در اواخر سال ۱۳۵۵بود که بعد از جابهجاییهای متعدد در زندانهای مختلف، بالاخره در بهار ۵۶ به زندان شماره ۳قصر منتقل شدم با آشنایی و اخباری که از این زندان و حضور زندانیان قدیمی در این بند شنیده بودم، سر از پا نمیشناختم چون میدانستم به آرزوی خود رسیدهام و به قول زندانبانان به دانشگاه چریکی راه پیدا کردهام!
زندان شماره 3قصر از قدیمیترین زندانهای سیاسی بود و دارای دو بند بود که یک حیاط مثلثی مابین این دو بند وجود داشت و زندانیان در آن روزانه ورزش میکردند و یا به کارهای یومیه از قبیل قدم زدن، مطالعه و کارهای فردی میپرداختند.
در ابتدای ورود به بند بچههای قدیمی مرا به اتاقی راهنمایی کردند و زندانیان زیادی دستهدسته برای استقبال و آشنایی اولیه میآمدند و دورم حلقه زده بودند ناگهان در بین نفرات چشمم به مجاهد شهید محمود مرشدی افتاد با وی چند ماه قبل از دستگیریاش در یک برنامه کوهنوردی چند روزه آشنا شده بودم وی با لبخندی از ورودم استقبال کرد و آشنایی داد تا اینکه کمی اتاق خلوت شد خود را به من رساند و از ماوقع همدیگر مطلع شدیم.
محمود گفت جای خیلی خوبی آمدهای. همه آن مجاهدین را که دنبالش بودیم، اینجا هستند موسی خیابانی و... الان بلند شو برویم موسی را نشانت بدهم باهم به حیاط بند رفتیم در خروجی راهرو، بالای پلهها بودیم که دو نفر با جثهیی نحیف در حال قدم زدن بودند لباسهای تمیز و مرتب، سر و وضع منظم که بیان دنیای دیگری برایم بود، در نگاه اول مرا به خود جذب کرد. محمود به آرامی گفت: قد بلنده موسی است، قد کوتاهه محمد ضابطی هست. شروع به توضیحات نمود که موسی نفر دوم سازمان بعد از مسعود در زندان است او از کادرهای فلسطین رفته است و...
من که در دنیای آشنایی اولیه خود با سازمان بودم و بعد از ضربه اپورتونیستی در حسرت یک مجاهد واقعی میگشتم. سازمان و مبارزه را در آشنایی با قرآن و نهجالبلاغه و عملیاتی چریکی میدانستم و معیارهای خود را برای شناخت افراد داشتم و هنوز از ماوقع اپورتونیستی و تاریخچه سازمان اطلاع دقیقی نداشتم. اما در حد همین شنیدهها، مرا مجذوب شخصیت سردار کرده بود.
روزها دنبال این بودم که فرصتی برای آشنایی بیشتر با وی، از زبان خودش پیدا کنم ولی هیچ وقت وی را تنهایی و یا از نظر خودم بیکار ندیدم. تا اینکه از خوش شانسی در اثر یک جابهجایی، توانستم محل استراحت خود را درست به کنار موسی منتقل کنم. ساعت 10شب در بند خاموشی اعلام میشد و همه باید برای استراحت میرفتند ولی بعضیها در همان حالت درازکش تا ساعتها باهم بهکار بحث و آموزش میپرداختند که من نیز از فرصت بهدست آمده استفاده کردم همان شب اول ماجرای فلسطین رفتن را از موسی پرسیدم که وی با همان سطح آشنایی و زبان مبتدی من شروع به بحث و توضیحات مفصل کردکه بعداً متوجه شدم تاریخچه سازمان را دارد به من آموزش میدهد و در بین این آموزش نکاتی را هم که من دنبال آن بودم، توضیح میداد در چندین شب متوالی این بحث را با من به پایان رساند. و نهایتاً وارد بحث ضربه اپورتونیستی و خیانت خائنین شد و آموزشهای 12مادهای را برایم توضیح داد. کلامش آنقدر شیرین و گیرا بود که ساعتها به تکتک کلماتش گوش میدادم ولی وجودم سیراب نمیشد تا اینکه بنا شد به اوین بروم در چند ساعتی که برای انتقالم باقی مانده بود سعید غیور سراغم آمد که حسین صغری بیا موسی کارت دارد (وی به شوخی مرا بهدلیل کمی سن صغری صدا میکرد) و من به اتاق شماره 3 که موسی بود، رفتم. موسی در حالیکه پشت در نشسته و به دیوار تکیه داده بود گفت حالا که بیرون میروی این نکات را دقیق گوش کن و یک بار دیگر مواد 12مادهیی را با نجوا و به آرامی بهطور مختصر مرور کرد هنوز حرفهایش ادامه داشت که بلندگوی بند مرا صدا زد و موسی باز با همان زمزمه دلنوازش در کنار گوشام گفت: ”حسین اگر بیرون هرکس را دیدی و هرکس از مجاهدین پرسید بگو مجاهدین با همان آرم، با همان نام، با همان آیه فضلالله پا برجا هستند نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر، روی این تأکید دارم“
این جملات را چند بار برایم تکرار کرد و در حالیکه مرا همچون برادری کوچک درآغوش خود میفشرد خداحافظی کردم و برای جمعآوری وسایل خود به بند1 و اتاق خودم رفتم و از آن روز تا بهحال همیشه در گوشم این طنین هست که ”حسین مجاهدین با همان آرم، با همان نام، با همان آیه فضلالله پابرجا هستند“
و حال گواه این کلام، کاروان طولانی 120هزار شهید و در پیشاپیش آنها اشرف و خود موسی را میبینم. گواه این پایداری گوهران بیبدیل انقلاب خواهر مریم و نوامیس ایدئولوژیک در شورای مرکزی مجاهدین خلق میباشند، و باز گواه این ماندگاری اشرفنشانهای سراسر دنیا و میهن در زنجیر میباشد تا روزی که دوباره یاد و راه سردار را بر تربت پاکش گرامی بداریم و آرم سازمان پرافتخار سازمان مجاهدین را بر مزارش بیافرازیم.
زندان شماره 3قصر از قدیمیترین زندانهای سیاسی بود و دارای دو بند بود که یک حیاط مثلثی مابین این دو بند وجود داشت و زندانیان در آن روزانه ورزش میکردند و یا به کارهای یومیه از قبیل قدم زدن، مطالعه و کارهای فردی میپرداختند.
در ابتدای ورود به بند بچههای قدیمی مرا به اتاقی راهنمایی کردند و زندانیان زیادی دستهدسته برای استقبال و آشنایی اولیه میآمدند و دورم حلقه زده بودند ناگهان در بین نفرات چشمم به مجاهد شهید محمود مرشدی افتاد با وی چند ماه قبل از دستگیریاش در یک برنامه کوهنوردی چند روزه آشنا شده بودم وی با لبخندی از ورودم استقبال کرد و آشنایی داد تا اینکه کمی اتاق خلوت شد خود را به من رساند و از ماوقع همدیگر مطلع شدیم.
محمود گفت جای خیلی خوبی آمدهای. همه آن مجاهدین را که دنبالش بودیم، اینجا هستند موسی خیابانی و... الان بلند شو برویم موسی را نشانت بدهم باهم به حیاط بند رفتیم در خروجی راهرو، بالای پلهها بودیم که دو نفر با جثهیی نحیف در حال قدم زدن بودند لباسهای تمیز و مرتب، سر و وضع منظم که بیان دنیای دیگری برایم بود، در نگاه اول مرا به خود جذب کرد. محمود به آرامی گفت: قد بلنده موسی است، قد کوتاهه محمد ضابطی هست. شروع به توضیحات نمود که موسی نفر دوم سازمان بعد از مسعود در زندان است او از کادرهای فلسطین رفته است و...
من که در دنیای آشنایی اولیه خود با سازمان بودم و بعد از ضربه اپورتونیستی در حسرت یک مجاهد واقعی میگشتم. سازمان و مبارزه را در آشنایی با قرآن و نهجالبلاغه و عملیاتی چریکی میدانستم و معیارهای خود را برای شناخت افراد داشتم و هنوز از ماوقع اپورتونیستی و تاریخچه سازمان اطلاع دقیقی نداشتم. اما در حد همین شنیدهها، مرا مجذوب شخصیت سردار کرده بود.
روزها دنبال این بودم که فرصتی برای آشنایی بیشتر با وی، از زبان خودش پیدا کنم ولی هیچ وقت وی را تنهایی و یا از نظر خودم بیکار ندیدم. تا اینکه از خوش شانسی در اثر یک جابهجایی، توانستم محل استراحت خود را درست به کنار موسی منتقل کنم. ساعت 10شب در بند خاموشی اعلام میشد و همه باید برای استراحت میرفتند ولی بعضیها در همان حالت درازکش تا ساعتها باهم بهکار بحث و آموزش میپرداختند که من نیز از فرصت بهدست آمده استفاده کردم همان شب اول ماجرای فلسطین رفتن را از موسی پرسیدم که وی با همان سطح آشنایی و زبان مبتدی من شروع به بحث و توضیحات مفصل کردکه بعداً متوجه شدم تاریخچه سازمان را دارد به من آموزش میدهد و در بین این آموزش نکاتی را هم که من دنبال آن بودم، توضیح میداد در چندین شب متوالی این بحث را با من به پایان رساند. و نهایتاً وارد بحث ضربه اپورتونیستی و خیانت خائنین شد و آموزشهای 12مادهای را برایم توضیح داد. کلامش آنقدر شیرین و گیرا بود که ساعتها به تکتک کلماتش گوش میدادم ولی وجودم سیراب نمیشد تا اینکه بنا شد به اوین بروم در چند ساعتی که برای انتقالم باقی مانده بود سعید غیور سراغم آمد که حسین صغری بیا موسی کارت دارد (وی به شوخی مرا بهدلیل کمی سن صغری صدا میکرد) و من به اتاق شماره 3 که موسی بود، رفتم. موسی در حالیکه پشت در نشسته و به دیوار تکیه داده بود گفت حالا که بیرون میروی این نکات را دقیق گوش کن و یک بار دیگر مواد 12مادهیی را با نجوا و به آرامی بهطور مختصر مرور کرد هنوز حرفهایش ادامه داشت که بلندگوی بند مرا صدا زد و موسی باز با همان زمزمه دلنوازش در کنار گوشام گفت: ”حسین اگر بیرون هرکس را دیدی و هرکس از مجاهدین پرسید بگو مجاهدین با همان آرم، با همان نام، با همان آیه فضلالله پا برجا هستند نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر، روی این تأکید دارم“
این جملات را چند بار برایم تکرار کرد و در حالیکه مرا همچون برادری کوچک درآغوش خود میفشرد خداحافظی کردم و برای جمعآوری وسایل خود به بند1 و اتاق خودم رفتم و از آن روز تا بهحال همیشه در گوشم این طنین هست که ”حسین مجاهدین با همان آرم، با همان نام، با همان آیه فضلالله پابرجا هستند“
و حال گواه این کلام، کاروان طولانی 120هزار شهید و در پیشاپیش آنها اشرف و خود موسی را میبینم. گواه این پایداری گوهران بیبدیل انقلاب خواهر مریم و نوامیس ایدئولوژیک در شورای مرکزی مجاهدین خلق میباشند، و باز گواه این ماندگاری اشرفنشانهای سراسر دنیا و میهن در زنجیر میباشد تا روزی که دوباره یاد و راه سردار را بر تربت پاکش گرامی بداریم و آرم سازمان پرافتخار سازمان مجاهدین را بر مزارش بیافرازیم.