مادر ریحانه جباری در وصف حال پیکر دختر قهرمانش که توسط دژخیمان خامنهای بدار شقاوت آویخته شد، نوشته است:
«چطور از تصویر بازمانده در ذهنم فرار کنم؟ ابروهای کمان و چشمهای درشت و مژههایی دانه دانه شده؟ چطور گونه زیبا و غنچه لبهایت را از یاد ببرم؟ چطور از خودم که تویی، سر به بیابان بگذارم؟ چطور فراموش کنم؟ چطور باور کنم؟ چطور نیلوفر ارغوانی روی گردنت را به دست باد بسپارم؟ چگونه شانههایت را با خطوط سبز و بنفش از ذهنم بیرون کنم؟ پوست نرمت را چه کنم؟ تمنای زندگیت را چه؟ تو عاشق زندگی بودی. چه شد که رهایش کردی؟ چه شد که بعد از درخواست بیشرمانه کتمان حقیقت از سوی حاضران صحنه اعدام، فقط به چشمهای گریان جلال نادان نگاه کردی و حتی یک کلام نگفتی؟
ریحانم، ریحاااان. کمکم کن تا باور کنم دیدارم تا قیامت به تأخیر افتاده. کمکم کن تا به وصیت بسیار مشکلت عمل کنم. هر چه میگذرد سختتر است. اعضای جوانت را به هیچکس هدیه ندادند. قلب جوانت خاک خواهد شد. چه کنم تا خواستهات انجام شود؟ چه کنم تا دل بیمروتم را راضی کنم تو را به دست باد بسپارد و بهانه نگیرد؟
ریحاااااااااان. چیزی نمانده خاکسترنشین باغچه کوچکی با دو سنگ کوچک سفید شوم. همه فکر و ذکرم آنجاست. به جای جشن شادی و آزادی تو، باید به کمتر از بیست روز دیگر بیندیشم. نمیخواهم مثل سوم و هفتم غافلگیر شوم. میخواهم مثل یک جشن باشکوه در چهلمین روز پروانگی ات، همه چیز آن باشد که میخواهم. اما با دل لرزان و تن بیتاب و چشم و گوش نافرمان که جز تو نمیبینند و نمیشوند چه کنم؟
آه. آه عشق من. کاش تو را نمیزائیدم. کاش شیر نمیدادم. کاش به پایت نمینشستم تا دیدن روز به روز بزرگ شدنت، اینچنین در جانم ریشه بدواند. ای وای بر من که اکنون اسیر عشق یک پروانه اثیری شدهام که حتی به خواب هم نمیتوانم آتش دل سودایی را خاموش کنم. اکنون تو آزادی و من اسیر. تو در آسمان و من در زنجیر زمین. تو سبکبال و من سنگین از بار عشق. آی عشق، آی عشق. رهایم کن از غم. ریحانم، شانههایم توان کشیدن بار غمت را ندارد. اما تو میتوانی یاریم کنی. چنانکه بسیاری از زندانیان و همبندان سابقت را یاری کردی.
دخترم، دختر نازنین و بلند بالایم. دلبر شیر خصلتم، چند روزی است که اشک امانم نمیدهد. آنچه در بیش از سه هفته در گلو خفه شده بود، بهسادگی مرگ و زندگی از چشمهایم جاری شده. چهار روز است که چشمه چشمها قصد پیوستن به دریا کرده است.
کاش تو ماهی آب شور شده بودی. آنوقت بهراحتی در قاب چشمان اشکبارم جا میگرفتی. چه کنم که پروانه شدی؟ پروانه شدن به سختی مرگ و زندگی است و من بین مرگ و زندگی تاب میخورم مثل تاب خوردن تو بالای دار.
همین چند روز آینده برای تجدید توان، بهدعوت دوستانم به سوی مشهد خواهم رفت. عهدها داشتهام با ضامن آهو. غزال مرا هیچکس ضمانت نکرد از شر صیاد.
«چطور از تصویر بازمانده در ذهنم فرار کنم؟ ابروهای کمان و چشمهای درشت و مژههایی دانه دانه شده؟ چطور گونه زیبا و غنچه لبهایت را از یاد ببرم؟ چطور از خودم که تویی، سر به بیابان بگذارم؟ چطور فراموش کنم؟ چطور باور کنم؟ چطور نیلوفر ارغوانی روی گردنت را به دست باد بسپارم؟ چگونه شانههایت را با خطوط سبز و بنفش از ذهنم بیرون کنم؟ پوست نرمت را چه کنم؟ تمنای زندگیت را چه؟ تو عاشق زندگی بودی. چه شد که رهایش کردی؟ چه شد که بعد از درخواست بیشرمانه کتمان حقیقت از سوی حاضران صحنه اعدام، فقط به چشمهای گریان جلال نادان نگاه کردی و حتی یک کلام نگفتی؟
ریحانم، ریحاااان. کمکم کن تا باور کنم دیدارم تا قیامت به تأخیر افتاده. کمکم کن تا به وصیت بسیار مشکلت عمل کنم. هر چه میگذرد سختتر است. اعضای جوانت را به هیچکس هدیه ندادند. قلب جوانت خاک خواهد شد. چه کنم تا خواستهات انجام شود؟ چه کنم تا دل بیمروتم را راضی کنم تو را به دست باد بسپارد و بهانه نگیرد؟
ریحاااااااااان. چیزی نمانده خاکسترنشین باغچه کوچکی با دو سنگ کوچک سفید شوم. همه فکر و ذکرم آنجاست. به جای جشن شادی و آزادی تو، باید به کمتر از بیست روز دیگر بیندیشم. نمیخواهم مثل سوم و هفتم غافلگیر شوم. میخواهم مثل یک جشن باشکوه در چهلمین روز پروانگی ات، همه چیز آن باشد که میخواهم. اما با دل لرزان و تن بیتاب و چشم و گوش نافرمان که جز تو نمیبینند و نمیشوند چه کنم؟
آه. آه عشق من. کاش تو را نمیزائیدم. کاش شیر نمیدادم. کاش به پایت نمینشستم تا دیدن روز به روز بزرگ شدنت، اینچنین در جانم ریشه بدواند. ای وای بر من که اکنون اسیر عشق یک پروانه اثیری شدهام که حتی به خواب هم نمیتوانم آتش دل سودایی را خاموش کنم. اکنون تو آزادی و من اسیر. تو در آسمان و من در زنجیر زمین. تو سبکبال و من سنگین از بار عشق. آی عشق، آی عشق. رهایم کن از غم. ریحانم، شانههایم توان کشیدن بار غمت را ندارد. اما تو میتوانی یاریم کنی. چنانکه بسیاری از زندانیان و همبندان سابقت را یاری کردی.
دخترم، دختر نازنین و بلند بالایم. دلبر شیر خصلتم، چند روزی است که اشک امانم نمیدهد. آنچه در بیش از سه هفته در گلو خفه شده بود، بهسادگی مرگ و زندگی از چشمهایم جاری شده. چهار روز است که چشمه چشمها قصد پیوستن به دریا کرده است.
کاش تو ماهی آب شور شده بودی. آنوقت بهراحتی در قاب چشمان اشکبارم جا میگرفتی. چه کنم که پروانه شدی؟ پروانه شدن به سختی مرگ و زندگی است و من بین مرگ و زندگی تاب میخورم مثل تاب خوردن تو بالای دار.
همین چند روز آینده برای تجدید توان، بهدعوت دوستانم به سوی مشهد خواهم رفت. عهدها داشتهام با ضامن آهو. غزال مرا هیچکس ضمانت نکرد از شر صیاد.