نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه میگریم
در آستانهٴ دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها میگریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکستهٴ پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
...
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد
متبرک باد نام تو! -
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و روز را
و هنوز را
[شاملو- مرثیههای خاک]
***
تاریخچهٴ پرفراز و نشیب مبارزه ما در نبرد با اختاپوس عمامه به سر، آنچنان با نام «اشرف» عجین شده که اغلب خبرنگاران، رسانهها، ناظران و پشتیبانانمان، مقاومت ما را بهنام «اشرف» معرفی میکنند. شگفت اینکه دستنشاندهٴ آخوندها در عراق نیز بسیار تلاش کرد به جای اشرف، ترکیب سفسطه آمیز «اردوگاه عراق جدید» را جا بیندازد -که نگرفت و بور شد- دست آخر خودش مجبور شد علاوه بر کاربرد اسم اشرف، به شهر بودن آن نیز اقرار کند. جدا از این، خودمان نیز گاه از اصطلاح «مجاهدین اشرف در لیبرتی»، یا «اشرفیهای لیبرتی» برای نامگذاری مجاهدین استفاده میکنیم. بماند اینکه به هموطنان طیف پشتیبان و هوادار مقاومت نیز از مدتها پیش «اشرف نشان» گفته و میگوییم؛ چه صفت زیبا و بامسمایی!
آیا این امری تصادفی و از روی شانس است. آیا اصطلاحی است رایج شده، یا نه، واژهیی است که اعتبار خود را مدیون زنی والاست؛ زنی که دارنده و برازندهٴ این اسم است؟
بهعنوان یک هوادار ساده، نخستین بار در سیام دی ماه 57 با نام فروتن و بیپیرایهٴ او آشنا شدم؛ آن هنگام که به همراه مسعود رجوی از زندان شاه آزاد شد. بعدها که در جنبش ملی مجاهدین شهرمان بیشتر با مجاهدین آمیختم و از آنان آموختم، چشمم به شگفتنیهای آنها بیشتر باز شد. نیاز نبود کسی بگوید اشرف از زنان ارشد مجاهد خلق است. وقار منحصربهفرد، خاکی بودن چشمگیر، و زلالی و صفای ایدئولوژیکیاش، خود این را جار میزد.
در 19بهمن ماه 60 در بحبوحهٴ بگیر و ببندهای افسارگسیخته، اعدامهای دسته جمعی و شبانههای سوراخ سوراخ از تیرخلاص، هنگامی که من نیز مانند اعضای تازه قطع شده مجاهدین، در فرار از دامچالهها و تورهای مجاهدیاب پاسداران، شب را در خرابهها و بیغولهها بهسر میبردم، و برای ایجاد یک ارتباط جدید، به هر دری میزدم، برای بار دیگر نامش را در کنار نام پرصلابت موسی خیابانی، از تلویزیون رژیم شنیدم.
«شهادت اشرف و موسی و تمام یارانشان، در پایگاهی در منطقهٴ زعفرانیهٴ تهران».
خبر مانند پتکی سربین بر فرقم فرود آمد و جهان را در دیدگانم تاریک ساخت. هجوم ناگهانی بغض نگذاشت باقی خبر را بشنوم. دشمن میخواست با اعلام پرطمطراق خبر، به مقاومت کنندگان و نیز به خلق وانمود کند که «گرفتیم و تمام شد». موسی خیابانی و اشرف رجوی را از پای درآوردیم و مقاومت به پایان رسید. صحنهٴ تکاندهندهٴ 19بهمن 60 -که بهحق به آن عاشورای مجاهدین گفته میشود- چیزی بود مانند نمایش فاتحانهٴ پیکر سوراخ سوراخ چهگوارا در جلو دوربینها، یا بردن سر خونچکان میرزا کوچک خان به دربار رضاخان میرپنج و طنین قهقهههای فاتحانهٴ او...
آه! که تاریخ از این صحنهها کم به خود ندیده است.
آمیزهیی شده بودم از خشم، بغض و بهت. آتشفشانی گدازان در پیراهنم افتاده بود و باید کاری میکردم؛ نمیدانستم چه کار باید کرد؛ اما بهوضوح میدیدم با دیدن خون لخته شده بر برف، سیمای شرف گونهٴ اشرف و مشت هنوز گره کردهٴ سردار خلق و صلابت ابروان کشیدهاش، دیگر نمیتوانم آن آدم قبلی باشم. دیدن طرحی معصوم از چهرهٴ طفل پستانک به دهان اشرف و مسعود، در آغوش لاجوردی، این جریحهداری و شرمساری را به اوج رسانده بود. تا پیش از دیدن این صحنهٴ حماسی و در عینحال تراژدیک، در اثر تبلیغات مسموم باورم شده بود که مرزها وجب به وجب کنترل میشود و در پیچ هر کوچه، داخل هر تاکسی، پشت هر پنجره، در ایستگاه اتوبوس یا پس پشت باجه تلفن، پاسداری با نیشخند چرکین، یوزی به دست ترا میپاید و بیاختیار میخواهی به نصیحتهای عقل مصلحت اندیش گوش فرا دهی و بگویی: «... شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، و تسلیم روزمرگی در دهان یأس شوی. با دیدن عاشورای مجاهدین دریافتم که باید به سخن عشق گوش داد؛ آنجا که میگوید: «... راه هست و رفتهام من بارها».
راه بود، و کسانی با مدد عشق، آن را بارها رفته بودند.
فریاد از بن دل برآمده رهبری مقاومت در قتلگاه امام حسین، مرا نیز از تارهای چسبندهٴ عنکبوت تاریک فام اختناق برکند و به راه انداخت.
با ورود به پایگاهی بزرگ در دل بیابانهای عراق، با جادههای آسفالت عریض، دانستم که به «اشرف» رسیدهام. در اشرف، من هر گاه به پمپ بنزین، جادهٴ خبرنگاری یا ضلع شمال رفت و آمد داشتم، اشرف، این شرف زنان مجاهد را میدیدم؛ با سلاحی در دست، بر بالای نمادی مرمرین، در میدانی بهنام خود او.
در خلال سالهای پایداری پرشکوه که پارک اشرف گسترش یافت و مجموعه ورزشی امجدیه و دریاچهٴ نور نیز به آن افزوده گردید، میدان اشرف، پاتوق همیشگی اشرفیها بود. نمادی که او بر بالای آن ایستاده بود مانند شمعی عظیم و فسفری بود که آن را بر بشقابی با نقشهای گل سرخ نشانده باشند. در شبهای اشرف گردی؛ آنگاه که رزمندگان گرداگردش حلقه میزدند و پایکوبی میکردند؛ من بیاختیار به یاد داستان شمع و پروانگان عطار نیشابوری میافتادم.
...
هنوز وقتی چشم فرو میبندم و در خاطرات خود به سفر میروم باز صدای خاطر نوازش را میشنوم.
شبها وقتی ماه چهارده شهر اشرف، در آبهای دریاچهٴ نور میافتد و درختان خبردار و سبز پوش برطرف جویبار خیابان 100 با آسمان بیآلایش نیمهشب راز و نیاز میکنند؛ آنگاه که نسیم از پیام لبریز است، من او را در همه جا حس میکنم. گاه فکر میکنم خیلی به ما نزدیک است. هنوز وقتی به یاد هر مراسمی در اشرف میافتم، او را میبینم که آهسته از پشت درختان سرک میکشد و با اشتیاقی وافر به فرزندانش مینگرد و به مسعود، مربی این نسل رویینتن میبالد و با افتخار میگوید:
«کلمةً طیّبةً کشجرةٍ طیّبةٍ أصلها ثابت وفرعها فیالسّماء» (ابراهیم 24)
میبینم که بدفعات پشت پنجره میآید و به نشستهای ما نگاه میکند و غرورمندانه لبخند میزند. هنوز گاه او را میبینم که وارد سالنهای غذاخوریهایمان شده و در اونیفورم خواهران مجاهد، دارد در پشت میز سرو برای جگر گوشگان آرمانیاش غذا میکشد. خیلی دقت کردهام، بارها دیدهام که برای خودش سهمی کنار نمیگذارد. هر بار علت را میپرسم، میگوید:
ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیلاللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون {169} فرحین بما آتاهم اللّه من فضله ویستبشرون بالّذین لم یلحقوا بهم مّن خلفهم ألاّ خوف علیهم ولا هم یحزنون (آل عمران 169 و 170)
و اشک مجالم نمیدهد سوالم را تا رسیدن به مرحله اقناع تکرار کنم.
...
داشتم میگفتم. نمیدانم چرا؟ تا همین امروز و حتی در لیبرتی هر خواهر مجاهدی را میبینم فکر میکنم خود اوست، هول میشوم و میخواهم صدا بزنم: «خواهر اشرف!» ؛ و میدانم در این استنباطم اشتباه نمیکنم؛ آخر زادگان عقیدتی او خیلی شبیه او هستند. او طی این سالها لحظه به لحظه تکثیر شده است.
...
مخاطب این کلمات اشک آلود! نمیدانم تو هم دقت کردهیی یا نه؟ اشرف و مریم رجوی خیلی شبیه هم هستند. انگار مانند سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشی. از وقتی مریم رهایی را شناختهام گویی اشرف زنان مجاهد را بیشتر شناختهام و برعکس. بیهوده نیست، اشرفیها به اشرف گاه میگویند شهر اشرف، گاه خانهٴ مریم. این لفاظی و عبارت پردازی نیست. لااقل مجاهدین اینکاره نیستند. مریم و اشرف یکی هستند؛ آنچنانکه مریم و مسعود، یا مسعود و حنیف. هر یک آینهٴ تمام نمای دیگریست؛ آینهیی تابیده در آینه.
چه خامدلانه فکر میکرد دشمن که با کشتن مظلومانهٴ کبوتران مهرآموز اشرف، مانند آسیهٴ رخشانی و صبا هفتبرادران میتواند شهر او را خاموش کند. نمیدانست اشرف در چهار سمت اضلاع شهرش 120000 فدایی جان برکف دارد. سردارانی دارد مانند ابراهیم ذاکری (کاک صالح) و محمود مهدوی (محمود قائمشهر)، شیرآهن کوه زنانی مثل نسرین پارسیان و زهرا رجبی؛ شمعهایی تاریکیناپذیر چون ندا حسنی و صدیقه مجاوری در مزار مروارید. نمیدانست، اشرف فقط یک شهر نیست که بشود آن را با اشغال نظامی پایان داد، غارت کرد و از جغرافیا زدود. نمیدانست 100 فدایی تمامتپرداز، میتوانند ماهها اشرف را حراست کنند، بذر این مدینهٴ فاضلهٴ را در ایران و جهان تکثیر کنند و آنچنان تندیسی از این شهر شکوهمند برپا دارند «که از باد و باران نیابد گزند».
اینک باز صدای اشرف است که در زیر رواق جهان طنین میافکند:
«... این سیل خروشان هستی پیش میره و چقدر احمقند اینها - این سنگریزهها- که میخواهند جلو حرکت آبشار و سیل خروشان هستی رو بگیرند. خندهداره با چی دارند میجنگند؟ با خدا!».
***
راستی اشرف چگونه این منزلت را یافت؟ چگونه از یک نام به یک رسم ماندگار تبدیل شد. سیمای یک مبارزه را به خود گرفت. مانند «کونئو»، «دین بین فو» و «امیرخیز» سمبل پایداری و مقاومت گردید؟
پاسخ بیگمان در فدای بیچشمداشت همه چیز، برای آرمان و هدف بود. اشرف عاشقانه به قلب گلولهها شتافت و خود را به آتش کشید تا مسعود بتواند، در مداری بالابلند، مبارزه مردم ایران را به ثمر بنشاند. او و سردار کبیر خلق، موسی خیابانی، با نثار یکسویهٴ خود، اعتماد خیانت شده خلق را اعادهٴ حیثیت کردند. مردم ایران در قامت گلوله خوردهٴ اشرف و معصومیت نگاه کودک شیرخوارهاش، مظلومیت و حقانیت مسعود رجوی و آرمان او را به چشم دیدند. تمام پیشرفتهای مقاومت و مجاهدین مدیون همین فداست. به قامت نگونساز طاهرهٴ طلوع در تنگهٴ چارزبر بار دیگر نگاه کنید، آیا پژواک همین رسم را نمیبینید؟ در پیکر ژیلا طلوع چطور؟ ؛ والا زن مریمنشانی که جانش را سپر کرد تا فرماندهٴ خود، خواهر مجاهد زهره قائمی را از خاکستر شدن در برابر تندر بازدارد.
اشرف همیشه در «طلوع» است. خاموشی و فراموشی نمیپذیرد؛ مانند آبشاری از شانههای خود جاری است و در رفتن و طراوت و زمزمه، تکثیر میشود.
... و ما اشرفیها و اشرفزادگان همچنان «بر درگاه کوه»، «در آستانهٴ دریا و علف»، به جست وجوی او میگر... نه، میجنگیم؛ به جست وجوی او که با «راز جاودانگی» در قلب، » به هیأت گنجی بایسته و آزانگیز» درآمده است؛ به جست وجوی او که هنوز جوشیدن با بچههای پابرهنهٴ جنوب شهر و دست نوازش کشیدن بر سرشان را با گرانبهاترین جواهرات دنیا عوض نمیکند؛ به جست وجوی او که هنوز با تفنگی در دست میرزمد تا مسعود بتواند کشتی انقلاب خلق را به سلامت به ساحل نجات برساند.
...
آری، «ما همچنان به جست وجوی او/ دوره میکنیم/ روز را و شب را/ و هنوز را».
نامش، «سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد. متبرک باد» نامش!
ع. طارق.
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه میگریم
در آستانهٴ دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها میگریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکستهٴ پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
...
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد
متبرک باد نام تو! -
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و روز را
و هنوز را
[شاملو- مرثیههای خاک]
***
تاریخچهٴ پرفراز و نشیب مبارزه ما در نبرد با اختاپوس عمامه به سر، آنچنان با نام «اشرف» عجین شده که اغلب خبرنگاران، رسانهها، ناظران و پشتیبانانمان، مقاومت ما را بهنام «اشرف» معرفی میکنند. شگفت اینکه دستنشاندهٴ آخوندها در عراق نیز بسیار تلاش کرد به جای اشرف، ترکیب سفسطه آمیز «اردوگاه عراق جدید» را جا بیندازد -که نگرفت و بور شد- دست آخر خودش مجبور شد علاوه بر کاربرد اسم اشرف، به شهر بودن آن نیز اقرار کند. جدا از این، خودمان نیز گاه از اصطلاح «مجاهدین اشرف در لیبرتی»، یا «اشرفیهای لیبرتی» برای نامگذاری مجاهدین استفاده میکنیم. بماند اینکه به هموطنان طیف پشتیبان و هوادار مقاومت نیز از مدتها پیش «اشرف نشان» گفته و میگوییم؛ چه صفت زیبا و بامسمایی!
آیا این امری تصادفی و از روی شانس است. آیا اصطلاحی است رایج شده، یا نه، واژهیی است که اعتبار خود را مدیون زنی والاست؛ زنی که دارنده و برازندهٴ این اسم است؟
بهعنوان یک هوادار ساده، نخستین بار در سیام دی ماه 57 با نام فروتن و بیپیرایهٴ او آشنا شدم؛ آن هنگام که به همراه مسعود رجوی از زندان شاه آزاد شد. بعدها که در جنبش ملی مجاهدین شهرمان بیشتر با مجاهدین آمیختم و از آنان آموختم، چشمم به شگفتنیهای آنها بیشتر باز شد. نیاز نبود کسی بگوید اشرف از زنان ارشد مجاهد خلق است. وقار منحصربهفرد، خاکی بودن چشمگیر، و زلالی و صفای ایدئولوژیکیاش، خود این را جار میزد.
در 19بهمن ماه 60 در بحبوحهٴ بگیر و ببندهای افسارگسیخته، اعدامهای دسته جمعی و شبانههای سوراخ سوراخ از تیرخلاص، هنگامی که من نیز مانند اعضای تازه قطع شده مجاهدین، در فرار از دامچالهها و تورهای مجاهدیاب پاسداران، شب را در خرابهها و بیغولهها بهسر میبردم، و برای ایجاد یک ارتباط جدید، به هر دری میزدم، برای بار دیگر نامش را در کنار نام پرصلابت موسی خیابانی، از تلویزیون رژیم شنیدم.
«شهادت اشرف و موسی و تمام یارانشان، در پایگاهی در منطقهٴ زعفرانیهٴ تهران».
خبر مانند پتکی سربین بر فرقم فرود آمد و جهان را در دیدگانم تاریک ساخت. هجوم ناگهانی بغض نگذاشت باقی خبر را بشنوم. دشمن میخواست با اعلام پرطمطراق خبر، به مقاومت کنندگان و نیز به خلق وانمود کند که «گرفتیم و تمام شد». موسی خیابانی و اشرف رجوی را از پای درآوردیم و مقاومت به پایان رسید. صحنهٴ تکاندهندهٴ 19بهمن 60 -که بهحق به آن عاشورای مجاهدین گفته میشود- چیزی بود مانند نمایش فاتحانهٴ پیکر سوراخ سوراخ چهگوارا در جلو دوربینها، یا بردن سر خونچکان میرزا کوچک خان به دربار رضاخان میرپنج و طنین قهقهههای فاتحانهٴ او...
آه! که تاریخ از این صحنهها کم به خود ندیده است.
آمیزهیی شده بودم از خشم، بغض و بهت. آتشفشانی گدازان در پیراهنم افتاده بود و باید کاری میکردم؛ نمیدانستم چه کار باید کرد؛ اما بهوضوح میدیدم با دیدن خون لخته شده بر برف، سیمای شرف گونهٴ اشرف و مشت هنوز گره کردهٴ سردار خلق و صلابت ابروان کشیدهاش، دیگر نمیتوانم آن آدم قبلی باشم. دیدن طرحی معصوم از چهرهٴ طفل پستانک به دهان اشرف و مسعود، در آغوش لاجوردی، این جریحهداری و شرمساری را به اوج رسانده بود. تا پیش از دیدن این صحنهٴ حماسی و در عینحال تراژدیک، در اثر تبلیغات مسموم باورم شده بود که مرزها وجب به وجب کنترل میشود و در پیچ هر کوچه، داخل هر تاکسی، پشت هر پنجره، در ایستگاه اتوبوس یا پس پشت باجه تلفن، پاسداری با نیشخند چرکین، یوزی به دست ترا میپاید و بیاختیار میخواهی به نصیحتهای عقل مصلحت اندیش گوش فرا دهی و بگویی: «... شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، و تسلیم روزمرگی در دهان یأس شوی. با دیدن عاشورای مجاهدین دریافتم که باید به سخن عشق گوش داد؛ آنجا که میگوید: «... راه هست و رفتهام من بارها».
راه بود، و کسانی با مدد عشق، آن را بارها رفته بودند.
فریاد از بن دل برآمده رهبری مقاومت در قتلگاه امام حسین، مرا نیز از تارهای چسبندهٴ عنکبوت تاریک فام اختناق برکند و به راه انداخت.
با ورود به پایگاهی بزرگ در دل بیابانهای عراق، با جادههای آسفالت عریض، دانستم که به «اشرف» رسیدهام. در اشرف، من هر گاه به پمپ بنزین، جادهٴ خبرنگاری یا ضلع شمال رفت و آمد داشتم، اشرف، این شرف زنان مجاهد را میدیدم؛ با سلاحی در دست، بر بالای نمادی مرمرین، در میدانی بهنام خود او.
در خلال سالهای پایداری پرشکوه که پارک اشرف گسترش یافت و مجموعه ورزشی امجدیه و دریاچهٴ نور نیز به آن افزوده گردید، میدان اشرف، پاتوق همیشگی اشرفیها بود. نمادی که او بر بالای آن ایستاده بود مانند شمعی عظیم و فسفری بود که آن را بر بشقابی با نقشهای گل سرخ نشانده باشند. در شبهای اشرف گردی؛ آنگاه که رزمندگان گرداگردش حلقه میزدند و پایکوبی میکردند؛ من بیاختیار به یاد داستان شمع و پروانگان عطار نیشابوری میافتادم.
...
هنوز وقتی چشم فرو میبندم و در خاطرات خود به سفر میروم باز صدای خاطر نوازش را میشنوم.
شبها وقتی ماه چهارده شهر اشرف، در آبهای دریاچهٴ نور میافتد و درختان خبردار و سبز پوش برطرف جویبار خیابان 100 با آسمان بیآلایش نیمهشب راز و نیاز میکنند؛ آنگاه که نسیم از پیام لبریز است، من او را در همه جا حس میکنم. گاه فکر میکنم خیلی به ما نزدیک است. هنوز وقتی به یاد هر مراسمی در اشرف میافتم، او را میبینم که آهسته از پشت درختان سرک میکشد و با اشتیاقی وافر به فرزندانش مینگرد و به مسعود، مربی این نسل رویینتن میبالد و با افتخار میگوید:
«کلمةً طیّبةً کشجرةٍ طیّبةٍ أصلها ثابت وفرعها فیالسّماء» (ابراهیم 24)
میبینم که بدفعات پشت پنجره میآید و به نشستهای ما نگاه میکند و غرورمندانه لبخند میزند. هنوز گاه او را میبینم که وارد سالنهای غذاخوریهایمان شده و در اونیفورم خواهران مجاهد، دارد در پشت میز سرو برای جگر گوشگان آرمانیاش غذا میکشد. خیلی دقت کردهام، بارها دیدهام که برای خودش سهمی کنار نمیگذارد. هر بار علت را میپرسم، میگوید:
ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیلاللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون {169} فرحین بما آتاهم اللّه من فضله ویستبشرون بالّذین لم یلحقوا بهم مّن خلفهم ألاّ خوف علیهم ولا هم یحزنون (آل عمران 169 و 170)
و اشک مجالم نمیدهد سوالم را تا رسیدن به مرحله اقناع تکرار کنم.
...
داشتم میگفتم. نمیدانم چرا؟ تا همین امروز و حتی در لیبرتی هر خواهر مجاهدی را میبینم فکر میکنم خود اوست، هول میشوم و میخواهم صدا بزنم: «خواهر اشرف!» ؛ و میدانم در این استنباطم اشتباه نمیکنم؛ آخر زادگان عقیدتی او خیلی شبیه او هستند. او طی این سالها لحظه به لحظه تکثیر شده است.
...
مخاطب این کلمات اشک آلود! نمیدانم تو هم دقت کردهیی یا نه؟ اشرف و مریم رجوی خیلی شبیه هم هستند. انگار مانند سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشی. از وقتی مریم رهایی را شناختهام گویی اشرف زنان مجاهد را بیشتر شناختهام و برعکس. بیهوده نیست، اشرفیها به اشرف گاه میگویند شهر اشرف، گاه خانهٴ مریم. این لفاظی و عبارت پردازی نیست. لااقل مجاهدین اینکاره نیستند. مریم و اشرف یکی هستند؛ آنچنانکه مریم و مسعود، یا مسعود و حنیف. هر یک آینهٴ تمام نمای دیگریست؛ آینهیی تابیده در آینه.
چه خامدلانه فکر میکرد دشمن که با کشتن مظلومانهٴ کبوتران مهرآموز اشرف، مانند آسیهٴ رخشانی و صبا هفتبرادران میتواند شهر او را خاموش کند. نمیدانست اشرف در چهار سمت اضلاع شهرش 120000 فدایی جان برکف دارد. سردارانی دارد مانند ابراهیم ذاکری (کاک صالح) و محمود مهدوی (محمود قائمشهر)، شیرآهن کوه زنانی مثل نسرین پارسیان و زهرا رجبی؛ شمعهایی تاریکیناپذیر چون ندا حسنی و صدیقه مجاوری در مزار مروارید. نمیدانست، اشرف فقط یک شهر نیست که بشود آن را با اشغال نظامی پایان داد، غارت کرد و از جغرافیا زدود. نمیدانست 100 فدایی تمامتپرداز، میتوانند ماهها اشرف را حراست کنند، بذر این مدینهٴ فاضلهٴ را در ایران و جهان تکثیر کنند و آنچنان تندیسی از این شهر شکوهمند برپا دارند «که از باد و باران نیابد گزند».
اینک باز صدای اشرف است که در زیر رواق جهان طنین میافکند:
«... این سیل خروشان هستی پیش میره و چقدر احمقند اینها - این سنگریزهها- که میخواهند جلو حرکت آبشار و سیل خروشان هستی رو بگیرند. خندهداره با چی دارند میجنگند؟ با خدا!».
***
راستی اشرف چگونه این منزلت را یافت؟ چگونه از یک نام به یک رسم ماندگار تبدیل شد. سیمای یک مبارزه را به خود گرفت. مانند «کونئو»، «دین بین فو» و «امیرخیز» سمبل پایداری و مقاومت گردید؟
پاسخ بیگمان در فدای بیچشمداشت همه چیز، برای آرمان و هدف بود. اشرف عاشقانه به قلب گلولهها شتافت و خود را به آتش کشید تا مسعود بتواند، در مداری بالابلند، مبارزه مردم ایران را به ثمر بنشاند. او و سردار کبیر خلق، موسی خیابانی، با نثار یکسویهٴ خود، اعتماد خیانت شده خلق را اعادهٴ حیثیت کردند. مردم ایران در قامت گلوله خوردهٴ اشرف و معصومیت نگاه کودک شیرخوارهاش، مظلومیت و حقانیت مسعود رجوی و آرمان او را به چشم دیدند. تمام پیشرفتهای مقاومت و مجاهدین مدیون همین فداست. به قامت نگونساز طاهرهٴ طلوع در تنگهٴ چارزبر بار دیگر نگاه کنید، آیا پژواک همین رسم را نمیبینید؟ در پیکر ژیلا طلوع چطور؟ ؛ والا زن مریمنشانی که جانش را سپر کرد تا فرماندهٴ خود، خواهر مجاهد زهره قائمی را از خاکستر شدن در برابر تندر بازدارد.
اشرف همیشه در «طلوع» است. خاموشی و فراموشی نمیپذیرد؛ مانند آبشاری از شانههای خود جاری است و در رفتن و طراوت و زمزمه، تکثیر میشود.
... و ما اشرفیها و اشرفزادگان همچنان «بر درگاه کوه»، «در آستانهٴ دریا و علف»، به جست وجوی او میگر... نه، میجنگیم؛ به جست وجوی او که با «راز جاودانگی» در قلب، » به هیأت گنجی بایسته و آزانگیز» درآمده است؛ به جست وجوی او که هنوز جوشیدن با بچههای پابرهنهٴ جنوب شهر و دست نوازش کشیدن بر سرشان را با گرانبهاترین جواهرات دنیا عوض نمیکند؛ به جست وجوی او که هنوز با تفنگی در دست میرزمد تا مسعود بتواند کشتی انقلاب خلق را به سلامت به ساحل نجات برساند.
...
آری، «ما همچنان به جست وجوی او/ دوره میکنیم/ روز را و شب را/ و هنوز را».
نامش، «سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد. متبرک باد» نامش!
ع. طارق.