تو شمال شهر یه شیرینی فروشی وجود داشت که شیرینی هاش خیلی با کیفیت و گرون بود. اونقدر گرون، که فقط پولدارها میتونستن ازش خرید کنن
یه روز که تعدادی از مشتریهای ثابت و اعیون در اونجا مشغول خرید بودن، یه پیرمرد ژنده پوش و فقیر وارد شیرینی فروشی شد. پیرمرد مدتی تموم جیب هاش رو گشت تا اینکه دو سه تا سکه پیدا کرد و روی پیشخون گذاشت و گفت:
میشه به همین اندازه بهم شیرینی بدین!
مدیر شیرینی فروشی با دیدن این صحنه سریع خودش رو به پیرمرد رسوند، بهش تعظیم کرد و با خوشحالی گفت. قربان خیلی خوش اومدین! صفا آوردین. از هر نوع و هرچقدر که میخواین میتونین شیرینی انتخاب کنین، امیدوارم قنادی ما رو بپسندین و مشتری بشین!
پیرمرد با خوشحالی و ناباوری مقدار زیادی شیرینی انتخاب کرد و از مغازه بیرون رفت!
مشتریهای پولداری که از ابتدا، شاهد این ماجرا بودن رو به مدیر قنادی کردن و با حالت طعنه گفتن: تابهحال نشده با ما ازین برخوردا بکنی...
مدیر قنادی گفت:
شما هم اگه مثل این آقا، تموم داراییتون رو، رو میز میذاشتین، حتماً جلوتون تعظیم میکردم...
یه روز که تعدادی از مشتریهای ثابت و اعیون در اونجا مشغول خرید بودن، یه پیرمرد ژنده پوش و فقیر وارد شیرینی فروشی شد. پیرمرد مدتی تموم جیب هاش رو گشت تا اینکه دو سه تا سکه پیدا کرد و روی پیشخون گذاشت و گفت:
میشه به همین اندازه بهم شیرینی بدین!
مدیر شیرینی فروشی با دیدن این صحنه سریع خودش رو به پیرمرد رسوند، بهش تعظیم کرد و با خوشحالی گفت. قربان خیلی خوش اومدین! صفا آوردین. از هر نوع و هرچقدر که میخواین میتونین شیرینی انتخاب کنین، امیدوارم قنادی ما رو بپسندین و مشتری بشین!
پیرمرد با خوشحالی و ناباوری مقدار زیادی شیرینی انتخاب کرد و از مغازه بیرون رفت!
مشتریهای پولداری که از ابتدا، شاهد این ماجرا بودن رو به مدیر قنادی کردن و با حالت طعنه گفتن: تابهحال نشده با ما ازین برخوردا بکنی...
مدیر قنادی گفت:
شما هم اگه مثل این آقا، تموم داراییتون رو، رو میز میذاشتین، حتماً جلوتون تعظیم میکردم...