به قلم: محمد قرایی
با اندیشه درباره یک زن بهنام «زهره قائمی»
از خودم سؤال میکنم. سوالهایی که، فقط کمی موفق میشوم به آن جواب بدهم. اما فکر میکنم فهم آن هنوز میتواند خیلی عمیقتر شود و همچنین فکر میکنم عظمت آن چیزی که کشف میکنم خیلی بیشتر است. گاه با خود میگویم اصلاً شاید خیلی زود باشد که این پرسشها را مطرح میکنی. بهتر است بگذاری خود تاریخ جلو برود و موضوع توسط زمان باز شود.
اما باز حیفم میآید. بالاخره این چیزها در کشور خود من دارد اتفاق میافتد. یک دختر دبیرستانی، از جامعهای با آن همه تحقیرها علیه زن، با آن همه محدودیت برای دختران و زنان، از همه طرف، از سوی پدر و مادر، از طرف فرهنگ مسلط، از طرف حتی ذهن خود من نسبت به زن، خود را از سربازی به سرداری میرساند. از نشریه فروشی در صحنهٴ خیابان، به همردیفی با مسئول اول یک سازمان غول پیکر.
زندگیش را میخوانم، میبینم خیلی راه را یکشبه طی کرده. در سال 49 تازه به دبستان رفته. در سال 55 یعنی در دوازده سالگی به مبارزه پرداخته، بعد به قول یکی از دوستان، «یک بند» مسیر مبارزه را طی کرده. از ایستادن جلو چاقوکشها و چماقدارهای حکومت، تا رفتن زیر شلاقهای لاجوردیها در زندان، و بعد بهمحض پرواز از قفس، شال و کلاه کرده و با مسلسل در میدانهای آتش و خون آفتاب و چلچراغ و فروغ پیدایش شده.
میبینم در راهی که طی کرده، هیچکس با کسی شوخی نداشته. داستان خون و شکنجه و دار بوده و قتلعام و ترور. هزار و یک شبش قصهٴ انفجار و بمباران و محاصره و هجوم و کشتار بوده. چرا که آخوندها نمیخواستهاند از قدرت و آزادی کشیشان دست بردارند. طبیعی هم بوده که این وسط، سازمانش هم، هیچ کاری را بدون شایستگی به کسی ندهد. اما این وسط، همین دختر دبیرستانی، پس از گذراندن دورهای از مبارزه، فرمانده قرارگاه ارتش آزادی در بصره بوده. و ارتشی از رزمندگان مرد تحت فرماندهی اش.
آیا درذهن شما ژاندارک را تداعی نمیکند؟ تازه این فقط یکی از کارهای شگفت او بوده.
گاه خودم هم دچار شک میشوم که آیا اینها واقعیت بوده؟ تازه من دارم تنها زندگی یکی از این زنان انقلابی را میخوانم. اما هم خودم و هم شما بهتر است فقط به همین یکی فکر کنیم: اسمش زهرهٴ قائمی است.
من از کارهایی که همین زن مجاهد در طول زندگیش انجام داده خیلی چیزها را خلاصه کردم؛ ولی همین مقدار هم بهاندازه کافی شگفت است. این شگفتی یک صحنهٴ تکمیلی هم دارد: صحنهٴ آخرش را میگویم.
او، در اشرف فرماندهٴ صد مجاهد دیگر میشود تا در قلب صحرا، در دهان گرگهای نیروی تروریستی قدس، در محاصره ارتش عراق، یک پایداری جانانه را صورت بدهند. این صحنه یک سال طول کشیده، و هر روز و لحظهاش تهدید بوده است، و او قافله را هدایت کرده و در قلب این میدان هم جانانه نوشته است:
«کلید پیروزی، همانا جنگ صد برابر و وفای به عهد با پرداخت بها است. مجاهدین برآنند که در این دوران که انواع ابتلائات را از سر گذراندند باز هم درسهای فراموشی ناپذیری به دشمن بدهند».
حالا همه خبر او و یارانش را شنیدهاید. و من همچنان از خودم سؤال میکنم. سوالها زیادند، و پیاپی میآیند. بهخصوص وقتی به همین صحنهٴ آخر فکر میکنم:
این چه پدیده ایست؟
این همه توان را از کجا آورده؟
آیا از کسی کمک گرفته است؟
آیا کسانی برایش راه باز کردهاند؟
آیا این کیفیت در زن رها و فهیم و شجاع و توانمند، سطح عمیقی از فرهنگ جامعه ایران ما را نشان میدهد؟
آیا نباید به ایران و ایرانی و بهخصوص به زن ایرانی خیلی افتخار کرد؟
اگر چه قیاس خوب نیست اما فکرم خودش به سوی این سؤال هم میرود که در کجای خاورمیانه مثل این مجموعه و این کیفیت از زن را میتوان یافت؟
سوالهای من از خودم هنوز ادامه دارد. شما ببینید به این پرسشها چه جوابی میدهید.
با اندیشه درباره یک زن بهنام «زهره قائمی»
از خودم سؤال میکنم. سوالهایی که، فقط کمی موفق میشوم به آن جواب بدهم. اما فکر میکنم فهم آن هنوز میتواند خیلی عمیقتر شود و همچنین فکر میکنم عظمت آن چیزی که کشف میکنم خیلی بیشتر است. گاه با خود میگویم اصلاً شاید خیلی زود باشد که این پرسشها را مطرح میکنی. بهتر است بگذاری خود تاریخ جلو برود و موضوع توسط زمان باز شود.
اما باز حیفم میآید. بالاخره این چیزها در کشور خود من دارد اتفاق میافتد. یک دختر دبیرستانی، از جامعهای با آن همه تحقیرها علیه زن، با آن همه محدودیت برای دختران و زنان، از همه طرف، از سوی پدر و مادر، از طرف فرهنگ مسلط، از طرف حتی ذهن خود من نسبت به زن، خود را از سربازی به سرداری میرساند. از نشریه فروشی در صحنهٴ خیابان، به همردیفی با مسئول اول یک سازمان غول پیکر.
زندگیش را میخوانم، میبینم خیلی راه را یکشبه طی کرده. در سال 49 تازه به دبستان رفته. در سال 55 یعنی در دوازده سالگی به مبارزه پرداخته، بعد به قول یکی از دوستان، «یک بند» مسیر مبارزه را طی کرده. از ایستادن جلو چاقوکشها و چماقدارهای حکومت، تا رفتن زیر شلاقهای لاجوردیها در زندان، و بعد بهمحض پرواز از قفس، شال و کلاه کرده و با مسلسل در میدانهای آتش و خون آفتاب و چلچراغ و فروغ پیدایش شده.
میبینم در راهی که طی کرده، هیچکس با کسی شوخی نداشته. داستان خون و شکنجه و دار بوده و قتلعام و ترور. هزار و یک شبش قصهٴ انفجار و بمباران و محاصره و هجوم و کشتار بوده. چرا که آخوندها نمیخواستهاند از قدرت و آزادی کشیشان دست بردارند. طبیعی هم بوده که این وسط، سازمانش هم، هیچ کاری را بدون شایستگی به کسی ندهد. اما این وسط، همین دختر دبیرستانی، پس از گذراندن دورهای از مبارزه، فرمانده قرارگاه ارتش آزادی در بصره بوده. و ارتشی از رزمندگان مرد تحت فرماندهی اش.
آیا درذهن شما ژاندارک را تداعی نمیکند؟ تازه این فقط یکی از کارهای شگفت او بوده.
گاه خودم هم دچار شک میشوم که آیا اینها واقعیت بوده؟ تازه من دارم تنها زندگی یکی از این زنان انقلابی را میخوانم. اما هم خودم و هم شما بهتر است فقط به همین یکی فکر کنیم: اسمش زهرهٴ قائمی است.
من از کارهایی که همین زن مجاهد در طول زندگیش انجام داده خیلی چیزها را خلاصه کردم؛ ولی همین مقدار هم بهاندازه کافی شگفت است. این شگفتی یک صحنهٴ تکمیلی هم دارد: صحنهٴ آخرش را میگویم.
او، در اشرف فرماندهٴ صد مجاهد دیگر میشود تا در قلب صحرا، در دهان گرگهای نیروی تروریستی قدس، در محاصره ارتش عراق، یک پایداری جانانه را صورت بدهند. این صحنه یک سال طول کشیده، و هر روز و لحظهاش تهدید بوده است، و او قافله را هدایت کرده و در قلب این میدان هم جانانه نوشته است:
«کلید پیروزی، همانا جنگ صد برابر و وفای به عهد با پرداخت بها است. مجاهدین برآنند که در این دوران که انواع ابتلائات را از سر گذراندند باز هم درسهای فراموشی ناپذیری به دشمن بدهند».
حالا همه خبر او و یارانش را شنیدهاید. و من همچنان از خودم سؤال میکنم. سوالها زیادند، و پیاپی میآیند. بهخصوص وقتی به همین صحنهٴ آخر فکر میکنم:
این چه پدیده ایست؟
این همه توان را از کجا آورده؟
آیا از کسی کمک گرفته است؟
آیا کسانی برایش راه باز کردهاند؟
آیا این کیفیت در زن رها و فهیم و شجاع و توانمند، سطح عمیقی از فرهنگ جامعه ایران ما را نشان میدهد؟
آیا نباید به ایران و ایرانی و بهخصوص به زن ایرانی خیلی افتخار کرد؟
اگر چه قیاس خوب نیست اما فکرم خودش به سوی این سؤال هم میرود که در کجای خاورمیانه مثل این مجموعه و این کیفیت از زن را میتوان یافت؟
سوالهای من از خودم هنوز ادامه دارد. شما ببینید به این پرسشها چه جوابی میدهید.