728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«مادرم» ـ بخش چهارم. بخش پایانی

-

مجاهد شهید پروین نیکنیا
مجاهد شهید پروین نیکنیا
‎ ‎
توضیحی درباره‌ی این داستان ادامه دار:
یک محله، یک زندگی، یک مادر، یک تصمیم، یک انتخاب و راهی که به یک حماسه می‌رسد؛ این داستان یک داستان تخیلی نیست. خود زندگی واقعی یک مادر است، با تمامی سادگی‌ها و واقعیت‌هایش، و در پایان، در حماسه‌ی مادر، به اوج می‌رسد. به عمد بهتر دیدیم که سادگی‌های همین متن واقعی شما را با خود ببرد.

 

 «مادرم» ـ «بخش چهارم»

روز سی خرداد

بعد از برگشت از تظاهرات سکوت سنگینی در خانه حاکم بود. در چشم‌های مادرم می‌توانستم بخوانم که منتظر چیز جدیدی است و دنبال پاسخ به سوالاتش می‌گشت. به مادر گفتم «حمیدرضا را به یاد می‌آوری؟ همان که می‌آمد خانه و چهره‌ی سبزه‌یی داشت، جلوی خودم توی میدان فردوسی گلوله به سینه‌اش خورد و شهید شد. حسن را دستگیر کردند و.»... و مادرم را می‌دیدم که ملتهب شده است و خمینی را نفرین می‌کند. همان روز برادر بیژن رحیمی آمد خانه و اطلاعیه سازمان را که اعلام شروع مبارزه مسلحانه سازمان بود برایمان خواند. اولین بار بود که کلمه‌ی دجال و خون‌آشام که پسوند خمینی قرار داده شده بود را می‌شنیدم. بعد از آن خانه‌ی ما و خانه‌ی خاله‌هایم محل رفت و آمد بچه‌ها بود.

خدا را شکر

از خانه‌مان اغلب خواهران و برادران مسئول استفاده می‌کردند و به مادرم تأکید کرده بودند که حواسش به مسایل امنیتی خانه باشد. مادر در آن شرایط، بسیار دقیق مسایل امنیتی دور تا دور خانه‌مان را بررسی می‌کرد. یکروز سعید و قدیر و رضا راتبی به خانه آمدند خیلی خسته بودند و معلوم بود که چند روز نخوابیده‌اند با خوشحالی و شور خاصی گفتند «مسعود رفت!» شادی‌ای در خانه ایجاد شده بود که نمی‌شود آن را وصف کرد. مادر راه می‌رفت و می‌گفت خدا را شکر، خدا را شکر.

دندان کینه بر جگر خسته

روزهای سخت و نفسگیر دوران نظامی سپری می‌شد. مادر که شاهد خبرهای اعدام بود با تمام توان به کمک بچه‌ها می‌آمد. برای آنها محمل و عادیساز می‌شد. چند بار سلاحهایشان را با کمک شوهر خاله‌ام جابه‌جا کرد. مراقب وضعیت امنیتی خانه‌مان بود. یک روز قدیر گفت که مادر سلاحها را چطور جابه‌جا کردی؟ او هم گفت که با غلامعلی با ماشین رفتیم و سلاحها را گذاشتیم پشت ماشین و آوردیم. قدیر گفت نترسیدی که دستگیر شوی، حداقل یک چیزی روی آنها می‌گذاشتی تا کمی عادی جلوه کند. مادر در جواب گفت: «وقتی گفتیم یا حسین دیگر بی‌خیال همه، ولی این‌قدر هم ناوارد نیستم. قبلش تور بازرسیها را در آورده بودیم».

تردد مشکوک

یکروز مادر گفت که جلوی آپارتمانی در فلان نقطه تردد مشکوک است. در کنار آنجا یک نانوایی بود. بارها به اتفاق مادر برای عادیسازی، با ایستادن در صف نانوایی، آپارتمان را چک می‌کردیم. یکبار دیدیم که با ماشین یک نفر را با چشمان بسته داخل خانه بردند. بعد شیوه کار آنها را در آورده و فهمیدیم که آنجا خانه عبدالله پیام* است. بعد از این‌که شناسایی‌اش تمام شد، گزارشش را رد کردیم.
سال 61 اوج درگیریها و تهاجمات مجاهدین به رژیم بود و از آنطرف هم هر روز شاهد دستگیری و شهادت بچه‌ها بودیم، مادر هر لحظه بیرون را می‌پایید. به ترددات مشکوک در محل دقت می‌کرد. پرده‌ی نیم‌بسته‌ی اتاقمان که رو به خیابان بود، بود علامت سلامتی خانه بود. مادر خود را ملزم به مراقبت از آن علامت سلامتی می‌دانست. همیشه از من سؤال می‌کرد و برایش مهم بود که آیا از نفرات هم تیم من کسی دستگیر شده است یا نه و می‌گفت نمی‌خواهم از ا ین بابت برای بچه‌هایی که به خانه‌مان تردد می‌کنند مشکلی پیش بیاید.


لب به سحری نزدم

ماه رمضان سال 1360 مصادف با اوج مقاومت مسلحانه بود، در آن رمضان به‌لحاظ جسمی خیلی به مادر فشار وارد شد. در یکی از سحرهای آن رمضان، در مسیر برگشت به خانه با موتور به زمین خوردیم. ولی وقتی زخمی و خونین به همراه شهید جابر که از بچه‌های گود عرب‌های تهران بود کلید را در قفل انداختم و درب خانه را باز کردم، دیدم مادرم سفره سحری را پهن کرده و مقداری نان و پنیر و طالبی و غذای حاضری آماده کرده است. وقتی من و جابر را با لباس خونین دید بدون این‌که از سر سفره بلند شود، با آرامش خاصی گفت: سحری را پهن کردم و لب نزدم و چشمم به در بود و همه‌اش دعا می‌کردم که آیا پیشم برمی‌گردی یا نه؟ الآن هم چند دقیقه به اتمام سحری نمانده، زود باشید بیایید یک چیزی بخورید. قبل از اینکه شروع به خوردن سحری کنیم من و جابر لباسهای خونین و پاره را با لباس تمیز عوض کردیم و مادر همه‌اش به من و جابر زل زده بود و غرق تماشای ما بود و اصلاً یادش رفته بود که سحری بخورد.

انتخابی عمیقتر

یکبار پدرم زیر فشار شرایط فاز نظامی، در مورد برادر مسعود حرفی زد، حرفی که نشان می‌داد تعادل‌قوا رویش تاثیر کرده. مادرم درجا حلقه‌اش را از دستش در آورد و پرت کرد به سمت پدرم و دست مرا گرفت و گفت از این خانه برویم دیگر جای ما نیست. دو ماه در باغ مادر بزرگم بودیم. مادرم آرتروز گردن داشت و به‌دلیل سرمای زیاد آنجا و نداشتن امکانات گرمایی، فشار جسمی زیادی را تحمل می‌کرد ولی حاضر نشد پیش پدرم برگردد. حتی یک بار پولی را که پدرم برای ما فرستاده بود پاره کرد و گفت وقتی او این حرف را می‌زند دیگر هیچ رابطه‌یی با هم نداریم و پولش هم حرام است.
ماهها گذشت و بالاخره با وساطت یکی از دوستان، مادر دوباره به خانه پدرم برگشت.


طرح مادر، روزی که به خانه ریختند

یکروز با سر و صدا از خواب بیدار شدم دیدم سه تا ریشو با یوزی بالای سرم هستند. مادرم که در اتاق دیگر بود با صدای بلند رو به پاسداران گفت «اینکه خوابیده برادر من است! اسمش قلی است! کارگر است از سر کارآمده و خسته بوده و خوابیده!». منهم منظور مادر را فهمیدم که می‌خواهد حرفها را یکی بکند. از جا بلند شدم و در کمال ناباوری دیدم که یکی از آن پاسداران برگه جلب خودم را از طرف دادستانی اوین جلوی چشمم گرفت و گفت بخوان. روی برگه نوشته بود: در صورتی‌که قصد فرار داشت اجازه شلیک دارید». یاد حرف مادر افتادم و من هم به پاسداران گفتم: آن که می‌خواهیدش خواهر زاده‌ی من است. الآن دارد توی زمین خاکی فوتبال بازی می‌کند! می‌خواهید نشانتان بدهم... .
مادر و پدرم در جا گفتند که نه تو این‌جا بمان ما اینها را به زمین فوتبال می‌بریم.
به غیر از دو پاسدار همه به سمت زمین فوتبال رفتند. من و خاله‌ام و دخترش که 5-6ساله بود در خانه ماندیم. در آن حال فقط متکی به عادیسازی و تغییر قیافه بودم و تنها یک قرص سیانور در یقه پیراهنم قایم کرده بودم. یک دفعه دختر خاله 5-6ساله‌ام اسم اصلی مرا صدا کرد که خاله‌ام یک نیشگون ازش گرفت و بچه آن‌قدر گریه کرد که قرمز شد. من به آن دو پاسدار گفتم بچه مریض است دوستانتان هم که رفته‌اند خواهر زاده‌ام را دستگیر کنند، بگذار من بچه را ببرم پیش دکتر، سریع برمی‌گردم. پاسدارها با هم صحبت کردند و گفتند برو ولی زود برگرد. منهم دست خاله و دخترش را گرفته و سریعاً از خانه خارج شدیم که متوجه شدم دو پیکان و یک بنز دور خانه را گرفته‌اند. بچه را بغل کردم طوری که صورتم را بپوشاند که اگر خائنی آنجا باشد صورتم براحتی قابل شناختن نباشد. از پیچ که داشتیم می‌گذشتیم پاسداران و مادر و پدرم جلویمان سبز شدند که از زمین خاکی دست خالی داشتند بر‌می‌گشتند. بیشتر صورتم را پوشاندم و از کنارشان گذشتم. و بعد قدمها را بلند کردم جلوی یک تاکسی را گرفتم گفتم مستقیم صد تومن بچه مریض است. و دیگر آنجا بر نگشتم.
پدر و مادرم را یک هفته در اوین نگهداشتند بعد از آنها قول گرفتند که اگر مرا دیدند تحویلم دهند.


الهی به امید تو

بعد از آن ماجرا، مادر را که دیدم آن‌قدر با هم خندیدیم که چطور پاسداران را دماغ سوخته کردیم. مادر گفت در آن لحظه که برای گرفتن تو توی خانه آمدند تنها یک چیز را با خودم نجوا کردم و گفتم الهی به امید تو. هر چه مشیت تو است. دقیقاً همان دعای خودم بود چرا که وقتی برگه حکم جلب خودم را به خودم نشان دادند با خودم نجوا کردم الهی به امید تو هر چه تو بخواهی همان می‌شود.

مادر و بیسیم

مدتی در ملاء فامیلی به همراه مادرم مخفی بودیم. من در آنجا یک رادیو صامت داشتم که قدیر آن را درست کرده بود و به کسی نمی‌گفتم. مادرم یک بار به من گفت تو با رادیو چی داری گوش می‌دهی؟ من هم گوشی را در گوش او گذاشتم. وقتی مکالمات کمیته و سپاه را گوش داد با لبخند به من گفت یعنی تو داری اینها را گوش میدهی؟ برایش کدها را گفتم 16-3 یعنی درگیری 20-3 یعنی به ما حمله شده 18-3 یعنی نیروی کمکی و... چهره مادر خیلی شاد شده بود و فقط گفت آفرین.
یک روز سیانورم که در قوطی کبریت گذاشته بودم از جیبم در اتاق افتاده بود و مادر سیانور را برداشت و گفت این چیه؟ منهم که هول شده بودم و اصلاً انتظارش را نداشتم گفتم این سیانور است. در چهره‌اش ناراحتی و دردی را دیدم. شاید داشت در ذهنش تصور می‌کرد که در چه شرایطی جگر گوشه‌اش از آن قرص استفاده می‌کند و بعد و بعد... . چیزی نگفت ولی چهره‌اش بیانگر همه آن چیزی بود که در ذهن و قلبش می‌گذشت.


در قلبش چه جوانه زد؟

 به فاصله کوتاهی توسط یک تماس تلفنی پیام داده شد که از کشور بیرون بروم. تلاشهای پدر و مادر و شوهر خاله‌ام قابل توصیف نیست. یکشب در خانه خاله‌ام بودم یک دفعه دیدم یک جیپ استیشن آهو پارک کرد و 3-4نفر با لباس سپاه وریش بلند زنگ خانه را زدند. من آنجا که در یک لحظه با این صحنه مواجه شدم خواستم از راه در رو خارج شوم که شوهر خاله‌ام گفت چیزی نیست خودی هستند. طی مدت کوتاهی شوهر خاله و مادر طراحی خروج مرا می‌کردند. طرح این بود. با این گروه چهار نفره با لباس سپاه و کارت و برگه مأموریت سپاه به سنندج می‌رویم از آنجا با راهنما در خوی چفت می‌شوم و به کوه می‌زنم. روز موعود من در ماشین جلویی و پدر و مادر و چند تن از فامیل‌های نزدیک در خودروی پشت سر ما می‌آمدند. سه راه خوی را باسرعت هر چه تمامتر رد کردیم، ولی جلوی ماشین پدرم را گرفتند و یکساعت آنها را سه راه خوی نگهداشتند. بعد رفتیم در چلوکبابی خوی با هم چفت شدیم. یک اتاق کرایه کردند در بالای چلوکبابی که آنجا به ما مشکوک نشوند. لحظات سختی بود بین من و مادر و پدرم... . و این‌که در مسیر چه اتفاق می‌افتد. ولی به هر حال مادر گفت برو به سلامت. موفق باشی، سلام ما را هم به بچه‌ها برسان. و به کوه زدیم.

انقلاب جوانه زد

در اولین فرصت که به مادر زنگ زدم خیلی خوشحال بود. می‌گفت من آرزویم این است که در خانواده مجاهدین ترا به بینم. در سال 64 مادر و مادر بزرگ و خاله و شوهر خاله‌ام به دیدن من به آلمان آمدند. آنجا چند روزی که کنار هم بودیم نوار انقلاب سال 64 را دیده بودند و به‌وضوح می‌دیدم که مادر به‌شدت از انقلاب خواهر مریم تاثیر گرفته است. خودش انقلاب کرده بود.

ارتش آزادیبخش ملی ایران

سال 67 بعد از عملیات فروغ به همراه مادر بزرگم به بغداد آمد. برای دیدن او از اشرف به بغداد رفتم. لباس فرم خاکی اتو زده و مرتب گتر کرده و پوتین و کلاه فرم بر سر داشتم. به‌محض این‌که زنگ زدم و مادر درب را باز کرد خبردار شدم و سلام نظامی خیلی مرتب و نظامی بهش دادم. او مرا غرق بوسه کرد و می‌گفت این خوبه. این لباس بهت می‌آید افتخار می‌کنم توی این لباسی و... در بین صحبتش یکبار گفت هر وقت تلویزیون رژیم صحنه فروغ را نشان می‌داد همه‌اش چشمم به صحنه تلویزیون بود.

قلاب دوزی هفتاد هزار شهید

چند روزی که با هم بودیم مستمر از خواهر مریم می‌گفت. چند درخواست نوشت که می‌خواهم در ارتش و اشرف بمانم. یک قلاب دوزی با نخ ابریشم درست کرده بود و به یاد تک‌تک شهدا قلاب زده بود. هفتاد هزار قلاب در آن به‌کار برده بود. آن موقع آمار شهدا هفتاد هزار بود. قلاب دوزی را به خواهر مریم هدیه کرد.

یک سینه سخن دارم

چند نامه درخواست پیوستن برای خواهر مریم نوشت هی می‌گفت چی و چطوری بنویسم که به او گفتم اصلاً فکر نکن. خودکار را دستت بگیر بگذار روی کاغذ و فکر نکن. هر چی تو قلبت می‌گذرد را برای خواهر مریم بنویس. راستش وقتی به نامه‌هایش مراجعه کردم و خواندم غرق شگفتی شدم که ورود و عبور از انقلاب چه مجاهدین صدیقی را می‌سازد.

پر گشود و رفت

روز آخر با همه اشکها و لبخندهایش سر رسید. مادر گفت من دلم این‌جاست. من مال این‌جا هستم ولی به من دستور دادند برگردم چرا که برای ارتش باید کاری بکنم (در خانه.. انبار سلاح سازمان بود و مادر تا آخر سال 68 آن انبار را حفظ کرد.)
خودش در آخرین لحظات خداحافظی می‌گفت مأموریت تو این‌جاست مأموریت منهم در داخل ایران! و سبکبال و سبکبار به سوی مأموریتش پر گشود و رفت.


بر سر پیمان

در زمان جنگ کویت که کل ارتش آزادیبخش در زندگی سنگری بود یکروز به من اطلاع دادند که نزد فرمانده یگانمان بروم. در آنجا دیدم فرمانده با ناراحتی و دست بستگی می‌خواهد پیامی را به من برساند. او نامه‌یی را از طرف خاله‌ام به من داد. آن نامه حاوی مطلب زیر بود:
پدر و مادرت در ایران دستگیر شدند.
شوهرخاله‌ات غلامعلی فاطمی هم با پدر و مادرت دستگیر شد.
اول فروردین 1368پدر و مادر دستگیر شدند. مادر بعد از 15روز در 15فروردین 1368 در زیر شکنجه شهید شد.
پدر به علت شکنجه‌ها و اعمالی که در جلوی چشم او بر سر مادر آورده بودند دچار اختلال روانی شده است. به همین خاطر او را آزاد کردند ولی هیچ ردی از ا و نداریم.
غلامعلی فاطمی شوهر خاله‌ات نیز دستگیر شد که یک‌سال بعد اعدام شد.
انبار سلاح را هم گرفتند و فیلم آن را تلویزیون رژیم نیز پخش کرد.
جنازه مادر را هم تحویل ندادند و خود مزدوران در تنکابن او را دفن کرده و قبر را نیز با سیمان پوشاندند.
ف. کامبخش
*********************
*سیستم تعقیب و مراقبت کمیته‌های سرکوبگر رژیم که بازوی اجرایی دادستان ضدانقلاب رژیم بود و به‌طور خاص علیه مجاهدین عمل می‌کرد و به‌علت این‌که معرف شبکه بیسیمی آنها ”عبدالله پیام ”بود، به این نام معروف شد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/404ace8c-7ff9-4203-a54f-efe4e964c564"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات