مثل قطرههای باران، صدایش، روح و قلبم را شستشو میداد. حرفهایش جویباری از حقیقت را تا انتهای وجودم جاری میکرد. همیشه در لحظههای او، باور میکردم آدمها بهفطرت پاک انسانیشان باز گشتهاند و من هم مثل یکی از آنها قرار و آرام، گمشدهام را باز مییافتم. ولی حیف، حیف که سالها طول کشید تا تکتک آن لحظهها را دوباره بههم پیوند دهم و از کام روزمرهگیها بیرون کشم. ایکاش آنچه را امروز میفهمم همان روزها درک میکردم. در این صورت راستی که چقدر همهچیز متفاوت بود.
درست یادم نیست که شب بود یا روز، اما دقایقی از یکروز بیپایان، در آبان سال 51. همین که پاسبان «دادا» از در هشت وارد شد، ابلاغیهٴ رئیس زندان را بلندبلند قرائت کرد. ما فقط 1ساعت فرصت داشتیم تا تمام وسایلمان را جمع کنیم و برای نقل مکان بهزندانی دیگر آماده شویم. معلوم نبود ما را کجا میفرستند. ولی وقتی فهمیدیم که همگی جابهجا میشویم، تا حدودی خیالمان راحت شد. چون در این صورت بیشترین احتمال این بود که بهطور جمعی بهزندان شمارهٴ 3 منتقل شویم.
زندان شمارهٴ 3؟! بله شمارهٴ 3؛ همانجایی که درست دیوار بهدیوار بند ما بود. ولی هیچوقت باور نمیکردم که روزی درست از همانجا سر در بیاورم. خیلی آرزو داشتم که برای یک روز هم شده زندان شمارهٴ 3 را ببینم. چون همهٴ آنهایی که آرزوی دیدنشان را داشتم، آنجا بودند و حالا در لحظههای انتظار، طاقتم حسابی طاق شده بود. اما خیلی طول نکشید که در هشت باز شد و بعد:
یاالله سریعتر، بجنبید دیگه. هر که آماده است بیاید زیر هشت.
این صدای کلیددار بود. قبل از اینکه آخرین وسیلهاش را بردارد، صفرخان آن جعبهٴ سیگار معروف را بیرون کشید. درجا یکنخ سیگار پیچید و روی لب روشن کرد. چند تا پک جانانه زد، لحظهیی مکث کرد و ناگهان در یکچشم بههمزدن چمدان را زیر بغل زد و راه افتاد. آخرین نگاهش لحظاتی روی در و دیوار زندان شمارهٴ 4 که حالا آن را ترک میکردیم دوخته شد.
مهدی هیچ میدانی این چندمینباری است که بین این زندانها رفتوآمد میکنم؟!
نه صفرخان نمیدانم.
در حالیکه دولا شده بودم تا یکساک را بهکمکش بردارم، گفتم ولی خیلی دلم میخواهد برایم تعریف کنی. بعد از چندتا سرفهٴ ممتد که خاطرهٴ چپق کشیدن خدابیامرز خاندایی را برایم زنده میکرد، صفرخان، قدیمیترین زندانی سیاسی ایران، شروع به صحبت کرد. این نهایت محبتش بود که میخواست گوشهیی از داستانهای 30ساله زندان را برایم تعریف کند. اما هنوز چند جملهیی نگفته بود که سرگرد پورکمیلیان، رئیس بند سیاسی، تلاش کرد به ما حالی کند که در زندان شمارهٴ 3 بایستی کاملاً مواظب رفتارمان باشیم. بهخصوص در نشست و برخاست با آن حبسسنگینهای مسلحانه کار، که در آنجا هستند.
همینکه از زیر هشت پایمان را داخل بند گذاشتیم، از میان دالانی عبور کردیم که مجاهدین و فداییها در دو طرف آن صف کشیده بودند. سایر گروهها و شخصیتهای منفرد هم، همینطوری و گاه طبق حساب و کتابهای خاصی در یکی از این دو صف جا گرفته بودند. لحظه به لحظه ضربان قلبم بیشتر میشد و گاهی هم یکدفعه تمام وجودم گر میگرفت. آنجاواقعاً غلغله بود، ولی یکدقیقه بیشتر طول نکشید. در میان آن جمعیت، قبل از اینکه بشناسم، او را پیدا کردم و پیش از آنکه ببوسم در آغوشش گرفتم. درست همان کسی بود که بارها در ذهنم تصویرش کرده بودم، البته منهای آن سالکی که بر روی گونهٴ چپش یک دالبر هم روی سبیلش انداخته بود. از آن دسته انسانهایی که آدم احساس میکند از روز ازل آنها را دیده و میشناخته است. ولی من فقط یکبار در سال49 او را از نیمرخ دیده بودم. آنهم برحسب اتفاق.
یادم هست که یکروز سوار اتوبوس دوطبقه از جلو مسجد هدایت رد میشدم، بهطور کاملاً تصادفی محمدآقا را دیدم که از مسجد هدایت بیرون آمد و یکنفر هم همراهش بود. اما او آنچنان به محمدآقا چسبیده بود و تند و تند با او حرف میزد و دنبالش راه میرفت که توجهم را خیلی جلب کرد. او را فقط از نیمرخ دیدم. اما از آن بهبعد همیشه دنبالش بودم. میفهمیدم که باید خیلی به حنیف نزدیک باشد. بالاخره پرس و جوکنان اسمش را فهمیدم. حالا که سرانجام خودش را دیدم، همان اولین لحظه کافی بود تا مطمئن شوم که هیچچیز را بر دوست داشتن دیگران ترجیح نمیدهد. و عجیبتر لحظهیی که فهمیدم خیلی بیشتر از خودم با من آشناست. و برای زنده کردن هر ذرهٴ ناچیزی که در وجودم سراغ دارد، خود را به آب و آتش میزند.
ولی زمان چه کوتاه بود و آن روزهای خوشی که در کنار مسعود داشتم، ناگهان به سرآمد. این کابوس، کابوس جدا افتادن از او بارها بهذهنم زده و آزارم داده بود. عاقبت روزی از همان روزها، پس از یک درگیری سخت با پلیس، همهٴ زندان بههم ریخت. من هم بهاتفاق چند تن دیگر از بچهها به قزلحصار تبعید شدیم. 4سال بعد، وقتی دوباره آن صدا را از یکی از سلولهای بند2 شکنجهگاه کمیته شنیدم، تمام زندگیم عوض شد. حالا مثل شیر در مقابل بازجوها احساس قدرت میکردم. نفهمیدم چه شد، اما ظرف چند دقیقه از آن احساس تنهایی و بیپناهی درآمدم. منظورم همان تنهاییهایی است که هستی آدمی را نیازمند عشق و پرستش میکند. گمان میکنم که انسانها در دل این جامعه خمینیزده بدجوری از تنهایی رنج میبرند. این احساس از خودبیگانگی تا اعماق استخوانها ریشه دوانده است. این همان یأس دهشتناکی است که سرمنشأ بسیاری دردها و رنجها، جرمها و جنایتهاست. چونکه آدمی همیشه به کسی نیاز دارد که عالیترین پیوند وجودیش را با او برقرار کند. و این رابطه رمز حیات انسانی است. بعدها هم هر وقت دوباره آن صدا در گوشم زنگ میزد، باور میکردم که دلنشینیش بهخاطر این بود که مرا از ترس تنهایی پاک میکرد و برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل کلان یک مبارزه، اعتماد بهنفس میبخشید. چند صباحی بعد، آن صدا آنچنان اوج گرفت که پهنهٴ تمامی زندانها را در نوردید و باز هم بالا و بالاتر رفت. از میان سلولها و از پشت درهای بسته گذر کرد و بر برج و باروها و دیوارهای بلند زندان قصر پیشی گرفت.
در شامگاه 30دیماه57، هزارانتن از مردم ایران، ناگهان بر سردر زندان قصر، آن صدا را با گوش خود شنیدند. صدای تمامی زندانیان سیاسی ایران را. او آمده بود تا از جانب همهٴ آنها، با خلق قهرمانی که در زندانها را گشوده بود، سخن بگوید. بیجهت نبود که وقتی در همانجا، حاجمانیان اعلام کرد که تلاشهای روحانیت، موجب آزادی زندانیان سیاسی شده، بیدرنگ میکروفن را از او گرفت:
«نه، نه. ما آزادی خود را مدیون مردم هستیم. نه شخص دیگری یا گروهی خاص. ما آزادیمان را مرهون خلق قهرمان ایرانیم».
چندی پیش سالها پیش، گذری داشتم به پذیرش ارتش آزادیبخش. همینکه با چند نفر از مجاهدان از بندرسته روبهرو شدم، خیلی چیزها مثل فیلم از جلو چشمم رژه رفت. این شهیدان زنده پس از 13 ـ 12 سال زندان و شکنجه، حالا خاطرهٴ تکتک آن بچهها را زنده میکردند. لحظاتی هم در میان صحبتها، یاد کوچکترین خواهرم، مریم، آنقدر زنده شد که مثل آن روزهای قبل از شهادتش با او گرم صحبت شدم. خوب یادم هست، هر وقت آن صدا را میشنید، واقعاً بیطاقت میشد. بعد به سرعت هرکاری دستش بود رها میکرد و مثل آدمی که پاک خودش را از یاد برده باشد، میرفت کنار ضبط مینشست و در طنین آن صدا محو میشد. چند لحظه بعد قطرههای اشک بر روی گونههای کودکانهاش میغلتید و تندوتند بهزمین میریخت.
در خانوادهٴ ما مجاهدان نونهال دیگری هم بودند که در آن صدا جاودانه شدند. نسلی از بیشماران که در هر خانه آشیان کرده بودند و همچون شرارهها و اخگران سوزان از آن آتش گدازان برخاستند و در جایجای ایرانزمین منتشر شدند. خاطرات زندانیان از بند رسته، که با آنها گفتگو کردم، پر از لحظههای شورانگیز شهیدان آزادی، در طنین آن صدا بود. تنها آرزو برای بسیاری از آنان در واپسین لحظههای حیات، یکبار دیگر شنیدن آنصدا و یا دیدن عکس او بود. برق عشق، اشک شوق و لبخند امید، این همان چیزی بود که با شنیدن آن نام و آن صدا در وجودشان شعله میزد. من از اینجا فهمیدم که چگونه 120هزار شهید آزادی با یاد او شکنجه شدند و با عشقش بهبالای دار رفته، یا بر تیرک اعدام بوسه زدند.
سالها آرزو داشتم چیزی درباره مسعود رجوی بنویسم. درست هم نمیدانستم چهچیزی میخواهم بنویسم. ولی شاید هدفم بیان احساسهایی بود که در تمامی این سالها در قلبم انباشته شده بود. منظورم همان چیزهایی است که سرانجام مسیر زندگیم را عوض کرد. زندگی من و هزارانهزار امثال من را...
درست یادم نیست که شب بود یا روز، اما دقایقی از یکروز بیپایان، در آبان سال 51. همین که پاسبان «دادا» از در هشت وارد شد، ابلاغیهٴ رئیس زندان را بلندبلند قرائت کرد. ما فقط 1ساعت فرصت داشتیم تا تمام وسایلمان را جمع کنیم و برای نقل مکان بهزندانی دیگر آماده شویم. معلوم نبود ما را کجا میفرستند. ولی وقتی فهمیدیم که همگی جابهجا میشویم، تا حدودی خیالمان راحت شد. چون در این صورت بیشترین احتمال این بود که بهطور جمعی بهزندان شمارهٴ 3 منتقل شویم.
زندان شمارهٴ 3؟! بله شمارهٴ 3؛ همانجایی که درست دیوار بهدیوار بند ما بود. ولی هیچوقت باور نمیکردم که روزی درست از همانجا سر در بیاورم. خیلی آرزو داشتم که برای یک روز هم شده زندان شمارهٴ 3 را ببینم. چون همهٴ آنهایی که آرزوی دیدنشان را داشتم، آنجا بودند و حالا در لحظههای انتظار، طاقتم حسابی طاق شده بود. اما خیلی طول نکشید که در هشت باز شد و بعد:
یاالله سریعتر، بجنبید دیگه. هر که آماده است بیاید زیر هشت.
این صدای کلیددار بود. قبل از اینکه آخرین وسیلهاش را بردارد، صفرخان آن جعبهٴ سیگار معروف را بیرون کشید. درجا یکنخ سیگار پیچید و روی لب روشن کرد. چند تا پک جانانه زد، لحظهیی مکث کرد و ناگهان در یکچشم بههمزدن چمدان را زیر بغل زد و راه افتاد. آخرین نگاهش لحظاتی روی در و دیوار زندان شمارهٴ 4 که حالا آن را ترک میکردیم دوخته شد.
مهدی هیچ میدانی این چندمینباری است که بین این زندانها رفتوآمد میکنم؟!
نه صفرخان نمیدانم.
در حالیکه دولا شده بودم تا یکساک را بهکمکش بردارم، گفتم ولی خیلی دلم میخواهد برایم تعریف کنی. بعد از چندتا سرفهٴ ممتد که خاطرهٴ چپق کشیدن خدابیامرز خاندایی را برایم زنده میکرد، صفرخان، قدیمیترین زندانی سیاسی ایران، شروع به صحبت کرد. این نهایت محبتش بود که میخواست گوشهیی از داستانهای 30ساله زندان را برایم تعریف کند. اما هنوز چند جملهیی نگفته بود که سرگرد پورکمیلیان، رئیس بند سیاسی، تلاش کرد به ما حالی کند که در زندان شمارهٴ 3 بایستی کاملاً مواظب رفتارمان باشیم. بهخصوص در نشست و برخاست با آن حبسسنگینهای مسلحانه کار، که در آنجا هستند.
همینکه از زیر هشت پایمان را داخل بند گذاشتیم، از میان دالانی عبور کردیم که مجاهدین و فداییها در دو طرف آن صف کشیده بودند. سایر گروهها و شخصیتهای منفرد هم، همینطوری و گاه طبق حساب و کتابهای خاصی در یکی از این دو صف جا گرفته بودند. لحظه به لحظه ضربان قلبم بیشتر میشد و گاهی هم یکدفعه تمام وجودم گر میگرفت. آنجاواقعاً غلغله بود، ولی یکدقیقه بیشتر طول نکشید. در میان آن جمعیت، قبل از اینکه بشناسم، او را پیدا کردم و پیش از آنکه ببوسم در آغوشش گرفتم. درست همان کسی بود که بارها در ذهنم تصویرش کرده بودم، البته منهای آن سالکی که بر روی گونهٴ چپش یک دالبر هم روی سبیلش انداخته بود. از آن دسته انسانهایی که آدم احساس میکند از روز ازل آنها را دیده و میشناخته است. ولی من فقط یکبار در سال49 او را از نیمرخ دیده بودم. آنهم برحسب اتفاق.
یادم هست که یکروز سوار اتوبوس دوطبقه از جلو مسجد هدایت رد میشدم، بهطور کاملاً تصادفی محمدآقا را دیدم که از مسجد هدایت بیرون آمد و یکنفر هم همراهش بود. اما او آنچنان به محمدآقا چسبیده بود و تند و تند با او حرف میزد و دنبالش راه میرفت که توجهم را خیلی جلب کرد. او را فقط از نیمرخ دیدم. اما از آن بهبعد همیشه دنبالش بودم. میفهمیدم که باید خیلی به حنیف نزدیک باشد. بالاخره پرس و جوکنان اسمش را فهمیدم. حالا که سرانجام خودش را دیدم، همان اولین لحظه کافی بود تا مطمئن شوم که هیچچیز را بر دوست داشتن دیگران ترجیح نمیدهد. و عجیبتر لحظهیی که فهمیدم خیلی بیشتر از خودم با من آشناست. و برای زنده کردن هر ذرهٴ ناچیزی که در وجودم سراغ دارد، خود را به آب و آتش میزند.
ولی زمان چه کوتاه بود و آن روزهای خوشی که در کنار مسعود داشتم، ناگهان به سرآمد. این کابوس، کابوس جدا افتادن از او بارها بهذهنم زده و آزارم داده بود. عاقبت روزی از همان روزها، پس از یک درگیری سخت با پلیس، همهٴ زندان بههم ریخت. من هم بهاتفاق چند تن دیگر از بچهها به قزلحصار تبعید شدیم. 4سال بعد، وقتی دوباره آن صدا را از یکی از سلولهای بند2 شکنجهگاه کمیته شنیدم، تمام زندگیم عوض شد. حالا مثل شیر در مقابل بازجوها احساس قدرت میکردم. نفهمیدم چه شد، اما ظرف چند دقیقه از آن احساس تنهایی و بیپناهی درآمدم. منظورم همان تنهاییهایی است که هستی آدمی را نیازمند عشق و پرستش میکند. گمان میکنم که انسانها در دل این جامعه خمینیزده بدجوری از تنهایی رنج میبرند. این احساس از خودبیگانگی تا اعماق استخوانها ریشه دوانده است. این همان یأس دهشتناکی است که سرمنشأ بسیاری دردها و رنجها، جرمها و جنایتهاست. چونکه آدمی همیشه به کسی نیاز دارد که عالیترین پیوند وجودیش را با او برقرار کند. و این رابطه رمز حیات انسانی است. بعدها هم هر وقت دوباره آن صدا در گوشم زنگ میزد، باور میکردم که دلنشینیش بهخاطر این بود که مرا از ترس تنهایی پاک میکرد و برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل کلان یک مبارزه، اعتماد بهنفس میبخشید. چند صباحی بعد، آن صدا آنچنان اوج گرفت که پهنهٴ تمامی زندانها را در نوردید و باز هم بالا و بالاتر رفت. از میان سلولها و از پشت درهای بسته گذر کرد و بر برج و باروها و دیوارهای بلند زندان قصر پیشی گرفت.
در شامگاه 30دیماه57، هزارانتن از مردم ایران، ناگهان بر سردر زندان قصر، آن صدا را با گوش خود شنیدند. صدای تمامی زندانیان سیاسی ایران را. او آمده بود تا از جانب همهٴ آنها، با خلق قهرمانی که در زندانها را گشوده بود، سخن بگوید. بیجهت نبود که وقتی در همانجا، حاجمانیان اعلام کرد که تلاشهای روحانیت، موجب آزادی زندانیان سیاسی شده، بیدرنگ میکروفن را از او گرفت:
«نه، نه. ما آزادی خود را مدیون مردم هستیم. نه شخص دیگری یا گروهی خاص. ما آزادیمان را مرهون خلق قهرمان ایرانیم».
چندی پیش سالها پیش، گذری داشتم به پذیرش ارتش آزادیبخش. همینکه با چند نفر از مجاهدان از بندرسته روبهرو شدم، خیلی چیزها مثل فیلم از جلو چشمم رژه رفت. این شهیدان زنده پس از 13 ـ 12 سال زندان و شکنجه، حالا خاطرهٴ تکتک آن بچهها را زنده میکردند. لحظاتی هم در میان صحبتها، یاد کوچکترین خواهرم، مریم، آنقدر زنده شد که مثل آن روزهای قبل از شهادتش با او گرم صحبت شدم. خوب یادم هست، هر وقت آن صدا را میشنید، واقعاً بیطاقت میشد. بعد به سرعت هرکاری دستش بود رها میکرد و مثل آدمی که پاک خودش را از یاد برده باشد، میرفت کنار ضبط مینشست و در طنین آن صدا محو میشد. چند لحظه بعد قطرههای اشک بر روی گونههای کودکانهاش میغلتید و تندوتند بهزمین میریخت.
در خانوادهٴ ما مجاهدان نونهال دیگری هم بودند که در آن صدا جاودانه شدند. نسلی از بیشماران که در هر خانه آشیان کرده بودند و همچون شرارهها و اخگران سوزان از آن آتش گدازان برخاستند و در جایجای ایرانزمین منتشر شدند. خاطرات زندانیان از بند رسته، که با آنها گفتگو کردم، پر از لحظههای شورانگیز شهیدان آزادی، در طنین آن صدا بود. تنها آرزو برای بسیاری از آنان در واپسین لحظههای حیات، یکبار دیگر شنیدن آنصدا و یا دیدن عکس او بود. برق عشق، اشک شوق و لبخند امید، این همان چیزی بود که با شنیدن آن نام و آن صدا در وجودشان شعله میزد. من از اینجا فهمیدم که چگونه 120هزار شهید آزادی با یاد او شکنجه شدند و با عشقش بهبالای دار رفته، یا بر تیرک اعدام بوسه زدند.
سالها آرزو داشتم چیزی درباره مسعود رجوی بنویسم. درست هم نمیدانستم چهچیزی میخواهم بنویسم. ولی شاید هدفم بیان احساسهایی بود که در تمامی این سالها در قلبم انباشته شده بود. منظورم همان چیزهایی است که سرانجام مسیر زندگیم را عوض کرد. زندگی من و هزارانهزار امثال من را...