جاده خاموش ست، هر گوشهیی شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پیاش تازان
رخنهای بیهوده میجوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیقاش قصه پوشیده میگوید.
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور ـ میگویدـ
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزهای هر لحظه میآراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.
آن که او این قصهاش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه میجوید.
و به او افسرده میگوید:
«مثل اینکه سالها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل اینکه یک زمان در کوچهای از کوچههای او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.
جاده خاموش ست، هر گوشهیی شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پیاش تازان
رخنه میجوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقاش قصه پوشیده میگوید.
تیرگی صبح از پیاش تازان
رخنهای بیهوده میجوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیقاش قصه پوشیده میگوید.
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور ـ میگویدـ
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزهای هر لحظه میآراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.
آن که او این قصهاش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه میجوید.
و به او افسرده میگوید:
«مثل اینکه سالها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل اینکه یک زمان در کوچهای از کوچههای او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.
جاده خاموش ست، هر گوشهیی شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پیاش تازان
رخنه میجوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقاش قصه پوشیده میگوید.