این روزها در سراسر جهان سخن از داعش (خلافت اسلامی) است و جنایتهایش. شنیدن و خواندن آدمکشیها و دیگر تجاوزهای این آدمکشان به کسوت مسلمان درآمده، من را به سی و چند سال قبل (دههی شصت) برد تا آنچه در اوین و قزلحصار و دیگر زندانهای ایران در ”ولایت“ آقایان خمینی و خامنهای شاهد آنها بودیم را بهطور فشرده برایتان بنویسم تا ریشه بنیادگرایان فعلی مانند داعش را بهتر بشناسید. هیچ انسانی که بویی از شرف و انسانیت و آزادگی برده باشد نمیتواند بر اعمال آنها که نام داعش بر خود نهادهاند صحه بگذارد و از این اعمال متنفر نباشد اما من با آوردن چند نمونه که به دست و دستور نظام ولایی در طی سی و چند سال در کشور عزیزمان به امر ”ابوبکر بغدادی“ های ایرانی صورت گرفته اشاره خواهم کرد، تا قطرهای از دریای جنایت را برای هموطنان عزیزم افشاء نمایم، تا ماهیت آنها که امروز قیافه ضد بنیادگرایی و ضدداعشی بر خود گرفتهاند بهتر و بیشتر آشکار گردد.
اجازه میخواهم بخشهایی از خاطرات یک زن ایرانی که دورانی را در زندان قزلحصار گذرانده از ”گور“ و ”قیامت“ و ”قفس“ و ”واحد مسکونی“ که به دستور لاجوردی جلاد و حاج داود جنایتکار (عوامل آقای خمینی) ”رئیس زندان قزلحصار“ گذشته، برایتان نقل کنم تا به عمق جنایات بنیادگرایان از هر شکل و شمایلی چه شیعه یا سنی پی ببرید. در کتاب خاطرات زندان هنگامه حاج حسن آمده است:
”از فروردین سال ۶۲ تعدادی از زنان زندانی مقاوم از جمله «شکر» را برای تنبیه به گوهردشت بردند. آنها ممنوع الملاقات بودند و جایشان مشخص نبود و وقتی خانوادههایشان مراجعه میکردند، آنها را سر میدوانیدند، و خانوادهها در به در بهدنبال بچههایشان در جلوی زندانها سرگردان بودند، بعدها مشخص شد که آنها را به شکنجهگاههای مخصوص که به «واحد مسکونی» معروف شد و در واقع هنوز کسی از وجود آنها اطلاع نداشت بردهاند. این واحدها در زندان قزلحصار بود و گویا قبلاً واحدهای مورد استفادهی پرسنل زندان یا محلهای کار متروکه بوده است. این خواهران حدود یک سال در واحد مسکونی زیر دهشتناکترین شکنجهها قرار گرفته و سپس به اوین منتقل شده بودند. آنها را پس از یک سری بازجویی و شکنجه در بندهای انفرادی اوین دوباره به واحد یک قزلحصار به محلهایی که بعدها به «قفس» معروف شد منتقل کردند. تا آن موقع، بند «قیامت» و قفسها و واحد مسکونی رو نشده بود و همه از آن خبر نداشتند. ما زندانیان قزلحصار نیز بهطور عام از آن بیاطلاع بودیم، همین قدر میدانستیم که بندهای تنبیهی در واحد یک به راه افتاده، و تعدادی از برادران را نیز به آنجا بردهاند ولی از کم و کیف آن بیاطلاع بودیم“.
آن روز طبق برنامه آب حمام گرم شده بود و ما طبق معمول آب گرم برداشتیم که چای حمام درست کنیم، ناگهان حدود ۱۵ نفر را صدا زدند و بیرون بردند فضا بهشدت ملتهب بود. چند دقیقه بعد مرا هم صدا کردند، خوشحال شدم چون دلم نمیخواست که آن دوستانم بروند و من بمانم. بچهها با نگرانی نگاهم کردند و کمک میکردند که از لباسهایم چیزی کم نبرم، چون هوا سرد بود من هم هرچه داشتم پوشیدم. چون دیگر برگشتی متصور نبود. ما را بهصورت جداگانه نمیدانم چند ساعت همان جا رو به دیوار بهحالت ایستاده نگهداشتند. بعد بالاخره ”حاجی“ آمد. من ژاکت کلفتی به تن داشتم، بالای سرم که رسید، گفت این کیه؟ و سپس گفت: نگاه کن چه هیکلی داره، معلومه که بادی گارده، و با کابل سنگینی که در دستش بود محکم به سرم کوبید. سرم گیج رفت ولی سعی کردم نیفتم و ضعف نشان ندهم داشتم فکر میکردم این چیست که دارم با آن کتک میخورم امّا ضربههای سنگین یکی بعد از دیگری فرود میآمد و امکان تمرکز نمیداد. گیج شده بودم و سرم بهشدت درد گرفته بود فقط ناخودآگاه صورتم را میپوشانیدم که ضربات بهصورتم نخورد، چون احساس میکردم به هر جای صورتم که بخورد داغان میکند که درست هم بود. وقتی نالهام درآمد ”حاجی داود“ جلاد دست کشید و گفت ببریدش!
... مرا به سمت راست زیر هشت برده و در اتاقی خالی قرار دادند. نمیدانم چه مدت بعد آمدند و مرا به سمت داخل راهرو و محل بندها بردند و در اوایل راهرو و در سمت چپ وارد سالن یا اتاقی کردند و به زنی که آن جا بود تحویل دادند. آن زن من را برد در جایی بین دو تا تخته که به فاصلهی حدود نیم متر از هم بهحالت عمودی قرار داده بودند نشاند. هوا بهشدت گرم و دم کرده بود و بوی حمام میآمد. چشمم کماکان با چشمبند بسته بود، دستی به سرم کشیدم. جای ضربات کابل بهاندازهی چند سانت بالا آمده و سرم راه راه شده بود طوری که از روی روسری و چادر هم قابل لمس بود ولی درد احساس نمیکردم که احتمالاً بیحس شده بود...
برنامهاین طور بود که از سپیده صبح، ساعت بین ۵ و ۶ با اذان صبح باید بیدار میشدیم. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و ۵ دقیقه نماز و بعد داخل قفس مینشستیم و همان جا صبحانه میخوردیم تا ظهر. باز ۳ دقیقه دستشویی و سپس نماز و باز قفس و ناهار ساعت نمیدانم کی. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و بعد نماز و شام و باز مینشستیم تا ساعت ۱۲ شب، بعد میتوانستیم دراز بکشیم و بخوابیم معمولاً بین ۴ تا ۵ ساعت خواب و باز روز بعد. روزها و هفتهها و ماهها همین طور پایانناپذیر میآمدند و میرفتند و هیچ اتفاقی نمیافتاد و خبری از جایی نمیرسید حتی موقع خوابیدن هم باید چشمبند روی چشممان میبود. بدترین وضعیت این بود که به بیخوابی دچار بشوم مدّتی بود که هجوم سیلآسای همان افکار و اینکه گویا دیگر هیچ چشماندازی برای پایان این وضعیت وجود ندارد نمیگذاشت بخوابم.
”حاجی“ هر روز برای چک دستگاهش میآمد و برای درهم شکستن ما لغز میخواند، ”حاجی“ هر روز بر اساس گزارش توابها با برنامهای که خودش داشت تعدادی را انتخاب میکرد، بیرون میبرد، و کتک میزد و دستور میداد که توبه کنند تعدادی را هم در قفس مورد آزار و شکنجه قرار میداد و گاهی بیخبر میآمد و یک مرتبه یک نفر را زیر مشت و لگد میگرفت... یک روز هم من سوژه حمله بودم، ناگهان احساس کردم یک وزنهای سنگین محکم به سرم خورد و انگار گردنم در سینهام فرو رفت گیج شدم چشمم سیاهی رفت و بعد نعرهی ”حاج داود“ را شنیدم که یک چیزهایی میگفت، با مشت سنگین و غول آسایش بیهوا به سرم کوبیده بود.
بهار گذشت و بعد تابستان رسید. هفت ماه است که اینجا هستم. چند روزی بود که سر و کلهی ”حاجی“ پیدا نشده بود. یک روز صبح مرا صدا زدند و بیرون بردند برخلاف تصورم گفتند ملاقات داری، بعد از ۷ ماه پدر و مادر بیچارهام آمدهاند. به اتاق ملاقات رفتم، پشت شیشه ایستاده بودند، یک پاسدار کنار آنها و یک پاسدار کنار من. پدرم با دیدن من دیگر طاقت نیاورد و شروع به گریه کرد امّا مادرم زن محکمی بود و خودش را کنترل کرد. گفتم: گریه نکنید من حالم خوب است و تنها نگرانیم همین ناراحتی شماست. (۱)
دکتر محمد ملکی در ادامه مینویسد:
هموطنان، عزیزان من
یک نمونه از جنایات و شکنجههایی را که در نظام ولایی اتفاق افتاده برایتان آوردم. بعد از آن که در سال ۶۳ با فشار و افشاگریهای آیتالله منتظری بساط توابسازی حاجی داود جمع شد و خودش نیز برکنار گردید، جای او یک نفر بهنام مهندس میثم مسئول قزلحصار شد. او در اوایل کارش با زندانیان کمی ملایمت بکار میبرد و با افراد مسن و شناخته شده ملاقات میکرد. روزی به او گفتم: من در واحد یک بند ۳ زندانی هستم. در کنار این بند یعنی بند ۴ خانمها زندانی هستند. گاهی از این بند صداهای عجیبی میشنوم. صدای گریههای بلند، صدای فریاد، صدای فحش و جیغ، آنجا چه خبر است؟ میثم گفت: من با مشکلات بسیار بزرگ و وحشتناکی روبهرو هستم. مثلاً در واحد یک ما در حال حاضر ۴۰۰ دختر و زن روانی داریم که نمیدانیم با آنها چه بکنیم. نه میشود آنها را آزاد کرد و نه میشود در اینجا نگاهداری نمود. بهطور قطع غالب این خانمها محصول کارهای حاجی داود در درست کردن ”قیامت“ و ”گور“ و ”قفس“ و ”واحد مسکونی“ که برای توابسازی درست کرده بود هستند.
قزلحصار در آن سالها محل نگاهداری زندانیانی بود که پس از دستگیری و بازجویی و شکنجههای بینظیر و دادگاهی شدن (در دادگاههای غیرقانونی، بدون حضور وکیل و حق دفاع که غالباً چند دقیقه طول میکشید) به آنجا برای گذراندن دوران زندان فرستاده میشدند. اتهامات این افراد آنچنان نبود که اعدامیباشند. آنها به حکم ابد یا چند و چندین سال زندان محکوم شده بودند. بسیاری از دستگیر شدگان در اوین و دیگر زندانها زیر شکنجه یا میمردند یا اعدام میشدند. دهها هزار نفر در دهه ۶۰ بهخصوص سال ۶۷ در زندان اوین اعدام شدند. زندانیان قزلحصار کسانی بودند که از اوین جان سالم به در برده بودند، رفتاری که نمونهای از آنها در قزلحصار گفته شد با این چنین زندانیان بود.
و همهی این جنایات در ۳۶ سال حاکمیت نظام ولایی ادامه داشته و دارد. در تمام این سالها نظام ولایی دست از این جنایات برنداشته؛ کشتار و جنایات سال ۷۸ در کوی دانشگاه تهران، کشتار دهها نفر در اعتراضات مردمی سال ۸۸ را بهخاطر بیاورید. داستان زندان کهریزک و بلاهایی که بر سر دختران و پسران آوردند را از خاطر بگذرانید و فراموش نکنید که در کشتار ۶۷ چندین هزار نفر اعدام شدند و به ادعای یکی از مسئولان آن زمان وزارت اطلاعات (آقای رضا ملک) تعداد کشتهها حتی از ۳۰ هزار در عرض یکی دو ماه در سراسر کشور گذشت. همهی این اعمال ضدبشریت را بهخاطر بیاورید تا به آبشخوار داعش و دیگر بنیادگرایان پی ببرید... ..
راستی عجب هزل نفرت انگیزی است که پدیدآورندگان بنیادگرایان از جمله آمریکا و نظام ولایی با آن همه جنایات که مرتکب شدهاند، حال که عفریت بنیادگرایی دامن خودشان را گرفته صدایشان درآمده است که باید به کار آنها پایان داد... ..
چرا آمریکا و اروپا در مقابل آن همه جنایت که در ایران و عراق و سوریه و دیگر نقاط جهان روی داده و میدهد، یا سکوت کرده و یا به یک محکومیت لفظی اکتفا نمودهاند؟ چرا آن روزها که گروه بنیادگرای بوکوحرام حدود ۲۷۰ دختر جوان و زن را در نیجریه با وحشیترین شکل ربودند یک هواپیمای با سرنشین یا بدون سرنشین آمریکایی یا اروپایی برای نجات آن اسیرها اقدام چشمگیری انجام نداد و تنها به محکوم کردن لفظی اینکار اکتفا کردند؟
چرا آن روزها که آمریکاییها عراق را در سینی طلایی تقدیم ایران پدرخوانده بنیادگرایی کردند و دولتهای ایران و عراق به کمک هم آن همه جنایت در دو کشور مرتکب شدند، تا ایران با همدستی مالکی و دار و دستهاش به جان مردم عراق و ایرانیان پناه گرفته در عراق بیفتند، فکر امروز نبودند؟
متأسفانه بنیادگرایان حاکم بر ایران با دخالت در عراق و سوریه و لبنان و یمن چهار کشور منطقه را درگیر آشوب و ناامنی و جنگ کردهاند. در حالیکه ملّت ایران و ملل منطقه در فقر و فساد میسوزند، ابوبکر بغدادی و سید علی خامنهای هر یک مدّعی تسلّط بر جهان اسلام هستند و منطقه را به آتش و خون کشیدهاند. بهراستی چه تفاوتی بین دولت اسلامی داعش و جمهوری اسلامی وجود دارد؟
اجازه میخواهم بخشهایی از خاطرات یک زن ایرانی که دورانی را در زندان قزلحصار گذرانده از ”گور“ و ”قیامت“ و ”قفس“ و ”واحد مسکونی“ که به دستور لاجوردی جلاد و حاج داود جنایتکار (عوامل آقای خمینی) ”رئیس زندان قزلحصار“ گذشته، برایتان نقل کنم تا به عمق جنایات بنیادگرایان از هر شکل و شمایلی چه شیعه یا سنی پی ببرید. در کتاب خاطرات زندان هنگامه حاج حسن آمده است:
”از فروردین سال ۶۲ تعدادی از زنان زندانی مقاوم از جمله «شکر» را برای تنبیه به گوهردشت بردند. آنها ممنوع الملاقات بودند و جایشان مشخص نبود و وقتی خانوادههایشان مراجعه میکردند، آنها را سر میدوانیدند، و خانوادهها در به در بهدنبال بچههایشان در جلوی زندانها سرگردان بودند، بعدها مشخص شد که آنها را به شکنجهگاههای مخصوص که به «واحد مسکونی» معروف شد و در واقع هنوز کسی از وجود آنها اطلاع نداشت بردهاند. این واحدها در زندان قزلحصار بود و گویا قبلاً واحدهای مورد استفادهی پرسنل زندان یا محلهای کار متروکه بوده است. این خواهران حدود یک سال در واحد مسکونی زیر دهشتناکترین شکنجهها قرار گرفته و سپس به اوین منتقل شده بودند. آنها را پس از یک سری بازجویی و شکنجه در بندهای انفرادی اوین دوباره به واحد یک قزلحصار به محلهایی که بعدها به «قفس» معروف شد منتقل کردند. تا آن موقع، بند «قیامت» و قفسها و واحد مسکونی رو نشده بود و همه از آن خبر نداشتند. ما زندانیان قزلحصار نیز بهطور عام از آن بیاطلاع بودیم، همین قدر میدانستیم که بندهای تنبیهی در واحد یک به راه افتاده، و تعدادی از برادران را نیز به آنجا بردهاند ولی از کم و کیف آن بیاطلاع بودیم“.
آن روز طبق برنامه آب حمام گرم شده بود و ما طبق معمول آب گرم برداشتیم که چای حمام درست کنیم، ناگهان حدود ۱۵ نفر را صدا زدند و بیرون بردند فضا بهشدت ملتهب بود. چند دقیقه بعد مرا هم صدا کردند، خوشحال شدم چون دلم نمیخواست که آن دوستانم بروند و من بمانم. بچهها با نگرانی نگاهم کردند و کمک میکردند که از لباسهایم چیزی کم نبرم، چون هوا سرد بود من هم هرچه داشتم پوشیدم. چون دیگر برگشتی متصور نبود. ما را بهصورت جداگانه نمیدانم چند ساعت همان جا رو به دیوار بهحالت ایستاده نگهداشتند. بعد بالاخره ”حاجی“ آمد. من ژاکت کلفتی به تن داشتم، بالای سرم که رسید، گفت این کیه؟ و سپس گفت: نگاه کن چه هیکلی داره، معلومه که بادی گارده، و با کابل سنگینی که در دستش بود محکم به سرم کوبید. سرم گیج رفت ولی سعی کردم نیفتم و ضعف نشان ندهم داشتم فکر میکردم این چیست که دارم با آن کتک میخورم امّا ضربههای سنگین یکی بعد از دیگری فرود میآمد و امکان تمرکز نمیداد. گیج شده بودم و سرم بهشدت درد گرفته بود فقط ناخودآگاه صورتم را میپوشانیدم که ضربات بهصورتم نخورد، چون احساس میکردم به هر جای صورتم که بخورد داغان میکند که درست هم بود. وقتی نالهام درآمد ”حاجی داود“ جلاد دست کشید و گفت ببریدش!
... مرا به سمت راست زیر هشت برده و در اتاقی خالی قرار دادند. نمیدانم چه مدت بعد آمدند و مرا به سمت داخل راهرو و محل بندها بردند و در اوایل راهرو و در سمت چپ وارد سالن یا اتاقی کردند و به زنی که آن جا بود تحویل دادند. آن زن من را برد در جایی بین دو تا تخته که به فاصلهی حدود نیم متر از هم بهحالت عمودی قرار داده بودند نشاند. هوا بهشدت گرم و دم کرده بود و بوی حمام میآمد. چشمم کماکان با چشمبند بسته بود، دستی به سرم کشیدم. جای ضربات کابل بهاندازهی چند سانت بالا آمده و سرم راه راه شده بود طوری که از روی روسری و چادر هم قابل لمس بود ولی درد احساس نمیکردم که احتمالاً بیحس شده بود...
برنامهاین طور بود که از سپیده صبح، ساعت بین ۵ و ۶ با اذان صبح باید بیدار میشدیم. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و ۵ دقیقه نماز و بعد داخل قفس مینشستیم و همان جا صبحانه میخوردیم تا ظهر. باز ۳ دقیقه دستشویی و سپس نماز و باز قفس و ناهار ساعت نمیدانم کی. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و بعد نماز و شام و باز مینشستیم تا ساعت ۱۲ شب، بعد میتوانستیم دراز بکشیم و بخوابیم معمولاً بین ۴ تا ۵ ساعت خواب و باز روز بعد. روزها و هفتهها و ماهها همین طور پایانناپذیر میآمدند و میرفتند و هیچ اتفاقی نمیافتاد و خبری از جایی نمیرسید حتی موقع خوابیدن هم باید چشمبند روی چشممان میبود. بدترین وضعیت این بود که به بیخوابی دچار بشوم مدّتی بود که هجوم سیلآسای همان افکار و اینکه گویا دیگر هیچ چشماندازی برای پایان این وضعیت وجود ندارد نمیگذاشت بخوابم.
”حاجی“ هر روز برای چک دستگاهش میآمد و برای درهم شکستن ما لغز میخواند، ”حاجی“ هر روز بر اساس گزارش توابها با برنامهای که خودش داشت تعدادی را انتخاب میکرد، بیرون میبرد، و کتک میزد و دستور میداد که توبه کنند تعدادی را هم در قفس مورد آزار و شکنجه قرار میداد و گاهی بیخبر میآمد و یک مرتبه یک نفر را زیر مشت و لگد میگرفت... یک روز هم من سوژه حمله بودم، ناگهان احساس کردم یک وزنهای سنگین محکم به سرم خورد و انگار گردنم در سینهام فرو رفت گیج شدم چشمم سیاهی رفت و بعد نعرهی ”حاج داود“ را شنیدم که یک چیزهایی میگفت، با مشت سنگین و غول آسایش بیهوا به سرم کوبیده بود.
بهار گذشت و بعد تابستان رسید. هفت ماه است که اینجا هستم. چند روزی بود که سر و کلهی ”حاجی“ پیدا نشده بود. یک روز صبح مرا صدا زدند و بیرون بردند برخلاف تصورم گفتند ملاقات داری، بعد از ۷ ماه پدر و مادر بیچارهام آمدهاند. به اتاق ملاقات رفتم، پشت شیشه ایستاده بودند، یک پاسدار کنار آنها و یک پاسدار کنار من. پدرم با دیدن من دیگر طاقت نیاورد و شروع به گریه کرد امّا مادرم زن محکمی بود و خودش را کنترل کرد. گفتم: گریه نکنید من حالم خوب است و تنها نگرانیم همین ناراحتی شماست. (۱)
دکتر محمد ملکی در ادامه مینویسد:
هموطنان، عزیزان من
یک نمونه از جنایات و شکنجههایی را که در نظام ولایی اتفاق افتاده برایتان آوردم. بعد از آن که در سال ۶۳ با فشار و افشاگریهای آیتالله منتظری بساط توابسازی حاجی داود جمع شد و خودش نیز برکنار گردید، جای او یک نفر بهنام مهندس میثم مسئول قزلحصار شد. او در اوایل کارش با زندانیان کمی ملایمت بکار میبرد و با افراد مسن و شناخته شده ملاقات میکرد. روزی به او گفتم: من در واحد یک بند ۳ زندانی هستم. در کنار این بند یعنی بند ۴ خانمها زندانی هستند. گاهی از این بند صداهای عجیبی میشنوم. صدای گریههای بلند، صدای فریاد، صدای فحش و جیغ، آنجا چه خبر است؟ میثم گفت: من با مشکلات بسیار بزرگ و وحشتناکی روبهرو هستم. مثلاً در واحد یک ما در حال حاضر ۴۰۰ دختر و زن روانی داریم که نمیدانیم با آنها چه بکنیم. نه میشود آنها را آزاد کرد و نه میشود در اینجا نگاهداری نمود. بهطور قطع غالب این خانمها محصول کارهای حاجی داود در درست کردن ”قیامت“ و ”گور“ و ”قفس“ و ”واحد مسکونی“ که برای توابسازی درست کرده بود هستند.
قزلحصار در آن سالها محل نگاهداری زندانیانی بود که پس از دستگیری و بازجویی و شکنجههای بینظیر و دادگاهی شدن (در دادگاههای غیرقانونی، بدون حضور وکیل و حق دفاع که غالباً چند دقیقه طول میکشید) به آنجا برای گذراندن دوران زندان فرستاده میشدند. اتهامات این افراد آنچنان نبود که اعدامیباشند. آنها به حکم ابد یا چند و چندین سال زندان محکوم شده بودند. بسیاری از دستگیر شدگان در اوین و دیگر زندانها زیر شکنجه یا میمردند یا اعدام میشدند. دهها هزار نفر در دهه ۶۰ بهخصوص سال ۶۷ در زندان اوین اعدام شدند. زندانیان قزلحصار کسانی بودند که از اوین جان سالم به در برده بودند، رفتاری که نمونهای از آنها در قزلحصار گفته شد با این چنین زندانیان بود.
و همهی این جنایات در ۳۶ سال حاکمیت نظام ولایی ادامه داشته و دارد. در تمام این سالها نظام ولایی دست از این جنایات برنداشته؛ کشتار و جنایات سال ۷۸ در کوی دانشگاه تهران، کشتار دهها نفر در اعتراضات مردمی سال ۸۸ را بهخاطر بیاورید. داستان زندان کهریزک و بلاهایی که بر سر دختران و پسران آوردند را از خاطر بگذرانید و فراموش نکنید که در کشتار ۶۷ چندین هزار نفر اعدام شدند و به ادعای یکی از مسئولان آن زمان وزارت اطلاعات (آقای رضا ملک) تعداد کشتهها حتی از ۳۰ هزار در عرض یکی دو ماه در سراسر کشور گذشت. همهی این اعمال ضدبشریت را بهخاطر بیاورید تا به آبشخوار داعش و دیگر بنیادگرایان پی ببرید... ..
راستی عجب هزل نفرت انگیزی است که پدیدآورندگان بنیادگرایان از جمله آمریکا و نظام ولایی با آن همه جنایات که مرتکب شدهاند، حال که عفریت بنیادگرایی دامن خودشان را گرفته صدایشان درآمده است که باید به کار آنها پایان داد... ..
چرا آمریکا و اروپا در مقابل آن همه جنایت که در ایران و عراق و سوریه و دیگر نقاط جهان روی داده و میدهد، یا سکوت کرده و یا به یک محکومیت لفظی اکتفا نمودهاند؟ چرا آن روزها که گروه بنیادگرای بوکوحرام حدود ۲۷۰ دختر جوان و زن را در نیجریه با وحشیترین شکل ربودند یک هواپیمای با سرنشین یا بدون سرنشین آمریکایی یا اروپایی برای نجات آن اسیرها اقدام چشمگیری انجام نداد و تنها به محکوم کردن لفظی اینکار اکتفا کردند؟
چرا آن روزها که آمریکاییها عراق را در سینی طلایی تقدیم ایران پدرخوانده بنیادگرایی کردند و دولتهای ایران و عراق به کمک هم آن همه جنایت در دو کشور مرتکب شدند، تا ایران با همدستی مالکی و دار و دستهاش به جان مردم عراق و ایرانیان پناه گرفته در عراق بیفتند، فکر امروز نبودند؟
متأسفانه بنیادگرایان حاکم بر ایران با دخالت در عراق و سوریه و لبنان و یمن چهار کشور منطقه را درگیر آشوب و ناامنی و جنگ کردهاند. در حالیکه ملّت ایران و ملل منطقه در فقر و فساد میسوزند، ابوبکر بغدادی و سید علی خامنهای هر یک مدّعی تسلّط بر جهان اسلام هستند و منطقه را به آتش و خون کشیدهاند. بهراستی چه تفاوتی بین دولت اسلامی داعش و جمهوری اسلامی وجود دارد؟