یک وانت که سه جوان دستبندزده پشت آن سرپا نگه داشته بودند و توسط دو خودروی مأموران اسکورت میشد میدان را دور زد و به آرامی در خیابان ایستاد. جمعیت در دو طرف خیابان به تماشا ایستادند.
آقای غیرعادی از پشت جمعیت پیاده رو، به پیرمردی گفت:
ـ فاجعه را میبینید؟
پیرمرد گفت: نه! نمیدونم اینها چه فاجعهای درست کردهاند که اینطوری میگردانندشان.
آقای غیرعادی از یک مرد میانسال پرسید: شما چی؟ شما فاجعه را میبینی؟
مرد میانسال گفت: نه! من هم خبر ندارم که اینها چه کار کردهاند!
مردم بیشتری جمع شدند. یک نفر از نیروی انتظامی توی بلندگو داد کشید:
ـ خوب تماشایشان کنید! اینها همان اراذل و اوباشی هستند که...
آقای غیرعادی به یک جوان گفت: تو چی؟ میبینی چه فاجعهای درست شده؟
جوان گفت: نه داداش! من هم نه شنیدهام نه خوانده... ..
آقای غیرعادی عصبانی شد و گفت: فاجعه جلوی چشمت است میگویی نخوانده ام!؟
جوان گفت: آقا! کجا فاجعه جلوی چشم من است؟ تازه هنوز توی بلندگو نگفته که!
آقای غیرعادی گفت: لازم نیست توی بلندگو بگویند! صحنه دارد میگوید که چه فاجعهای رخ داده! جوان گفت: چی داری میگی داداش!؟ تا حکمشون رو نخونند که... ..
آقای غیرعادی گفت: نخیر حکم لازم نیست!.
جوان نگاهی به آقای غیرعادی کرد و گفت: داداش!؟ مثل اینکه مخت تکون خورده؟
آقای غیرعادی یقهی جوان را گرفت و گفت: مخ من تکون نخورده!
آقای میانسال خودش را بین آندو انداخت و گفت: دعوا نکنید! چرا یقه هم را گرفتهاید!
آقای غیرعادی گفت: یقه شما را هم باید گرفت!
پیرمرد اولی جلو آمد و گفت: شما داداش قاطی کردی؟ از من هم همین سؤال رو کردی. چرا میخوای یقه اینها رو بگیری؟
آقای غیرعادی گفت: یقه شما را هم باید گرفت!
اطرافیان همه شروع به خندیدن کردند. جوان گفت: نگفتم قاطی کرده!
آقای غیرعادی گفت: نخیر! یکی دیگه است که قاطی کرده، که شماها فاجعه رو میبینین اما میگین ما از فاجعه خبر نداریم.
آقای میانسال جلو آمد گفت: داداش! آخه واقعاً خبر نداریم که این جوونا چه فاجعهای درست کردهاند. غلط میگیم!؟
آقای غیرعادی گفت: بله! غلط میگین. شما میبینین فاجعه را!
پیرمرد جلو آمد و گفت: کو فاجعه؟ کو؟ کوش؟
آقای غیرعادی گفت: همین که این جوونای مملکت ما رو مقوا به گردنشون انداختند ! روش نوشتن اراذل و اوباش... .. !
جوان گفت: خوب! اونها رو بهخاطر اینکه میگن اراذل و اوباش هستند و یک فاجعه... .
آقای غیرعادی داد کشید: بله! بله! این رو قبول دارم یک اراذل و اوباشی هستند که یک فاجعه درست کردهاند. ... ولی اون اراذل و اوباش رو که سوار ماشین نکرده! و نمیکنند!.
آقای میانسال کمی فکر کرده و آمد جلو آمد: منظور شما رو کم کم دارم میفهمم. یعنی شما میگی اینها خودشون جرمی نکردهاند... ... .
آقای غیرعادی گفت: اینها از بدبختی ممکنه جرمی کرده باشند. اما علت اصلی یک اراذل و اوباش دیگه هستند... .
پیرمرد هم سرش را به تأیید تکان داد و گفت: من هم دارم میفهمم ایشان چه میگوید. میگوید ما قاطی کردهایم. درست میگوید. ما قاطی کردهایم که اراذل و اوباش کی هستند.
جوان پرسید: یعنی میگوید اینها اراذل و اوباش نیستند؟
آقای غیرعادی داد کشید: نخیر که نیستند. اینها جوانان مملکت ما هستند. اینها را اونها که حاکمند و دزدند و جانیاند به این روز انداختهاند که از زور محرومیت و فقر دست به یک کارهایی بزنند. بعد هم دستگیرشان میکنند. آخر این آفتابه انداختن به گردن آدمها را کی رسم کرده؟ اون خودش رذل و اوباشه و وحشی و جانیه.
خانمی که در پیاده رو ایستاده بود گفت: درست میگی آقا! این جوونی که اینجوری روی ماشین سوار کردند و بهش میگن علف بخور، آخه انسانه! شرافت و آبرو داره، حیوون که نیست!
یک جوان دیگر از میان جمعیت گفت: آقا برای خودت درد سر درست میکنی؟ اون اراذل و اوباشی که تو میگی رو که نمیشه گرفت آورد توی خیابون! اونها هر روز دارد هر جنایتی، هر دزدیای میخوان میکنن!
آقای غیرعادی گفت: د! همین غیرعادی نیست که یکی دیگه اراذل و اوباشه، ولی جوونا رو میگیره به اسم اراذل و اوباش میگردونه و بعد شما میگین چون اون رو نمیشه گرفت باید این رو گردوند؟
پیرمرد گفت: راس راسی شما درست میگی. راست میگه مردم! ما همه عادت کردیم که حقیقت رو نبینیم. اراذل و اوباش اصلی یک دستهی دیگه س
مرد میانسال هم داد کشید؟ اینکه این جوونها رو بیارند بگردونند نباید عادی بشه!
جوان هم رفت روی جعبه برق داد کشید: اینکه بایستیم تماشا کنیم هم نباید عادی بشه.
ماشین نیروی انتظامی به راه افتاد. جوانانی که سرشان را پایین گرفته بودند، حالا سرشان را بالا گرفته بودند که ببینند توی مردم چه شورشی است.
آقای غیرعادی بلندگوی نفر نیروی انتظامی را گرفته بود در آن داد میکشید:
ـ نگذارین این جنایتها عادی بشه؟ بابا جان، نگذارید جوانان را ببرند اون بالا نگه دارند، نگذارید تحقیرمون کنند، نگذارید عادی بشه، نگذارین... ... ... شما... . تحقیر... عادی... .. انسانیت... .. دفاع... ... ؟!
ماشین نیروی انتظامی در خیابان میرفت.
آقای غیرعادی از پشت جمعیت پیاده رو، به پیرمردی گفت:
ـ فاجعه را میبینید؟
پیرمرد گفت: نه! نمیدونم اینها چه فاجعهای درست کردهاند که اینطوری میگردانندشان.
آقای غیرعادی از یک مرد میانسال پرسید: شما چی؟ شما فاجعه را میبینی؟
مرد میانسال گفت: نه! من هم خبر ندارم که اینها چه کار کردهاند!
مردم بیشتری جمع شدند. یک نفر از نیروی انتظامی توی بلندگو داد کشید:
ـ خوب تماشایشان کنید! اینها همان اراذل و اوباشی هستند که...
آقای غیرعادی به یک جوان گفت: تو چی؟ میبینی چه فاجعهای درست شده؟
جوان گفت: نه داداش! من هم نه شنیدهام نه خوانده... ..
آقای غیرعادی عصبانی شد و گفت: فاجعه جلوی چشمت است میگویی نخوانده ام!؟
جوان گفت: آقا! کجا فاجعه جلوی چشم من است؟ تازه هنوز توی بلندگو نگفته که!
آقای غیرعادی گفت: لازم نیست توی بلندگو بگویند! صحنه دارد میگوید که چه فاجعهای رخ داده! جوان گفت: چی داری میگی داداش!؟ تا حکمشون رو نخونند که... ..
آقای غیرعادی گفت: نخیر حکم لازم نیست!.
جوان نگاهی به آقای غیرعادی کرد و گفت: داداش!؟ مثل اینکه مخت تکون خورده؟
آقای غیرعادی یقهی جوان را گرفت و گفت: مخ من تکون نخورده!
آقای میانسال خودش را بین آندو انداخت و گفت: دعوا نکنید! چرا یقه هم را گرفتهاید!
آقای غیرعادی گفت: یقه شما را هم باید گرفت!
پیرمرد اولی جلو آمد و گفت: شما داداش قاطی کردی؟ از من هم همین سؤال رو کردی. چرا میخوای یقه اینها رو بگیری؟
آقای غیرعادی گفت: یقه شما را هم باید گرفت!
اطرافیان همه شروع به خندیدن کردند. جوان گفت: نگفتم قاطی کرده!
آقای غیرعادی گفت: نخیر! یکی دیگه است که قاطی کرده، که شماها فاجعه رو میبینین اما میگین ما از فاجعه خبر نداریم.
آقای میانسال جلو آمد گفت: داداش! آخه واقعاً خبر نداریم که این جوونا چه فاجعهای درست کردهاند. غلط میگیم!؟
آقای غیرعادی گفت: بله! غلط میگین. شما میبینین فاجعه را!
پیرمرد جلو آمد و گفت: کو فاجعه؟ کو؟ کوش؟
آقای غیرعادی گفت: همین که این جوونای مملکت ما رو مقوا به گردنشون انداختند ! روش نوشتن اراذل و اوباش... .. !
جوان گفت: خوب! اونها رو بهخاطر اینکه میگن اراذل و اوباش هستند و یک فاجعه... .
آقای غیرعادی داد کشید: بله! بله! این رو قبول دارم یک اراذل و اوباشی هستند که یک فاجعه درست کردهاند. ... ولی اون اراذل و اوباش رو که سوار ماشین نکرده! و نمیکنند!.
آقای میانسال کمی فکر کرده و آمد جلو آمد: منظور شما رو کم کم دارم میفهمم. یعنی شما میگی اینها خودشون جرمی نکردهاند... ... .
آقای غیرعادی گفت: اینها از بدبختی ممکنه جرمی کرده باشند. اما علت اصلی یک اراذل و اوباش دیگه هستند... .
پیرمرد هم سرش را به تأیید تکان داد و گفت: من هم دارم میفهمم ایشان چه میگوید. میگوید ما قاطی کردهایم. درست میگوید. ما قاطی کردهایم که اراذل و اوباش کی هستند.
جوان پرسید: یعنی میگوید اینها اراذل و اوباش نیستند؟
آقای غیرعادی داد کشید: نخیر که نیستند. اینها جوانان مملکت ما هستند. اینها را اونها که حاکمند و دزدند و جانیاند به این روز انداختهاند که از زور محرومیت و فقر دست به یک کارهایی بزنند. بعد هم دستگیرشان میکنند. آخر این آفتابه انداختن به گردن آدمها را کی رسم کرده؟ اون خودش رذل و اوباشه و وحشی و جانیه.
خانمی که در پیاده رو ایستاده بود گفت: درست میگی آقا! این جوونی که اینجوری روی ماشین سوار کردند و بهش میگن علف بخور، آخه انسانه! شرافت و آبرو داره، حیوون که نیست!
یک جوان دیگر از میان جمعیت گفت: آقا برای خودت درد سر درست میکنی؟ اون اراذل و اوباشی که تو میگی رو که نمیشه گرفت آورد توی خیابون! اونها هر روز دارد هر جنایتی، هر دزدیای میخوان میکنن!
آقای غیرعادی گفت: د! همین غیرعادی نیست که یکی دیگه اراذل و اوباشه، ولی جوونا رو میگیره به اسم اراذل و اوباش میگردونه و بعد شما میگین چون اون رو نمیشه گرفت باید این رو گردوند؟
پیرمرد گفت: راس راسی شما درست میگی. راست میگه مردم! ما همه عادت کردیم که حقیقت رو نبینیم. اراذل و اوباش اصلی یک دستهی دیگه س
مرد میانسال هم داد کشید؟ اینکه این جوونها رو بیارند بگردونند نباید عادی بشه!
جوان هم رفت روی جعبه برق داد کشید: اینکه بایستیم تماشا کنیم هم نباید عادی بشه.
ماشین نیروی انتظامی به راه افتاد. جوانانی که سرشان را پایین گرفته بودند، حالا سرشان را بالا گرفته بودند که ببینند توی مردم چه شورشی است.
آقای غیرعادی بلندگوی نفر نیروی انتظامی را گرفته بود در آن داد میکشید:
ـ نگذارین این جنایتها عادی بشه؟ بابا جان، نگذارید جوانان را ببرند اون بالا نگه دارند، نگذارید تحقیرمون کنند، نگذارید عادی بشه، نگذارین... ... ... شما... . تحقیر... عادی... .. انسانیت... .. دفاع... ... ؟!
ماشین نیروی انتظامی در خیابان میرفت.