خدا جون سلام.
من حمید هستم. 6سالمه. خودم بلد نیستم بنویسم، برای همین به آقا ماشاالله گفتم، برام نوشت. شاید تعجب کنی، چرا برای تو نامه نوشتم! آخه دیروز، وقتی شام نداشتیم بخوریم، مامان و بابام مثل همیشه بگو مگو کردند، آخر سر هم مامان گفت، این همه بدبختی رو فقط باید به خدا بگیم. اما مامان چطوری بتو میگه؟ نمیدونم. اما تصمیم گرفتم، خودم برات نامه بنویسم و بهت بگم. آقا ماشالله میگه، تو حتماً جواب نامهام رو میدی. خیلی خوشحال شدم که بالاخره یکی پیدا شد که جواب من رو بده. نمیدونم از کجا شروع کنم. از شامی که دیشب نخوردیم؟ نه! شاید بهتر باشه از کفشهای قهوهایم برات بنویسم. آخه میدونی، این کفشها رو خیلی دوست دارم. اما دست خودم نیستند. کفشهام، پشت ویترین یک مغازه تو شهرن. هر وقت به شهر میریم و از پشت اون ویترین رد میشم، همش فکر میکنم کفشهام بهم میخندن! چند بار به بابا گفتم اونها رو با خودمون به خونه بیاریم! اما بابا هیچ جوابی بهم نداد. یکبار هم وقتی بهش گفتم، فقط دیدم از گوشهٴ چشمش، یک قطره اشک صورتش رو خیس کرد. خیلی ناراحت شدم. یعنی از خودم ناراحت شدم. چقدر پسر بدی هستم! خوب اون کفشهای قهوهای، مال من هستن، حالا چه اشکالی داره، تا اونها پیشم بیان، با همین دمپاییها سر کنم؟
من حمید هستم. 6سالمه. خودم بلد نیستم بنویسم، برای همین به آقا ماشاالله گفتم، برام نوشت. شاید تعجب کنی، چرا برای تو نامه نوشتم! آخه دیروز، وقتی شام نداشتیم بخوریم، مامان و بابام مثل همیشه بگو مگو کردند، آخر سر هم مامان گفت، این همه بدبختی رو فقط باید به خدا بگیم. اما مامان چطوری بتو میگه؟ نمیدونم. اما تصمیم گرفتم، خودم برات نامه بنویسم و بهت بگم. آقا ماشالله میگه، تو حتماً جواب نامهام رو میدی. خیلی خوشحال شدم که بالاخره یکی پیدا شد که جواب من رو بده. نمیدونم از کجا شروع کنم. از شامی که دیشب نخوردیم؟ نه! شاید بهتر باشه از کفشهای قهوهایم برات بنویسم. آخه میدونی، این کفشها رو خیلی دوست دارم. اما دست خودم نیستند. کفشهام، پشت ویترین یک مغازه تو شهرن. هر وقت به شهر میریم و از پشت اون ویترین رد میشم، همش فکر میکنم کفشهام بهم میخندن! چند بار به بابا گفتم اونها رو با خودمون به خونه بیاریم! اما بابا هیچ جوابی بهم نداد. یکبار هم وقتی بهش گفتم، فقط دیدم از گوشهٴ چشمش، یک قطره اشک صورتش رو خیس کرد. خیلی ناراحت شدم. یعنی از خودم ناراحت شدم. چقدر پسر بدی هستم! خوب اون کفشهای قهوهای، مال من هستن، حالا چه اشکالی داره، تا اونها پیشم بیان، با همین دمپاییها سر کنم؟
خداجون! این هم خواهرمه. شکوفه! از مامان پرسیدم چرا اسمش رو شکوفه گذاشتند؟ گفت چون وقتی به دنیا اومد، مثل شکوفه قشنگ بود. اما من از وقتی یادم میاد، شکوفه هیچ وقت شبیه شکوفه نبود! آخه درختای شکوفه خیلی رنگهای قشنگی دارن، همیشه هم تمیزن! اما خواهر من، مثل خودم، همیشه رنگ آجره! اما هر چی باشه، من خواهر رنگ آجریم رو خیلی دوست دارم! گفتم آجر، آره درسته، چون پیش بابامون تو آجر پزی مش عباس کار میکنیم. بابا همیشه کنار کورست. خیلی عرق میکنه. من و شکوفه، با دوستای دیگهمون، خشت ها رو جا بهجا میکنیم. مامان صبحها بیدارمون میکنه، بهمون نون و چای شیرین میده. دو روز در هفته هم لای نونمون پنیر میذاره. بعد کار رو شروع میکنیم. دیروز یک ساعت از کار گذشته بود، شکوفه سرش گیج رفت، خورد زمین! دلم براش سوخت. براش آب آوردم. آقا ماشالله هم به هر دومون آب نبات داد. شکوفه آب نبات رو که دید، درد یادش رفت.
من هم سرم گیج میره. دستام هم خیلی درد میگیره. اما بابا میگه، اگر تا آخر سال نتونیم بهاندازه کافی آجر درست کنیم، سال دیگه من و شکوفه نمیتونیم به مدرسه بریم. کفشهای قهوهای هم، پیشم نمیان!
خدا جون. مامان میگه تو خیلی مهربونی! میگه آدمها هر چی از تو بخوان، بهشون میدی! مامان میگه، هر بار فقط باید، یک چیز از تو بخوایم! قول میدی اگه یک چیز ازت بخوام، بهم بدی؟ خدا جون، میدونم سرت شلوغه، تو رو خدا این نامه رو با حوصله بخون. اگه تو هم بهم جواب ندی، دیگه هیچ کی تو این دنیا پیدا نمیشه جواب من رو بده! خدا جون، من فقط یک چیز ازت میخوام! یه روزی، صبح، بابا دست من و شکوفه رو بگیره، به جای اینکه بیایم کورهپز خونه، به شهر بریم! وارد اون مغازه بشیم، همون که کفشهای قشنگ من توش هستن. بعد من برم پیش کفشهای قهوهایم و اونها رو از نزدیک نگاه کنم و به شکوفه نشون بدم. اما، خداجون، مامان گفته فقط یک خواسته باید از تو داشته باشم! برای همین، فکر نکنی خواسته من اون کفشهام هستن ها! نه، ازت میخوام از توی همون مغازه، با بابا برای شکوفه یک دست لباس قشنگ بخریم! قرمز و سفید و آبی! بعد شکوفه، واقعاً مثل شکوفه بشه!
خداجون، منتظر جواب نامه هستم. اینجا صندوق پستی نداریم. نامه رو، زیر ردیف اول خشتها بگذار!
شکوفه هم سلام میرسونه! میگه، لباسش، جیب هم داشته باشه!
خداجون! خدانگهدار!