728 x 90

خروش رعد‌آسای سکینه...

گل
گل
نقل از: لیلا دلفی
صبح زود یکی از روزهای داغ شهریور 67 است و آسمان تازه به فلق خونرنگ شده و هنوز خورشید بیرون نزده است که با زنگ درب خانه از خواب بلند می‌شویم. مادرم می‌گوید: ”دخترم برو ببین کیه؟ بالاخره در رو باز می‌کنه خانم‌جون، بفرمایید تو، چه خبر شده؟ خانم جون، بغض گلویش را فشرده، خانم‌جون سرش رو روی سینه مادرم می‌گذارد و با شیونی سوزدار خدا، خدا، مادر! بچه‌هامون کشتن! گریه امانش نمی‌ده، سکینه! سکینه! سکینه عزیزمون‌ رو هم کشتن! به‌ناگاه بغض گلویم می‌ترکد و هق‌هق گریه و اشک چشمهایم جاری می‌شه ”خدا لعنت‌شون کنه مرگ بر خمینی خواهرم را کشتین خدا شما را بکشه، ولی صدایی از مادر شنیده نمی‌شد، ترسیدم نکند دچار شوک شده به‌صورتش نگاه کردم دیدم دستانش روی صورتش بود و به چشمانش فشار می‌آورد ولی باز هم صدایی از هق‌هق نبود مامان! مامان! چی شده؟ تو را خدا تو هم گریه کن اشک در چشمانش حلقه زده بود و برقی درخشان در چشمانش گویی دارد سکینه را نگاه می‌کند. گفتم مامان گریه کن، تو را خدا گریه کن، خدای نکرده برات اتفاقی می‌افته! مامان گفت: برای چی گریه کنم مادر؟ وقتی خودم انتخاب کردم، دخترم را در این راه بدم! سپس رو به دیگر مادران و خانم‌هایی که برای تسلی آمده بودند ”‌شما بدونید دختر من شهید شده، اون نمرده، اون راه امام حسین رو رفته کسی که راه حسین رو می‌ره، مگه گریه داره؟ بالاترین افتخارم همینه که دخترم مجاهد خلق بود و شهید شد برایش لباس سیاه نمی‌پوشم، عزا نمی‌گیرم و گریه هم نمی‌کنم ”کم‌کم صدای هق‌هق مادرانی که می‌گریستند داشت کم می‌شد و با هر کلام مادر گویی بر عزم و ایمان آنها افزوده می‌شد و مادر ادامه داد بله بدونید که الآن کینه‌ام صد‌ برابر شده و پسرام و دخترام رو صد برابر بیشتر از روز قبل دوست دارم و فکر می‌کنم اونا تنها کسانی‌اند که انتقام همه این خونهای به‌ ناحق ریخته شده را می‌گیرن. یکی دیگر از دوستان سکینه است که خبردار شده و برای تسلی دادن به ما وارد خانه می‌شود، نمی‌دانستم سکینه این‌قدر دوستان زیادی دارد، سلام! خیلی از این‌که سکینه نیست متاسفم، البته جای او حتماً که نزد فرشته‌ها است فرشته‌ها؟ آره بخدا سوگند می‌خورم شما سکینه را نشناختید، ما خیلی فقیریم و مادرم با رختشویی خرج در می‌آورد ولی هربار سکینه نزد ما می‌آمد و برایمان مقداری کمکی برنج و بعضاً شکر می‌آورد وبا ما غذا می‌خورد او برای ما فرشته بود.

آخوند جزایری، امام جمعه جنایتکار اهواز، خود به اتاق شکنجه او می‌رود و با صراحت به دژخیمان سفارش می‌کند: ”خونش را بمکید و بگذارید همینطوری جان بدهد ”بر اساس این دستور ضد‌انسانی، دژخیمان به جان سکینه قهرمان می‌افتند دژخیمان همانکاری را که آخوند جزایری خواسته بود با سکینه کردند نیمی از خون بدنش را کشیدند و به‌قدری او را شکنجه کردند که وزن بدنش به 34کیلو رسید دیگر امیدی به زنده ماندنش را نداشتند. سکینه همه بازجویان را مستأصل کرده بود او را با اتو سوزاندند، ناخنهایش را کشیدند، همراه شلاق به بدنش میله فلزی فرو کردند، چندبار از موی سر او را آویزان می‌کنند اما او هیچ‌چیز نگفت فقط در یک مورد ناله‌اش به آسمان بلند می‌شد و بازجویان می‌فهمیدند که او بیشترین رنج و عذاب را تحمل می‌کند، آن هم زمانی بود که مجاهدان دیگر را جلو او شکنجه می‌کردند فریاد می‌زد ”من را شکنجه کنید، هرکاری می‌خواهید با من بکنید“.

خواهرم گفت:‌ بعد از 14ماه خبر دستگیری سکینه را به ما دادند و در ملاقاتی که با او داشتیم او قادر نبود حتی روی پاهای خود بایستد تمام بدنش مجروح بود و می‌گفت که دکتر گفته باید دو پایش را بر اثر شدت جراحات قطع کنند. وقتی از او سؤال کردیم چه بر سرت آورده‌اند؟ سکینه با اشاره به پاسداران فریاد کشید ”این آدمکشها این جنایتکارها من را به این روز انداخته‌اند ”پاسداران با شنیدن فریادهای سکینه بلافاصله بر سرش ریخته و همانجا در جلو چشمان گریان ما، او را به قدری زدند که بیهوش شد سپس او را با خود بردند، این اولین و آخرین ملاقاتی بود که ما با سکینه داشتیم. یکی از مادران گفت: خدا از اینها انتقام می‌گیرد خانم، من می‌خواهم چیزی را که از قهرمانی سکینه شنیده‌ام برایتان بگویم، یکی می‌گفت‌: ”وقتی کشتار زندانیان مجاهد شروع شد سکینه جزو اولین گروه هفت‌نفره بود، اول همه زندانیان را در بندی سر‌جمع می‌کنند، سپس جلادان مردم خوزستان آخوند جزایری و آخوند عبداللهی وارد شدند و گفتند:‌ باید موضع بگیرید، این طرف خمینی است و آن طرف رجوی، کدام طرفی هستید؟ ناگهان از انتهای بند صدایی بلند شد! شیراوژن و بلند! که هم‌چون رعد بر سر دژخیمان فرود آمد و گفت ”درود بر رجوی، مرگ بر خمینی، زنده‌باد مجاهد خلق ”این خروش رعد‌آسا، صدای سکینه شجاع بود. بعد از این برخورد شجاعانه سکینه او را به زیر شکنجه می‌برند و پس از ساعتها او را به داخل سلولش باز می‌گردانند او دژخیم عبداللهی بالای سرش حاضر شد و گویی حالا دیگر سکینه از شکنجه متأثر شده و می‌تواند او را به تسلیم بکشاند:
”هان بچه منافق نمی‌خواهی توبه کنی؟“
سکینه تنها یک جمله توانست بگوید: ”من مجاهد خلقم“ بعد خون بالا آورد و جلادان او را کشان‌کشان به میدان تیر بردند و او را به‌همراه تعدادی دیگر از مجاهدین به رگبار بستند و اجساد آنها را به داخل یک گودال بزرگ در پشت گورستان شهدا جمعی خاک کردند.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/3cfb0f6d-f16f-46a7-aed1-58fd920df44a"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات