دو شعر با یاد سی و شش شهید ایستادگی تا آخر
در صبح نوزدهم فروردین 90 در اشرف
پگاهی بود و من،
از خویش بیخویش
به راهی که پر از گلبرگ خون بود
ز پیچ جادهیی در جنگل درد
به امید طلوعی میگذشتم.
تمام طول راه،
از گریهتر بود
تن جنگل
پر از زخم تبر بود
ولی پیغام هر گلبرک پرپر
سفر بود و سفر بود و سفر بود
دویدم باز و در هر گام گویی
به شوق دیدن پایان رؤیا
امیدی، میکشیدَم؛
که ناگه خویش را بیخودتر از پیش
سر بازاری از آیینه دیدم
سی و شش آینه اندر نظر بود
ز هر حجره
رخ تو جلوهگر بود
شمردم، حجره حجره قابها را
تو بودی گرچه هر قابی به رنگی
یکی بود آن همه رخسارهها، لیک
یکی از دیگری پرجذبهتر بود
نگه کردم به گرد خویش آنجا
ز بس آیینه در آیینه میتافت
تمام حول و حوش من سحر بود.
بر آن زیبایی ژرف
سی و شش بار از تحسین شکُفتم
سی و شش بار دل دادم به هر قاب
تو را در هر سی و شش جلوه دیدم
به هر آیینهای دادم دلی را
برای خانهٴ تنهایی خود
سی و شش آینه
از تو خریدم.
در صبح نوزدهم فروردین 90 در اشرف
پگاهی بود و من،
از خویش بیخویش
به راهی که پر از گلبرگ خون بود
ز پیچ جادهیی در جنگل درد
به امید طلوعی میگذشتم.
تمام طول راه،
از گریهتر بود
تن جنگل
پر از زخم تبر بود
ولی پیغام هر گلبرک پرپر
سفر بود و سفر بود و سفر بود
دویدم باز و در هر گام گویی
به شوق دیدن پایان رؤیا
امیدی، میکشیدَم؛
که ناگه خویش را بیخودتر از پیش
سر بازاری از آیینه دیدم
سی و شش آینه اندر نظر بود
ز هر حجره
رخ تو جلوهگر بود
شمردم، حجره حجره قابها را
تو بودی گرچه هر قابی به رنگی
یکی بود آن همه رخسارهها، لیک
یکی از دیگری پرجذبهتر بود
نگه کردم به گرد خویش آنجا
ز بس آیینه در آیینه میتافت
تمام حول و حوش من سحر بود.
بر آن زیبایی ژرف
سی و شش بار از تحسین شکُفتم
سی و شش بار دل دادم به هر قاب
تو را در هر سی و شش جلوه دیدم
به هر آیینهای دادم دلی را
برای خانهٴ تنهایی خود
سی و شش آینه
از تو خریدم.
م. شوق
***
ما باوریم
ما عاشقان کوچهی یک عشق دیگریم
از پنجره نگاه کن
در بادهای تند توفان
ما پرپریم
هرجا دری ست که یاری به خانه است
ما بر دریم
ما بر دریم
بر آبهای رنج زمانه
شناوریم
هر جا گلولهیی ست و تیغی و خنجری
ما سینه
ما سپر
ما سنگریم
شناوریم
هر جا گلولهیی ست و تیغی و خنجری
ما سینه
ما سپر
ما سنگریم
معشوق ما در آنسوی سحر و صبح
در آبی افق شهر انتظار
ما را به خویش
ما را به پیش میطلبد
در ذهن برگ برگ درختان
بر یک بهار
در آبی افق شهر انتظار
ما را به خویش
ما را به پیش میطلبد
در ذهن برگ برگ درختان
بر یک بهار
ما باوریم
م. شوق.