چند ماهی از تشکیل هستهٴ میلیشیای مجاهد خلق گذشته بود و به سرعت حضور اجتماعی ـ سیاسی این نیرو در جامعه رو به تثبیت بود. روز 20 فروردین 1359 بنا شد با یک رژه سراسری در شهرهای مختلف ایران، حضور تشکیلاتی و نظامی میلیشیا به نمایش گذاشته شود. از اول صبح همهٴ نیروها و انجمنها در تلاش و تکاپو بودند تا همه نفرات را مطلع و آمادهٴ برگزاری این نمایش رزم و انضباط کنند. قرار همه بچهها ساعت14 زمین چمن دانشگاه، با لباس فرم آن زمان، اورکت، شلوار خاکی نظامی و پوتین بود. خواهران نیز با اورکت و مانتوهای خاص میلیشیای مجاهد خلق و پوتین میآمدند.
نیروهای کارگری، کارمندی، دانشجویی، دانشآموزی و محلات مجاهدین، از تمام نقاط، عازم محل زمین چمن دانشگاه تهران بودند. صبح توجیه فرماندهان انجام شد. از همان ابتدا، صحنهها آن چنان قدرتمند و پرشکوه بود که خبری از چماقداران حزباللهی و «زهرا خانم» و «عباس فالانژ» نبود. ساعت از ظهر گذشته بود. چهرههای شاداب و رزمنده هواداران مجاهدین که وارد صحن زمین چمن میشدند، دیدنی بود. یکانها به سرعت شکل میگرفت. از هر گوشه، صدای فرامین نظامی بهگوش میرسید: «از جلو نظام!… خبردار!… به جای خود! و…».
یک دور کامل زمین چمن را گشت زدم. صحنههایی عجیب، پرشکوه و تاریخی به چشم میخورد. مجاهد شهید محمود ملک مرزبان را دیدم که مثل همیشه با پوتینهای واکس زده و براق و لباس اتو کشیده، در حال توجیه و شکل دادن یکانها بود. مجاهد شهید علی احمدی در حال هماهنگی بین فرماندهان و تصحیح حرکات بود. در گوشهٴ دیگر محمد ملک، بچههای دانشگاه تهران را به خط کرده بود. بیژن سیفی در کنار بچههای دانشگاه شریف بود و محمود مرشدی با بچههای تربیت معلم در حال آماده شدن بودند. خواهر فائزه بهاری و خواهر شمسی… خواهران دانشگاه را به خط کرده بودند.
نیروهای کارگری، کارمندی، دانشجویی، دانشآموزی و محلات مجاهدین، از تمام نقاط، عازم محل زمین چمن دانشگاه تهران بودند. صبح توجیه فرماندهان انجام شد. از همان ابتدا، صحنهها آن چنان قدرتمند و پرشکوه بود که خبری از چماقداران حزباللهی و «زهرا خانم» و «عباس فالانژ» نبود. ساعت از ظهر گذشته بود. چهرههای شاداب و رزمنده هواداران مجاهدین که وارد صحن زمین چمن میشدند، دیدنی بود. یکانها به سرعت شکل میگرفت. از هر گوشه، صدای فرامین نظامی بهگوش میرسید: «از جلو نظام!… خبردار!… به جای خود! و…».
یک دور کامل زمین چمن را گشت زدم. صحنههایی عجیب، پرشکوه و تاریخی به چشم میخورد. مجاهد شهید محمود ملک مرزبان را دیدم که مثل همیشه با پوتینهای واکس زده و براق و لباس اتو کشیده، در حال توجیه و شکل دادن یکانها بود. مجاهد شهید علی احمدی در حال هماهنگی بین فرماندهان و تصحیح حرکات بود. در گوشهٴ دیگر محمد ملک، بچههای دانشگاه تهران را به خط کرده بود. بیژن سیفی در کنار بچههای دانشگاه شریف بود و محمود مرشدی با بچههای تربیت معلم در حال آماده شدن بودند. خواهر فائزه بهاری و خواهر شمسی… خواهران دانشگاه را به خط کرده بودند.
مسئولان و فرماندهان بخش اجتماعی و نظامی هم هر کدام در تلاش برای بالا بردن نظم و هماهنگی بودند. قاسم باقرزاده (بیژن)، مهدی کتیرایی، محمد مقدم، سعید غیور (غفور) آرام و قرار نداشتند. گویا توفانی و سیلی در راه است. امواج ارتش خلق را در حال شکلگیری میشد دید تا اینکه صفها و ستونها شکل گرفت و همچون گدازههای سوزان و روان آتشفشان در خیابان انقلاب بهراه افتاد.
ابتدای صف به هرکجا میرسید، روال عادی خیابان را به هم میزد. هر رهگذری میخکوب میشد و به تماشا میایستاد. یکی کف میزد، دیگری جمله تشویقآمیزی میگفت، آن یکی دعا میکرد، دیگری میگفت اینها چریکهای مجاهدین و جوانان انقلاب هستند. مردی را دیدم که آرزوی خود را بر لب میآورد که «کسی نمیتواند با اینها، به انقلاب چپ نگاه کند».
رود خروشان میلیشیا راه خود را باز کرد و پیش رفت و در پایان مقصد خود، به خیابان طالقانی رسید. مزدوران چماقدار که گویا غافلگیر شده بودند یا شاید از ترس خود را نشان نمیدادند با فاصله زیادی در مقابل سفارت آمریکا شعار میدادند، اما با شنیده شدن خشم و خروش شعارهای خروشان میلیشیا، یکی از آنها فریاد زد: «حزبالله درگیر نمیشه!» و تعداد مزدوری که دور او بودند، سر ستون را به طرف خیابان شریعتی بر گرداند و از سر راه کنار رفت و در میان جمعیت محو میشوند. آن روز رژه میلیشیا اولین هشدار بزرگ در صحنه به خمینی و پاسداران بود که امواج خلق و نیروهای انقلاب قادر هستند آنها را از صحنه محو کنند.
همچنین به یاد دارم، روزهای جمعه 15خرداد 60 و 22خرداد 60 را که در ارتفاعات شمال تهران، یگانهای میلیشیا در اوج عربدهکشیهای پاسداران به خط شده و راهپیماییهای منظم انجام دادند. وقتی جمعه 15خرداد در مسیر کوماچال و بندعیش و پلنگ چال نگاه میکردم در هر مسیر چند ده یکان میلیشیا دیده میشدند. آنها با لباسهای نظامی همان روز رژه اول بهطور منظم شعار میدادند و سکوت کوهستان را در هم میشکستند. وقتی از ارتفاعات به نزدیک زندان اوین رسیدیم با دیدن برج و باروی زندان با خود گفتم: «باید این دیوار را با همین نیروها، روزی در هم شکست و ارتجاع و سرکوب را در هم پیچید».
همچنین به یاد دارم، روزهای جمعه 15خرداد 60 و 22خرداد 60 را که در ارتفاعات شمال تهران، یگانهای میلیشیا در اوج عربدهکشیهای پاسداران به خط شده و راهپیماییهای منظم انجام دادند. وقتی جمعه 15خرداد در مسیر کوماچال و بندعیش و پلنگ چال نگاه میکردم در هر مسیر چند ده یکان میلیشیا دیده میشدند. آنها با لباسهای نظامی همان روز رژه اول بهطور منظم شعار میدادند و سکوت کوهستان را در هم میشکستند. وقتی از ارتفاعات به نزدیک زندان اوین رسیدیم با دیدن برج و باروی زندان با خود گفتم: «باید این دیوار را با همین نیروها، روزی در هم شکست و ارتجاع و سرکوب را در هم پیچید».
همین بود که ارتجاع و پاسدارانش تحمل دیدن قدرت رو به گسترش میلیشیا را نداشتند و هفته بعد، خمینی در 30خرداد دیگر صحنه را به رو در رویی نظامی با نیروهای انقلابی و مجاهدین کشاند و پاسخ میلیشیا را با گلوله داد.