سلام!
دیروز روز میلاد مسیح بود. یاد نفس مسیحا افتادم، که حافظ مژدهش رو داد. همون که «ز انفاس خوشش بوی کسی میآید».
این نوید که «فریادرسی» میآید، خیلی خوبه، بهخصوص که اگر «از بلبل این باغ» ملت ایران بپرسید بهطور واقعی میگه: «نالهای میشنوم کز قفسی میآید». اما به بلبل این باغ هم باید گفت: پس در مورد اون «این قدر هست که بانگ جرسی میآید» چی میگی؟
راستش اینه که صدای جرس همیشه میاد و این روزها خیلی هم بلند میاد.
همون جرس که «فریاد میدارد، که بربندید محملها». در این صدای جرس، دو نکته هست. یکی اینکه بانگ جرسی «هست»، یعنی شعلهٴ امید رو باید بالاتر برد، دوم اینکه این چشم انتظاری، از اون نوع چشم انتظاری نیست که دست روی دست بگذاریم. بلکه باید بربندیم محملها!. یعنی آستینها را بالا بزنیم، زیرا بخشی از اون نفس مسیحایی هم در خود ماست. خود ما باید به سمتش برویم. راهش رو باز کنیم. موانعش رو کنار بزنیم، بله! حالا با این شعر هم که میگه «از دل خوناب کسی» در راهه نگاه کنید:
«رسید ای دل خوناب! کسی»
رو به خورشید نرست از لب مرداب، کسی
نشکفت و نپرید از سر این قاب، کسی
کس نکرد از سر احساس به یک سهره نگاه
نسرود از سفر چشمه مهتاب، کسی
حنجرهی زنجره بگرفت و از این پنجره رفت
سر سنگین نگرفت از گرو خواب، کسی
کس نیفروخت چراغی به ره رهگذران،
عطش گمشده را هیچ نداد آب، کسی
چشمها دید بسی در پی هم دشنه و زخم،
ای دریغا! نشد از این همه بیتاب، کسی
واژهها - مورچه وار- از لب شب میگذرند
ننگارید -چو باران- سخن ناب، کسی
مانده بودم چه بگویم که صدای تو شکفت
جار زد صبح: «رسید ای دل خوناب! کسی». (شعر از علی _ رضايي)
دیروز روز میلاد مسیح بود. یاد نفس مسیحا افتادم، که حافظ مژدهش رو داد. همون که «ز انفاس خوشش بوی کسی میآید».
این نوید که «فریادرسی» میآید، خیلی خوبه، بهخصوص که اگر «از بلبل این باغ» ملت ایران بپرسید بهطور واقعی میگه: «نالهای میشنوم کز قفسی میآید». اما به بلبل این باغ هم باید گفت: پس در مورد اون «این قدر هست که بانگ جرسی میآید» چی میگی؟
راستش اینه که صدای جرس همیشه میاد و این روزها خیلی هم بلند میاد.
همون جرس که «فریاد میدارد، که بربندید محملها». در این صدای جرس، دو نکته هست. یکی اینکه بانگ جرسی «هست»، یعنی شعلهٴ امید رو باید بالاتر برد، دوم اینکه این چشم انتظاری، از اون نوع چشم انتظاری نیست که دست روی دست بگذاریم. بلکه باید بربندیم محملها!. یعنی آستینها را بالا بزنیم، زیرا بخشی از اون نفس مسیحایی هم در خود ماست. خود ما باید به سمتش برویم. راهش رو باز کنیم. موانعش رو کنار بزنیم، بله! حالا با این شعر هم که میگه «از دل خوناب کسی» در راهه نگاه کنید:
«رسید ای دل خوناب! کسی»
رو به خورشید نرست از لب مرداب، کسی
نشکفت و نپرید از سر این قاب، کسی
کس نکرد از سر احساس به یک سهره نگاه
نسرود از سفر چشمه مهتاب، کسی
حنجرهی زنجره بگرفت و از این پنجره رفت
سر سنگین نگرفت از گرو خواب، کسی
کس نیفروخت چراغی به ره رهگذران،
عطش گمشده را هیچ نداد آب، کسی
چشمها دید بسی در پی هم دشنه و زخم،
ای دریغا! نشد از این همه بیتاب، کسی
واژهها - مورچه وار- از لب شب میگذرند
ننگارید -چو باران- سخن ناب، کسی
مانده بودم چه بگویم که صدای تو شکفت
جار زد صبح: «رسید ای دل خوناب! کسی». (شعر از علی _ رضايي)