بعد از مدتی که نویسنده فتوشاپ یادگرفته بود سردبیر مؤسسه انتتشاراتیشان سفارشهایی میفرستاد:
- یه شعر قشنگ عرفانی هست. میشه روی یه غروب زیبا بنویسینش؟
- یه جمله از شکسپیر هست. میخوام تو صفحه اول کتابی بذارم یه طرح تاریخی میخواد...
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا روز دعوا...
سردبیر داستان زنی را فرستاد که به جنبش جنگل پیوسته بود.
- عکسش کو؟
- عکس نداره!
- چی بذارم؟؟ ؟؟ باشه یه کاری میکنم...
- یه شعر قشنگ عرفانی هست. میشه روی یه غروب زیبا بنویسینش؟
- یه جمله از شکسپیر هست. میخوام تو صفحه اول کتابی بذارم یه طرح تاریخی میخواد...
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا روز دعوا...
سردبیر داستان زنی را فرستاد که به جنبش جنگل پیوسته بود.
- عکسش کو؟
- عکس نداره!
- چی بذارم؟؟ ؟؟ باشه یه کاری میکنم...
***
دو روز بعد سردبیر تماس گرفت:
- این عکسی که برای اون زن مبارز گذاشتین به آدم مبارز نمیخوره. لباس جشن تنشه!
- چی؟ پس حتماً باید چادرچاقچور سرش کرده باشه؟ اگه دوست ندارین خودتون عکس یه زن چادری بذارین!
- نگفتم چادری باشه... . ولی زنی که میخواد بره تو جنگل و کوه بجنکه باید کوله روی دوشش بندازه! زیر بارون... توی گل و لای... روی سنگلاخ سینهخیز بره... دست و پاش خونی میشه...
- ولی من با چادر و روسری مخالفم...
- می فهمم... اینقدر از زور و فشار حجاب اجباری دیدین که...
- اصلاً دیگه از همه چی بدم میاد... حتی از درختا... . درختا هم بوی آخوند میدن...
- درخت که بوی آخوند نمیده... ! درخت بوی عطر میده.. بوی نسیم دشت میده..
- نخیر! در هر حال من نمیتونم عکس دیگهای بهجای اون زن بذارم...
- باشه... پس از اون کار فتوشاپ گذشتم... ولی... .
- خیلی ممنون. تماس قطع شد.
دو روز بعد سردبیر تماس گرفت:
- این عکسی که برای اون زن مبارز گذاشتین به آدم مبارز نمیخوره. لباس جشن تنشه!
- چی؟ پس حتماً باید چادرچاقچور سرش کرده باشه؟ اگه دوست ندارین خودتون عکس یه زن چادری بذارین!
- نگفتم چادری باشه... . ولی زنی که میخواد بره تو جنگل و کوه بجنکه باید کوله روی دوشش بندازه! زیر بارون... توی گل و لای... روی سنگلاخ سینهخیز بره... دست و پاش خونی میشه...
- ولی من با چادر و روسری مخالفم...
- می فهمم... اینقدر از زور و فشار حجاب اجباری دیدین که...
- اصلاً دیگه از همه چی بدم میاد... حتی از درختا... . درختا هم بوی آخوند میدن...
- درخت که بوی آخوند نمیده... ! درخت بوی عطر میده.. بوی نسیم دشت میده..
- نخیر! در هر حال من نمیتونم عکس دیگهای بهجای اون زن بذارم...
- باشه... پس از اون کار فتوشاپ گذشتم... ولی... .
- خیلی ممنون. تماس قطع شد.
***
چند روز بعد سردبیر رفته بود توی پارک نزدیک اداره قدم بزند که صدای باد توی شاخههای یک درخت بزرگ توجهش را جلب کرد. صدای جیغ بود... صدای آههای بلند... آههای داغ... انگار انبوه برگهای سپیدار مثل غارتشدگان کاسپین جیغ میزدند... از وسط صداها صدای زنی میآمد که نیروی انتظامی میکشیدش ببرد توی ماشین و او کمک میخواست... . حیرت کرد... .
ایستاد سرش را بالا کرد. از شاخههای بالایی درخت صفیر شلاق میآمد.. و نعرهٴ شکنجه شده... گاه هم صدای بلندگوهای امام جمعهها میآمد... گاه صدای انفجار میآمد و موشک... .
حتی رقص شاخههای بالای درخت به پیچ و تاب پیکر اعدامیها میمانست..
اشک از چشمهای سردبیر سرازیر شد.. به یادش آمد سپیدارهایی که در کودکی در گردشگاههای اطراف شهر دیده بود... .. چه شور و ولولهای توی برگهایشان بود وقتی که باد تندی میوزید، انگار همه با هم از شادی هورا میکشیدند... اما حالا... . این صداها چیست... .
نگاهش به تدریج پایین آمد. شاخههای پایین مثل جوانانی که از شکنجه و شلاق خم شده بودند موهای سرشان را به زمین میزدند.. از تنهٴ بزرگ و پهن درخت چند ساقهٴ کلفت سربریده شده بودند... . پوست صورت درخت چروکیده شده بود و دیگر ردی از یادگاریهای جوانان شهر روی آن نبود.
- میبینی! بوم کن! بوی آخوند میدم!... . تو بودی به دوستت گفتی درخت بوی آخوند نمیده!
درخت بود با او حرف میزد... از لابلای برگهای درخت آههای داغ بهصورتش میخورد...
جلو رفت جلوی تنهٴ درخت زانو زد درخت را در آغوش گرفت و بوسید. اشکهایش روی پوستهٴ درخت چکید. گونه را به پوستههای خیس چسباند. یاد زنی افتاد که توی جنگل رفته بود که بجنگد و دست و بالش زخمی شده بود... .
***
روز بعد خودش توی اینترنت گشت و گشت... . عکس چند تا زن مبارز با تفنگ و با قطار فشنگ بسته پیدا کرد. بعد با نویسنده تماس گرفت:
- سلام! درختی که بوی آخوند میداد براتون حرفهایی داشت. گفت بله! شما درست میگین. همه چیز بوی آخوند میده... بوی دروغ میده... بوی شلاق... زور... شکنجه... . قتل... بادهایی هم که به تن من میوزند پر از بوی جیغ و فریاد و بغضند سالهاست که هیچ نسیم مرطوب و معطری از دشت به سویم نیامده... مثل اینکه دشتها هم خشکیدهاند. رودها نمیدانم چه شدهاند... گاه خاک و دود بهجای نسیم بهصورتم مینشیند... منتظرم کسی لباس رزم بپوشد... بزند به کوه، بزند به جنگل... سلاحی بردارد.. شالی به کمرش ببندد. قطار فشنگی حمایل کند. چون از نفرت داشتن تنها، چیزی حاصل نمیشود باید کسی بیاید.. کسی... کسی که خودش بوی آخوند نمیدهد... . کسی از جنس همانها که جنگل را سبز میخواهند... و رودها را خروشان... . آنها تنها از روزگار نمینالند... آنها به سبزی درخت ایمان دارند... آنها که رخت تغییر میپوشند.
- نویسنده گفت: ممنونم از این حرفهاتون. راستی من هم یه چند تا عکس از زنان مبارز پیدا کردهام. اون مطلبتون رو دوباره بفرستین تا با تصویر یک درخت تنومند و این عکسها که دارم درستش کنم.
از: مهدی جمالی
چند روز بعد سردبیر رفته بود توی پارک نزدیک اداره قدم بزند که صدای باد توی شاخههای یک درخت بزرگ توجهش را جلب کرد. صدای جیغ بود... صدای آههای بلند... آههای داغ... انگار انبوه برگهای سپیدار مثل غارتشدگان کاسپین جیغ میزدند... از وسط صداها صدای زنی میآمد که نیروی انتظامی میکشیدش ببرد توی ماشین و او کمک میخواست... . حیرت کرد... .
ایستاد سرش را بالا کرد. از شاخههای بالایی درخت صفیر شلاق میآمد.. و نعرهٴ شکنجه شده... گاه هم صدای بلندگوهای امام جمعهها میآمد... گاه صدای انفجار میآمد و موشک... .
حتی رقص شاخههای بالای درخت به پیچ و تاب پیکر اعدامیها میمانست..
اشک از چشمهای سردبیر سرازیر شد.. به یادش آمد سپیدارهایی که در کودکی در گردشگاههای اطراف شهر دیده بود... .. چه شور و ولولهای توی برگهایشان بود وقتی که باد تندی میوزید، انگار همه با هم از شادی هورا میکشیدند... اما حالا... . این صداها چیست... .
نگاهش به تدریج پایین آمد. شاخههای پایین مثل جوانانی که از شکنجه و شلاق خم شده بودند موهای سرشان را به زمین میزدند.. از تنهٴ بزرگ و پهن درخت چند ساقهٴ کلفت سربریده شده بودند... . پوست صورت درخت چروکیده شده بود و دیگر ردی از یادگاریهای جوانان شهر روی آن نبود.
- میبینی! بوم کن! بوی آخوند میدم!... . تو بودی به دوستت گفتی درخت بوی آخوند نمیده!
درخت بود با او حرف میزد... از لابلای برگهای درخت آههای داغ بهصورتش میخورد...
جلو رفت جلوی تنهٴ درخت زانو زد درخت را در آغوش گرفت و بوسید. اشکهایش روی پوستهٴ درخت چکید. گونه را به پوستههای خیس چسباند. یاد زنی افتاد که توی جنگل رفته بود که بجنگد و دست و بالش زخمی شده بود... .
***
روز بعد خودش توی اینترنت گشت و گشت... . عکس چند تا زن مبارز با تفنگ و با قطار فشنگ بسته پیدا کرد. بعد با نویسنده تماس گرفت:
- سلام! درختی که بوی آخوند میداد براتون حرفهایی داشت. گفت بله! شما درست میگین. همه چیز بوی آخوند میده... بوی دروغ میده... بوی شلاق... زور... شکنجه... . قتل... بادهایی هم که به تن من میوزند پر از بوی جیغ و فریاد و بغضند سالهاست که هیچ نسیم مرطوب و معطری از دشت به سویم نیامده... مثل اینکه دشتها هم خشکیدهاند. رودها نمیدانم چه شدهاند... گاه خاک و دود بهجای نسیم بهصورتم مینشیند... منتظرم کسی لباس رزم بپوشد... بزند به کوه، بزند به جنگل... سلاحی بردارد.. شالی به کمرش ببندد. قطار فشنگی حمایل کند. چون از نفرت داشتن تنها، چیزی حاصل نمیشود باید کسی بیاید.. کسی... کسی که خودش بوی آخوند نمیدهد... . کسی از جنس همانها که جنگل را سبز میخواهند... و رودها را خروشان... . آنها تنها از روزگار نمینالند... آنها به سبزی درخت ایمان دارند... آنها که رخت تغییر میپوشند.
- نویسنده گفت: ممنونم از این حرفهاتون. راستی من هم یه چند تا عکس از زنان مبارز پیدا کردهام. اون مطلبتون رو دوباره بفرستین تا با تصویر یک درخت تنومند و این عکسها که دارم درستش کنم.
از: مهدی جمالی