728 x 90

با تو می‌آیم که ایوبی بیاموزم زتو

جمشید پیمان
جمشید پیمان
جمشید پیمان
پیش‌درآمد: دوستی از سر دلسوزی و مهربانی به من نوشته بود که چرا زبان درکام کشیده‌ام. و اندیشیده بود که یاوه‌گویی و دهان دریدگیهای یک نمک‌پرورده نمکدان‌شکن، مرا آزرده‌خاطر کرده است. در پاسخش نوشتم که نه این مفلوک بیمار که ترجیع‌بند هتاکیهایش، لیبیدوی اوست، بل که هزار از او گنده‌تر و هکذا گنده‌تر این یکی با فتح گاف بسی کوشیده‌اند که انفعالی پدیدآورند. البته که تیرهای زنگ‌خورده و شکسته‌شان به سنگ ناامیدی خورده است و به یمن پاکی و درستی و حقانیت این مقاومت و روندگان طریقتش، از پیر گرفته تا سالک، باز هم تیر و سرشان به سنگ خواهد خورد. دست آخر هم می‌گویم که
سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی.
این شعر برای مسعود رجوی‌ست، اندک قدردانی به‌خاطر رنجهایی که متحمل می‌شود، به‌خاطر بردباریهای آموزنده‌یی که بروز می‌دهد، به‌خاطر ایستادگی که در برابر نظام پلیـد آخوندی کرده است و می‌کند، به‌خاطر زخمهایی که از دشمنان و از نارفیقان خورده‌است، به‌خاطر وفاداریها و ملامت‌کشیهایش، و به‌خاطر همه خوبیهایش.
باز یاد تو مرا در خود گرفت
باز پیدا شد به چشمانم شکرخند لبت
باز در رگهایم گل نامت شکفت
باز بردی تا فراسوی خیال
پیر خاکستر‌نشین خسته را
پا برون بنهادم از تنهایی‌ام
ذهن جان خسته، سفر از سر گرفت
تا مراخواندی به خلوت‌گاه خویش
این سفر ، دیگر چه می خواهی ز من؟
آمدم تا؛ دردهای تو و درمان تو
آمدم تا؛ انتهای دیده و نادیدنی
آمدم تا؛ لحظه‌های خواهش خاموش شب
تا؛ افقهای نگاهم در گریز از خیل خواب
تا؛ تب و تاب تو را در سینه خود خواستن
آمدم تا؛ زخمه جان سوز ِتو بر سیم ِجان
آمدم تا؛ شروه‌های دشتِ شور‌انگیز دشتستان تو
آمدم تا؛ تشنگی،تا شطِ جاری در رگت
آمدم تا وارهانم، وارهانم، وارهم از بندِ تن.
این توقف را نه خواهم بی‌وقوف
گرچه سنگِ روزگاران، بال من بشکسته است
گرچه دیدار تو با جان و دلم پیوسته است
گرچه بند آرزوها، پای‌بندم کرده است
لیک از رفتن نمی‌ماند قطار
راه ما تا قاف و تا سی‌مرغ نیست
پر کشیدن تا ورایِ قاف و عنقا، کار ماست
کار ما ناماندن و اِشرافِ ما بر رفتن است؛
همنوایی با نوایِ شبروانِ شب‌شکن.
کاروانی برگزیدم، ره سپر در وادی خوف و خطر
بی‌خیال از تشنگی، از آب و از تصویرِ آب
بی‌خیال از واحه و وسواسِ شهدِ سایه‌بان
کاروانی از مناتن* در گریز
کاروانی بار او جان، مقصدش بی‌منتها
کاروانی برگزیدم، چاوشی خوانش تویی
کاروانی در مسیرش، بس مسافر دیدم افتاده ز پا
کاروانی زخم‌خورده از رفیق ِ نا‌رفیق و نیمه‌راه
این ره و این کاروان را برگزیدم خویشتن.
باز می‌بینم ترا سیمرغ‌وار
ره گشوده زین بیابان تا فراسوی افق
با دل ِخورشیدی‌ات، رخسار شب در هم شکست
پر سپردی زال زر را بی‌شمار
تا زچاهِ نابرادر وارهانی تـهمتن
گرچه خود داری به پهلو زخمهای بی‌حساب
باز می‌بینم که می‌خند لبت
بی‌خیال دردهای آشکارا و نهان
می‌ربایی خواب از چشمانمان ای طبله‌زن.
باتو می‌آیم که نوشم با تو جام شوکران
باتو می‌آیم که باتو پا نهم در آتش نمرودیان
باتو می‌آیم که ایوبی بیاموزم زتو
باتو می‌آیم که بینم جوشش خون سیاوش را به چشم
باتو می‌آیم که یابم بر صلیبت، جاودان خون خدا
با تو می‌آیم که آموزم انا الحق‌گوییِ امروز را
باتو می‌آیم که باتو برفروزم آتش سرما ستیز
باتو می‌آیم که زشتیها، شود از سرزمینم درگریز
با تو می‌آیم که شویم از بدیها، از پلشتیها، وطن.
*مناتن: جاهای بد بو و ناخوشایند
به نقل از نشریه مجاهد شماره 879
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/eed60893-01be-4032-be5d-8540961e3a9f"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات