ بود ایران را به تمامی فتح کرده‌، ارمنیه را بگشاید‌، اندلس را مورد حمله قرار داده و آفریقا را نیز به زیر سلطه بکشاند. او از این بیشتر را می‌خواست. پنجاه و اندی سال پس از هجرت پیامبر‌، اسلام به‌قول علی به «پوستینی وارونه» تبدیل شده بود. مسجد گلی قبا‌، در مدینه کجا و کاخ سر‌ به فلک کشیده‌ٔ شام‌، کجا! آن گرسنگی‌ کشیدن‌های مکرر در شعب ابیطالب و دانه خرمایی را دست به دست چرخاندن کجا و این ضیافت‌های افسانه‌یی و ثروتهای متکاثف در دست اقلیتی مجیزگو‌، کجا! مگر اسلام نیامده بود تا ـ چون دانه‌های شانه ـ مردمان را برابر و برادر کند؟ عرب را بر عجم‌، سپید را بر سیاه‌، مرد را بر زن‌، و قبیله‌یی را بر قبیله‌یی و نژادی را بر نژادی برتری ندهد؛ مگر با فضیلت تقوا؟

آنچه قلبهای مردمان سرزمینهای مسخر را فتح می‌کرد‌، نه قوت بازوی مردان عرب و شمشیر آنان‌، بل در شعاری بود که حامل آن بودند: «لا اله الا الله»‌، نفی تمام بت‌ها؛ یعنی خدایان و خدایگانان‌، اربابان و پادشاهان و کارگزاران و به‌بندکشندگان و سلطه‌جویان بر خلق. آنان شیفته‌ٔ جوهر «آزادی» بودند. حال‌، این آیین‌، خود ـ در سلطنت معاویه ـ به بزرگترین عامل عبودیت خلق تبدیل شده بود.

حسین که خود دست‌پرورده‌ٔ دامن جدش محمد بود و از سرچشمه‌ٔ بکرِ عدالت علی نوشیده بود و هنوز آن خون پرحرارت قدسی در یاخته‌هایش جریان داشت‌، نمی‌توانست این‌ همه را برتابد. گردونه‌ٔ تکاملِ تاریخ اکنون در آستانه‌ٔ خانه‌ٔ گلی کوچک او ایستاده و درنگ‌کنان چشم در چشم او؛ جویای تصمیم خطیرش بود.

فاجعه‌، پیش از آن که شامل او و خاندانش باشد‌، شامل سرنوشت یک آیین‌، فرجام یک خلق و انسانیت انسان است. برادرش حسن‌، این معنا را پیش‌تر چنین گفته‌ بود:

«مرا آن توانایی هست که خداوند عزوجل را تنها بپرستم ولی وقتی می‌بینم فرزندان شما را که بر در سرای فرزندان معاویه ایستاده و آب و نان از ایشان می‌خواهند؛ همان آب و نانی که خداوند بر آنها مقرر فرموده و خاص آنهاست و نمی‌دهند، نمی‌توانم به خویش بیاندیشم».

***

...و حسین‌بن‌علی چه بایست می‌کرد؟

بازگرداندن آب گل‌آلود به سرچشمه‌ٔ صافی آن‌، زنده کردن خاطرات افتخار‌آمیز دوران رسالت محمد‌، در حافظه تاریخی خلق و برانگیختن بارقه‌یی در وجدانهای عادت کرده به خاموشی.

بیش از نیم قرن انحراف از مسیر اصلی وحی‌، زخمهای عمیقی بر پیکر جامعه ایجاد کرده بود. امید، این سفینه‌ٔ درهم‌شکسته ـ در هجوم موجهای کوه‌آسای متلاطم ـ فانوسی بود که در ساحلِ دوردست نجات‌، فقط در دست حسین می‌درخشید و او باید دست‌به‌کار می‌شد.

اما چگونه باید آب رفته را به جوی بازمی‌آورد؟

...

در تنهایی‌، بسیار اندیشید... هنوز بودند نیم‌سبز‌ساق جوانه‌هایی که وزشِ داغِ سموم خشکشان نکرده بود و نهالک‌هایی به جامانده از عبور داغبادهای زندگی‌سوز؛ که خاطراتشان آغشته‌ٔ سبزینگی‌، نم‌نم‌های نوازشِ باران و نسیمِ لطف‌‌بخشِ بهاران بود.

***

مکه ـ منی‌، میعادگاهی برای سخنرانی و ابلاغ رسالتی بیقرار‌ساز.

نزدیک به ۱۰۰۰مرد‌، از گوشه و کنار آنچه «امپراطوری اسلام» خوانده‌می‌شد‌، گرد آمده‌ بودند؛ هزار مرد هر یک دعوت شده با نامه‌یی. نامه‌هایی‌، هر کدام نبشته‌ شده با خامه‌یی در کلکی واحد.

با دیدن اجتماع شکوهمند و پروقار آنان‌، پهنای صورت امام درخشیدن گرفت. نخست به تأمل سر در گریبان فر‌وبرد و به تأنی برآورد‌، چون از تفکری ژرف‌کاو فارغ گشت‌، بر پاره‌سنگی فرا‌رفت‌، نگاه مشتاقش را به هر سو چرخاند و سپس به خویش بازآمد. چهره‌های آشنای اجتماع‌کنندگان بی‌اختیار لحظاتی او را به‌خاطرات دیرینه برد؛ روزهایی که پدرش‌، علی‌، در جمع دوستدارانش ظاهر می‌شد و خطبه‌های پرحرارت و ارزشمندش را با بیانی رسا ایراد می‌کرد.

تشکیل چنین کنگره‌یی در روشنای روز‌، البته از تیغ نگاه پاچه‌ورمالان و بادمجان دور قاب‌ چینان حکومتی ـ که سایه به سایه‌، حسین را تعقیب می‌کردندـ خفیه نمی‌ماند. شاید‌، اولین و آخرین اجتماعی بود که در آن روزگار با چنان شرایط اختناق‌آمیز و نفس‌گیر می‌شد برپا‌کرد.

با همه‌ٔ مخاطراتی که سخنرانی در چنین جمعی برای امام در بر‌داشت‌، او بی‌مقدمه و از همان ابتدا‌، حرفهای فرونهفته‌ٔ خود را به فریادهای اعتراض بدل ساخت و با جسارت خروش برآورد:

«...به تحقیق می‌بینید که پیمانهای خدایی شکسته می‌شوند و هراس نمی‌دارید ولی از شکسته‌شدن برخی عهدها و حقوق از دست‌ رفته‌ٔ پدرانتان در هراس و ولوله‌اید. پیمان رسول‌ خدا بی‌مقدار گشته‌، کورها‌، لال‌ها و زمین‌گیرها در شهرها بی‌سرپرست افتاده‌اند و به آنها ترحم نمی‌شود. شما درخور مسئولیت و توانایی‌تان کار نمی‌کنید و نسبت به آن‌کس هم که وظیفه‌ٔ خود را انجام می‌دهد‌، اعتنا ندارید و به سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیده‌اید...».

جمعیت بهت‌آلود روشنفکران برگزیده‌، نگاهی متحیر به سیمای هم‌ افکندند. شاید انتظار داشتند پیشوایشان به شکیات نماز و آداب وضو بپردازد و مسایل غامض شرعی را باز نماید و حلال و حرام شریعت را‌، نکته به نکته شرح‌دهد. برخلاف گمانه‌ٔ آنان امامشان به موضوعی پرداخته‌ بود که باب طبعشان نبود و خوش نداشتند خوابهای سبز‌فامشان در دشتهای سیراب رؤیا برآشوبد و در برکه‌ٔ آرام حیاتشان سنگریزه‌ٔ آشوبی در‌افتد و تعادل شیرین‌شان با آن‌، زهر در کام شود. بگذار معاویه به دنیا بپردازد و به کار حکومت [که خدا آن را آزمون ستمکاران قرار داده است].

ما را چه به دنیا و قیل و قال آن و چه به سیاست و سیاست‌پیشگان. ما آشنایان کوچه‌های آسمانیم و راههای نیالوده‌ٔ آسمانی و... بدتر این‌که تصور نمی‌کردند سکوت در برابر زشت‌کاری‌های معاویه‌، مرداف همکاسه‌گی با او باشد.

برخی‌، سر به زیر‌ افکندند و در گیجی ناشی از دریافت این ضربه‌، چشمانشان به یک نقطه میخکوب‌ شد. پاره‌یی بر پاهای خود جابه‌جا شده و دوباره به سیمای حسین چشم دوختند. امام بعد از مکثی‌، کلام قدرتمند خود را از سر‌گرفت.

«...اینها بدان‌ جهت است که خدا به شما امر کرده است به بازداشتن از منکر و شما از آن غافل‌اید. در میان مردم درخور بالاترین مصیبت‌اید چرا که آگاهانه از مسئولیت خود دست کشیده‌اید و ای‌کاش! در راه آن به کار می‌پرداختید. زمام امور باید به دست قشر آگاه باشد تا خدا‌شناس و نگهدارنده‌ٔ حرام‌ها و حلال‌های او باشند و شما از این مسئولیت سلب شده‌اید؛ و چنین نیستید مگر به سبب تفرقه‌تان در حق و اختلاف‌نظر. پس از دلیل آشکار و چنان‌چه به رنجها شکیبایی کرده و سختیهای راه خدا را تحمل می‌کردید‌، امور خدا به شما باز می‌گشت و به دست شما اجرا می‌شد ولی شما ستمگران را در مقام خود جا داده و زمام امور خدا در کف آنها نهادید تا به اشتباه عمل کنند و در راه خواسته‌های واپسگرایانه به پیش روند. فرار شما از مرگ و دلخوشی‌تان به زندگانی گذرا آنها را سلطه بخشیده است. ضعیفان ناتوان را به آنها تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را به‌خاطر لقمه‌ نانی شوربخت نمایند...».

لحن امام در اینجا حالت بخصوصی پیدا کرده بود. آشکارا از خشمی انقلابی مالامال بود. صدای شفافش اندکی می‌لرزید. کسی را توان خیره شدن به چشمان شعله‌ور و ابروان کشیده‌ٔ او نبود.

«...در مملکت به خواست خود حکم می‌رانند و راه رسوایی و پستی را برای خود هموار می‌کنند. بر خدای جبار گستاخی کرده و زشتی و شرارت را پیروی می‌کنند. در هر شهری گوینده‌یی از جانب خود بر منبر دارند و این سرزمین پایمال آنان است‌، و بر همه جای آن دست گشاده‌اند. مردم برده آنها و در اختیار آنهایند و هر دستی که بر سرشان بکوبند‌، دفاع نتوانند کرد».

جمعیت روشنفکران‌، حال از اندیشیدن به کاستی‌های خود و نیز از بهت به‌درآمده و با حواس‌جمعی تمام به واژه‌های حسین گوش سپرده بودند. در چهره‌ٔ اغلب آنان سرخینه‌یی از برافروختگی و التهاب دیده می‌شد. صدا اوج بیشتری گرفت.

«دسته‌یی زورگو و جبار که نه خدا و نه بازگشت‌گاه می‌شناسند‌، بر ضعیفان و ناتوانان فشار می‌آورند. پس ای‌ عجب! و چرا که تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است و یا باجگیری نابکار یا حاکمی که بر مؤمنان ترحم ندارد...».

همهمه‌ای در جمع تصدیق‌کنندگان گفته‌های امام برخاست. او دوباره نگاهش را در جمعیت چرخاند؛ گویی می‌خواست بازتاب گفته‌های خود را دریابد‌، آنگاه نگاهی به آسمان سوزان مکه کرد. آفتاب با حرارت تمام می‌بارید و چشم را به‌شدت می‌زد. لحن خشمگنانه‌ٔ او در اینجا آرام و حزن‌آلود شد و صمیمیتی نیایش‌گونه در آن دوید.

«خدایا! می‌دانی که اینها را نمی‌گویم که چند‌روزی به فرمانروایی برسم. آرزوی آن را هم ندارم. می‌دانی که من مشتاق اصلاح دین تو هستم و خواستار آبادی شهرها و آزادی مردمم‌، و نمی‌خواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسیر باشند. این ظالمان می‌کوشند چراغ هدایتی را که پیامبر در میان امت برافروخته‌، خاموش‌کنند. ولی توکل ما به تو است و به سوی تو بازمی‌گردیم...».

 

حریقی دامن‌گستر با این سخنان بیدارساز در وجدان جمعیت گردآمده در منی در‌گرفت. حریق آنگاه که در‌گیرد‌، خردک شعله‌یی است لرزان با گرمایی اندک که سخت در تلاش است با بال‌بال زدنهای پیاپی خود را تکثیر کند. وقتی ماننده‌ٔ خود را یافت‌، دست به دست داد‌، دیگر شعله نیست‌، آتش است و آتش گاهی که الو‌ گرفت‌، دیگر آتش نیست‌، آتشفشان است و هر لحظه که از عمر آن بگذرد‌، دیگر قابل کشتن نیست.

جمعیت منی مانند شعله‌های سوزان از یک حریق رو به گسترش‌، هزار‌پاره شد و هر پاره‌ٔ آن به سرزمینی رفت. این نخستین اقدام رسمی برای زمینه‌سازی قیام بود.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/d713cf09-d9ae-4c9b-9641-b41e25d554bf"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات