به یاد اولین شهید عاشورا، قهرمان انتخاب آزاد انسان، حربن یزید ریاحی
... در نهایت التهاب بهوضوح میلرزید. فکرش یک لحظه آرام نداشت. غوغای عظیمی در درونش برخاسته بود. در مرز اعتلا و سقوط، سرگشته و حیران به افق ارغوانی غروب خیره شده بود. اینک ساعت بزرگ آزمایش فرا رسیده است. به راستی که تلاش طاقتفرسا بر سر دو راهی تصمیم و در میان دو فرازی که صرفاً «تنها» باید پیموده شود، چه پررنج و چه جانفرساست.
لحظهٴ نمایشی کوچک از جنگی بزرگ در اعماق درون. گفتگویی با خویشتن:
-... آیا تو قصد داری فردا با او بجنگی؟
- آری!
- آیا نمیبینی که شماره کسانی که با او هستند چقدر اندک است؟ آیا تو میتوانی بر خود هموار کنی که با این سپاه بزرگ علیه آن عده معدود بجنگی؟
- به من مأموریت دادهاند که با او بجنگم و من خواهم جنگید و کمی یا زیادی همراهان او تأثیری در مأموریت من ندارد. من چارهای غیر از پیکار با او ندارم.
- آیا تو او را سزاوار این میدانی که به قتل برسد؟
- خیر!
- آیا او را گناهکار میدانی یا بیگناه؟
- بیگناه میدانم.
- پس چگونه میخواهی دستت را به خون یک بیگناه بیالایی؟
- من دستم را به خون او نمیآلایم. این یزید است که دستش را به خون او میآلاید. من شمشیری هستم در دست او. آیا شمشیری که فرق سر را میشکافد، گناهکار است یا مردی که آن شمشیر را به حرکت درمیآورد؟
- شمشیر، جان و شعور ندارد و از خود دارای اختیار نیست. ولی تو جان و شعور داری و مسئول اعمال خود هستی. از شمشیر بازخواست نمیکنند که چرا یک نفر را به قتل رسانده، ولی از تو که انسان هستی و شعور و عقل و وجدان داری بازخواست میکنند. شمشیر در دست شمشیرزن مجبور است نه مختار، اما تو مختاری نه مجبور. آیا میتوانی بگویی که تو مجبور هستی او را به قتل برسانی؟
- از یک جهت مجبور هستم.
- چطور؟
- اگر او را به قتل نرسانم، کرسی و منصب خود را از دست میدهم.
- پس اگر قاتلی را مأمور قتل تو کنند و آن قاتل بعد از قتل تو کرسی و پاداش دریافت کند، آیا تو او را بیگناه میدانی؟ و اگر آن قاتل به تو بگوید که برای دریافت مقام و پاداش مبادرت به قتل تو میکند، آیا او را بیگناه میدانی؟
- او را گناهکار میدانم.
- عمل تو نیز همین طور است. تو اجبار نداشتی که برای کشتن او به راه بیفتی بلکه برای دریافت مقام و پاداش وارد این جنگ شدی و اکنون مسئول عمل خود هستی؟
- نزد که مسئولم؟
- نزد خدا! آیا به روز بازپسین اعتقاد داری؟
- آری!
- آیا عقیدهداری که در روز رستاخیز، مجازات گناهکاران یک مجازات ابدی است؟
- آری!
- آیا میتوانی آن مجازات را تحمل کنی؟
در اینجا سکوت سنگینی در صحنهٴ پیکار درون حکمفرما میشود…
- در هر حال اینک دیگر دیر شده و من نمیتوانم چیزی را تغییر دهم.
- اما تو هماکنون هم میتوانی تصمیم دیگری بگیری و دست به یک انتخاب بزنی. همین الآن میتوانی این اردو را ترک کنی.
- نمیتوانم بروم. چون اگر از اینجا بروم مرا یک مرد فراری خواهند دانست و برای کسی که از میدان جنگ فرار کند، مجازات سنگینی در انتظار است.
مدتی مردد ماند و سپس بغضآلود به خود گفت:
-از سوی دیگر نمیتوانم در این اردو هم بمانم و ننگ و مجازات ابدی را برای خود بخرم. در صحرای سوزان انتخاب و در دو راهی تصمیم، سرگردان و حیران نمیدانم به کدامین راه بروم...
آنگاه در این کشاکش عظیم درونی، به یاد معلم دلسوز خود در جوانی افتاد. اشتیاق شدیدی داشت که کاش در کنار او میبود و پاسخ خود را میگرفت. اما او فرسنگها با اینجا فاصله داشت. به یادش آمد که یکبار به او گفته بود: «هر گاه بین دو اردو و دو تصمیم مردد شدی و وسیلهای برای سنجش آن دو نداشتی و نتوانستی بفهمی که کدامیک از آن دو بر حق است، ببین کدامیک از آن دو برای تو سود مادی ندارد و کدامیک به تو چیزی مادی نمیدهد، پس همان بر حق است».
آن شب به معلم خود دسترسی نداشت. اما وقتی گفتههای او را با وضع موجود تطبیق داد، دید که باید حسین (ع) بر حق باشد. چون اگر به او ملحق شود، چیزی عایدش نمیشود، بلکه دچار زیان هم میشود و جان را هم بر سر آن میبازد.
سپس آن روزی را به یاد آورد که بعد از دریافت مأموریت دستگیری حسین (ع)، وقتی به حسین رسید، راه را بر او سد نمود و کاروان وی را در محاصره قرار داد. به یاد آورد که او و همراهانش بسیار تشنه بودند، با این حال در نهایت تعجب دید که حسین تمام موجودی آب کاروان خود را، به آنها آب داد و همه نفراتش و حتی اسبانشان را سیراب کرد، در حالیکه میدانست وی برای دستگیری یا قتلش آمده است. با یادآوری جوانمردی حسین و سیمای گشاده و مهربانش، از شرم داغ شد.
سرانجام پس از یک نبرد سخت درونی، لحظهٴ «انتخاب» فرا رسید. گزینشی به رنگ سرخ افق. اندک اندک با سنگینی هر چه تمام از اردوی خود فاصله گرفت. تیکتاک زمان به سختی میگذشت... .
کسی به وی گفت: «تو را چه شده است. آیا شک و تردید دامانت را فرا گرفته؟ سوگند به خدا تو را در هیچ جنگی این چنین ندیده بودم». او راست میگفت. آخر هرگز آن سردار شجاعاین گونه ملتهب و سرگردان دیده نشده بود.
پاسخ داد: «به خدا سوگند، به دوراهی بهشت و دوزخ رسیدهام:
سپس چون عاشقی بیقرار جانب اردوی مقابل را پیش گرفت. اما هرگز این فاصلهٴ کوتاه را در مدتی چنین بلند طی نکرده بود.
با رسیدن به اردوی حسین از اسب به زیر آمد و به خاک افتاد.
- سر از خاک بردار ببینم که هستی؟
- جانم به فدای تو باد. همان که راه را بر تو سد کرد و تو را از طی مسیری که در نظر داشتی، باز داشت. اکنون اجازه میخواهم اولین فدایی تو باشم که به سپاه دشمن میزند...
حسین (ع) به گرمی او را پذیرفت. با مهربانی بازوانش را گرفت، او را بلند کرد و به خیمه خود برد تا با او به گفتگو بنشیند:
-... چه شد که عقیده خود را تغییر دادی و تصمیم گرفتی به اینجا بیایی و به من بپیوندی؟
- به من ثابت شد که تا این ساعت در راه باطل میرفتم و اینک میخواهم راه حق را در پیش بگیرم.
- من در صدق گفتار تو تردیدی ندارم. فکر نمیکنم که تو برای منظوری غیر از این به من ملحق شده باشی. ولی چه شد که عقیده خود را تغییر دادی؟
- پنج سال پیش، پس از مرگ معاویه، مرا مجبور کردند که با یزید بیعت کنم.
- اما بودند کسانی که بیعت نکردند.
- اگر بیعت نمیکردم، دچار خطر میشدم.
- تو در دستگاه خلافت یزید دارای جاه و مقام شدی. آیا همانگونه که تو را مجبور به بیعت کردند، مجبورت نمودند که کرسی و منصبی را در دستگاه یزید قبول نمایی؟
- کسی برای اینکار مرا مجبور نکرد و تنها جاهطلبی و کرسی خواهی خودم بود که مرا وادار نمود کرسی و منصبی را در دستگاه یزید بپذیرم. هر چند در درون خود احساس ناراحتی و عذاب میکردم، اما جاهطلبی و علاقهام بهریاست مانع از این میشد که از نظام یزید کنارهگیری کنم. تا اینکه بعد از مدتی تردید، امشب تصمیم قطعی خود را گرفتم...
- آیا به نتیجه عمل خود فکر کردهای؟
- آری، میدانم که هر چه که دارم را از دست خواهم داد.
- آیا میدانی فردا روز جنگ است؟
- آری!
- آیا میدانی نتیجه جنگ فردا چیست؟ ؟
- این را هم میدانم.
- آیا میدانی اگر به من ملحق شوی، فردا به قتل خواهی رسید.
- آری!
- آیا میدانی که من نخواهم توانست کوچکترین پاداش مادی به تو یا به بازماندگانت بدهم.
- آری!
- آیا فکر زن و فرزندان خود را کردهای؟ آیا اندیشیدهای که بعد از تو وضع آنها چگونه خواهد شد؟
- آنها را به خدا میسپارم.
- دانستم که بیعت تو با یزید از روی اجبار بوده. اینک از تو میپرسم که چه شد که به من پیوستی؟
- به چهار علت تو را بر حق دانستم:
وقتی کلامی از تو میشنیدم، در من خیلی مؤثر واقع میگردید. در صورتیکه وقتی از یزید و عمال او کلامی میشنیدم، در من اثر نمیکرد و به تجربه به من ثابت شد که وقتی کلامی مؤثر واقع میشود، گوینده کلام به آنچه میگوید، عقیده دارد.
چنین دریافتم که تو در راه خدا و برای جلوگیری از ضایع شدن حقوق مردم از همه چیز خود گذشتهای. دیدم که اهل چانه زدن نیستی و قصد داری خود را در راه آنچه که میگویی، فدا کنی. بهترین دلیل ثبات یک نفر در راه عقیدهای که دارد، این است که در راه آن جان بسپارد. حتی اگر مسلمان هم نبودی، چون خود را در راه عقیدهای که داری، فدا میکنی، من به تو احترام میگذاشتم.
معلمم به من گفته بود که اگر روزی بین دو اصل و دو عقیده مردد شدی و نتوانستی تشخیص بدهی که کدامیک از آن دو بر حق است، ببین کدامیک از آن دو چیزی به تو نمیدهد، بلکه متحمل ضرر هم میشوی. همان بر حق است و به او ملحق شو.
چهارمین علتی که سبب شد به تو بپیوندم این است که میبینم تو تنها هستی. عدهیی از خویشان و دوستانت همراهت هستند، اما در برابر نیرویی که در مقابلت صفآرایی کرده، تنها هستی...
تصمیم حر برای پیوستن به حسین (ع) گرچه به ظاهر یک تصمیم ناگهانی بود، اما سالها مثل بذری که جوانه بزند و رشد کند و آنگاه درختی تنومند گردد، در خاطر حر جوانه زد و مبدل به درختی تنومند شد و سپس بارور گردید.
بدین گونه «حر»، که زمانی راه را بر حسین (ع) بسته و مشقات بسیار رسانده بود، در آخرین لحظات بازگشت به خویشتن راستین خویش، به جانب اردوی حق، حماسهای سترگ آفرید. حماسه «حر» که پیام «آزادی» و «اختیار» نوع انسانی است، اصالت «ارادهٴ آزاد» را بر شرایط خارجی اثبات میکند و در فرزند انسان، بر فراز عرش انتخابش، خداگونهای را نشان میدهد که همه چیز در برابر خواست و ارادهٴ او شدنی است.
آری، تاریخ انسان صحنه بیکرانی است از ستیز ارتجاع و انقلاب. هرکجا سیاهی تباهی و ستم و استثمار، سایه شوم خود را گسترانده است، ستارگانی بودهاند که سینهٴ این سیاهی را شکافتهاند و پرچم رستگاری نوع انسان را برافراشته نگاه داشتهاند.
بهمن بخشی.
... در نهایت التهاب بهوضوح میلرزید. فکرش یک لحظه آرام نداشت. غوغای عظیمی در درونش برخاسته بود. در مرز اعتلا و سقوط، سرگشته و حیران به افق ارغوانی غروب خیره شده بود. اینک ساعت بزرگ آزمایش فرا رسیده است. به راستی که تلاش طاقتفرسا بر سر دو راهی تصمیم و در میان دو فرازی که صرفاً «تنها» باید پیموده شود، چه پررنج و چه جانفرساست.
لحظهٴ نمایشی کوچک از جنگی بزرگ در اعماق درون. گفتگویی با خویشتن:
-... آیا تو قصد داری فردا با او بجنگی؟
- آری!
- آیا نمیبینی که شماره کسانی که با او هستند چقدر اندک است؟ آیا تو میتوانی بر خود هموار کنی که با این سپاه بزرگ علیه آن عده معدود بجنگی؟
- به من مأموریت دادهاند که با او بجنگم و من خواهم جنگید و کمی یا زیادی همراهان او تأثیری در مأموریت من ندارد. من چارهای غیر از پیکار با او ندارم.
- آیا تو او را سزاوار این میدانی که به قتل برسد؟
- خیر!
- آیا او را گناهکار میدانی یا بیگناه؟
- بیگناه میدانم.
- پس چگونه میخواهی دستت را به خون یک بیگناه بیالایی؟
- من دستم را به خون او نمیآلایم. این یزید است که دستش را به خون او میآلاید. من شمشیری هستم در دست او. آیا شمشیری که فرق سر را میشکافد، گناهکار است یا مردی که آن شمشیر را به حرکت درمیآورد؟
- شمشیر، جان و شعور ندارد و از خود دارای اختیار نیست. ولی تو جان و شعور داری و مسئول اعمال خود هستی. از شمشیر بازخواست نمیکنند که چرا یک نفر را به قتل رسانده، ولی از تو که انسان هستی و شعور و عقل و وجدان داری بازخواست میکنند. شمشیر در دست شمشیرزن مجبور است نه مختار، اما تو مختاری نه مجبور. آیا میتوانی بگویی که تو مجبور هستی او را به قتل برسانی؟
- از یک جهت مجبور هستم.
- چطور؟
- اگر او را به قتل نرسانم، کرسی و منصب خود را از دست میدهم.
- پس اگر قاتلی را مأمور قتل تو کنند و آن قاتل بعد از قتل تو کرسی و پاداش دریافت کند، آیا تو او را بیگناه میدانی؟ و اگر آن قاتل به تو بگوید که برای دریافت مقام و پاداش مبادرت به قتل تو میکند، آیا او را بیگناه میدانی؟
- او را گناهکار میدانم.
- عمل تو نیز همین طور است. تو اجبار نداشتی که برای کشتن او به راه بیفتی بلکه برای دریافت مقام و پاداش وارد این جنگ شدی و اکنون مسئول عمل خود هستی؟
- نزد که مسئولم؟
- نزد خدا! آیا به روز بازپسین اعتقاد داری؟
- آری!
- آیا عقیدهداری که در روز رستاخیز، مجازات گناهکاران یک مجازات ابدی است؟
- آری!
- آیا میتوانی آن مجازات را تحمل کنی؟
در اینجا سکوت سنگینی در صحنهٴ پیکار درون حکمفرما میشود…
- در هر حال اینک دیگر دیر شده و من نمیتوانم چیزی را تغییر دهم.
- اما تو هماکنون هم میتوانی تصمیم دیگری بگیری و دست به یک انتخاب بزنی. همین الآن میتوانی این اردو را ترک کنی.
- نمیتوانم بروم. چون اگر از اینجا بروم مرا یک مرد فراری خواهند دانست و برای کسی که از میدان جنگ فرار کند، مجازات سنگینی در انتظار است.
مدتی مردد ماند و سپس بغضآلود به خود گفت:
-از سوی دیگر نمیتوانم در این اردو هم بمانم و ننگ و مجازات ابدی را برای خود بخرم. در صحرای سوزان انتخاب و در دو راهی تصمیم، سرگردان و حیران نمیدانم به کدامین راه بروم...
آنگاه در این کشاکش عظیم درونی، به یاد معلم دلسوز خود در جوانی افتاد. اشتیاق شدیدی داشت که کاش در کنار او میبود و پاسخ خود را میگرفت. اما او فرسنگها با اینجا فاصله داشت. به یادش آمد که یکبار به او گفته بود: «هر گاه بین دو اردو و دو تصمیم مردد شدی و وسیلهای برای سنجش آن دو نداشتی و نتوانستی بفهمی که کدامیک از آن دو بر حق است، ببین کدامیک از آن دو برای تو سود مادی ندارد و کدامیک به تو چیزی مادی نمیدهد، پس همان بر حق است».
آن شب به معلم خود دسترسی نداشت. اما وقتی گفتههای او را با وضع موجود تطبیق داد، دید که باید حسین (ع) بر حق باشد. چون اگر به او ملحق شود، چیزی عایدش نمیشود، بلکه دچار زیان هم میشود و جان را هم بر سر آن میبازد.
سپس آن روزی را به یاد آورد که بعد از دریافت مأموریت دستگیری حسین (ع)، وقتی به حسین رسید، راه را بر او سد نمود و کاروان وی را در محاصره قرار داد. به یاد آورد که او و همراهانش بسیار تشنه بودند، با این حال در نهایت تعجب دید که حسین تمام موجودی آب کاروان خود را، به آنها آب داد و همه نفراتش و حتی اسبانشان را سیراب کرد، در حالیکه میدانست وی برای دستگیری یا قتلش آمده است. با یادآوری جوانمردی حسین و سیمای گشاده و مهربانش، از شرم داغ شد.
سرانجام پس از یک نبرد سخت درونی، لحظهٴ «انتخاب» فرا رسید. گزینشی به رنگ سرخ افق. اندک اندک با سنگینی هر چه تمام از اردوی خود فاصله گرفت. تیکتاک زمان به سختی میگذشت... .
کسی به وی گفت: «تو را چه شده است. آیا شک و تردید دامانت را فرا گرفته؟ سوگند به خدا تو را در هیچ جنگی این چنین ندیده بودم». او راست میگفت. آخر هرگز آن سردار شجاعاین گونه ملتهب و سرگردان دیده نشده بود.
پاسخ داد: «به خدا سوگند، به دوراهی بهشت و دوزخ رسیدهام:
سپس چون عاشقی بیقرار جانب اردوی مقابل را پیش گرفت. اما هرگز این فاصلهٴ کوتاه را در مدتی چنین بلند طی نکرده بود.
با رسیدن به اردوی حسین از اسب به زیر آمد و به خاک افتاد.
- سر از خاک بردار ببینم که هستی؟
- جانم به فدای تو باد. همان که راه را بر تو سد کرد و تو را از طی مسیری که در نظر داشتی، باز داشت. اکنون اجازه میخواهم اولین فدایی تو باشم که به سپاه دشمن میزند...
حسین (ع) به گرمی او را پذیرفت. با مهربانی بازوانش را گرفت، او را بلند کرد و به خیمه خود برد تا با او به گفتگو بنشیند:
-... چه شد که عقیده خود را تغییر دادی و تصمیم گرفتی به اینجا بیایی و به من بپیوندی؟
- به من ثابت شد که تا این ساعت در راه باطل میرفتم و اینک میخواهم راه حق را در پیش بگیرم.
- من در صدق گفتار تو تردیدی ندارم. فکر نمیکنم که تو برای منظوری غیر از این به من ملحق شده باشی. ولی چه شد که عقیده خود را تغییر دادی؟
- پنج سال پیش، پس از مرگ معاویه، مرا مجبور کردند که با یزید بیعت کنم.
- اما بودند کسانی که بیعت نکردند.
- اگر بیعت نمیکردم، دچار خطر میشدم.
- تو در دستگاه خلافت یزید دارای جاه و مقام شدی. آیا همانگونه که تو را مجبور به بیعت کردند، مجبورت نمودند که کرسی و منصبی را در دستگاه یزید قبول نمایی؟
- کسی برای اینکار مرا مجبور نکرد و تنها جاهطلبی و کرسی خواهی خودم بود که مرا وادار نمود کرسی و منصبی را در دستگاه یزید بپذیرم. هر چند در درون خود احساس ناراحتی و عذاب میکردم، اما جاهطلبی و علاقهام بهریاست مانع از این میشد که از نظام یزید کنارهگیری کنم. تا اینکه بعد از مدتی تردید، امشب تصمیم قطعی خود را گرفتم...
- آیا به نتیجه عمل خود فکر کردهای؟
- آری، میدانم که هر چه که دارم را از دست خواهم داد.
- آیا میدانی فردا روز جنگ است؟
- آری!
- آیا میدانی نتیجه جنگ فردا چیست؟ ؟
- این را هم میدانم.
- آیا میدانی اگر به من ملحق شوی، فردا به قتل خواهی رسید.
- آری!
- آیا میدانی که من نخواهم توانست کوچکترین پاداش مادی به تو یا به بازماندگانت بدهم.
- آری!
- آیا فکر زن و فرزندان خود را کردهای؟ آیا اندیشیدهای که بعد از تو وضع آنها چگونه خواهد شد؟
- آنها را به خدا میسپارم.
- دانستم که بیعت تو با یزید از روی اجبار بوده. اینک از تو میپرسم که چه شد که به من پیوستی؟
- به چهار علت تو را بر حق دانستم:
وقتی کلامی از تو میشنیدم، در من خیلی مؤثر واقع میگردید. در صورتیکه وقتی از یزید و عمال او کلامی میشنیدم، در من اثر نمیکرد و به تجربه به من ثابت شد که وقتی کلامی مؤثر واقع میشود، گوینده کلام به آنچه میگوید، عقیده دارد.
چنین دریافتم که تو در راه خدا و برای جلوگیری از ضایع شدن حقوق مردم از همه چیز خود گذشتهای. دیدم که اهل چانه زدن نیستی و قصد داری خود را در راه آنچه که میگویی، فدا کنی. بهترین دلیل ثبات یک نفر در راه عقیدهای که دارد، این است که در راه آن جان بسپارد. حتی اگر مسلمان هم نبودی، چون خود را در راه عقیدهای که داری، فدا میکنی، من به تو احترام میگذاشتم.
معلمم به من گفته بود که اگر روزی بین دو اصل و دو عقیده مردد شدی و نتوانستی تشخیص بدهی که کدامیک از آن دو بر حق است، ببین کدامیک از آن دو چیزی به تو نمیدهد، بلکه متحمل ضرر هم میشوی. همان بر حق است و به او ملحق شو.
چهارمین علتی که سبب شد به تو بپیوندم این است که میبینم تو تنها هستی. عدهیی از خویشان و دوستانت همراهت هستند، اما در برابر نیرویی که در مقابلت صفآرایی کرده، تنها هستی...
تصمیم حر برای پیوستن به حسین (ع) گرچه به ظاهر یک تصمیم ناگهانی بود، اما سالها مثل بذری که جوانه بزند و رشد کند و آنگاه درختی تنومند گردد، در خاطر حر جوانه زد و مبدل به درختی تنومند شد و سپس بارور گردید.
بدین گونه «حر»، که زمانی راه را بر حسین (ع) بسته و مشقات بسیار رسانده بود، در آخرین لحظات بازگشت به خویشتن راستین خویش، به جانب اردوی حق، حماسهای سترگ آفرید. حماسه «حر» که پیام «آزادی» و «اختیار» نوع انسانی است، اصالت «ارادهٴ آزاد» را بر شرایط خارجی اثبات میکند و در فرزند انسان، بر فراز عرش انتخابش، خداگونهای را نشان میدهد که همه چیز در برابر خواست و ارادهٴ او شدنی است.
آری، تاریخ انسان صحنه بیکرانی است از ستیز ارتجاع و انقلاب. هرکجا سیاهی تباهی و ستم و استثمار، سایه شوم خود را گسترانده است، ستارگانی بودهاند که سینهٴ این سیاهی را شکافتهاند و پرچم رستگاری نوع انسان را برافراشته نگاه داشتهاند.
بهمن بخشی.