هموطن برخیز!
به یاد نگاههای مانده در انتهای کوچه، به امید بازگشت پدران و مادران و خواهران و برادران زندانی.
به یاد آنان که در سیاهچالهای رژیم، با دستبندهای آهنین به سقف زندانها آویزانند...
آنجا که تو ندیدهای و نشینده ای...
هموطن برخیز!
به یاد نالههای جوانان هموطنت در زیر شکنجههای مأموران بیعاطفه، آنگاه که پوست تن به شلاق میچسبد...
سوگند به آه بیگناهان محکوم در میان دیوارهای تنگ و بلند زندانهای فریبکاران،
سوگند به نگاههای حسرت آمیز بینوایان وطنت. برخیز!
سوگند به رنگ زرد کودکان بیسرپرست، به چشمهای اشکآلود مادران سوگند، برخیز!
به نگاههای بغضهای فروخورده پدران، به نگاههای دردمند نیازمندان وطنت، برخیز!
سوگند به دلهای اندوه بار و دستهای تاول زده کارگران در پشت کوهستان رنجهای بیحاصل،
به دستهای کوتاه و چهرههای شرمگین نیازمندان از یاد رفته در حسرت یک زندگی بیدغدغه،
به نالههای فراموش شده در میان هیاهوی قدرت و ثروت و آقایی سیاستمداران رند و زبانباز و نا پرهیزکار و چشمان هیز سردمداران خودکامه، برخیز!
که این فریب به اعتماد است، این نیرنگ به برادران است، این دروغ به راستگویان است.
این زنجیر به دست و پای بیگناهان است، این جنایت بر درستکاران است.
این دزد خانگی است!
این تشنگی کنار چشمهی گواراست. این گرسنگی کنار سفرهی نان است.
برخیز! که این ریا بر پرهیزکاران است.
هموطن چشم به راه بیگانه نباش، برخیز! که اینک تمدن و فرهنگ و شرف و انسانیت و هویت و غیرت تاریخیت زیر چکمههای نرم دروغ و ریا و نیرنگ وخودنمایی و خودکامگی و دزدی و غارت لگدمال است.
مبادا ملتی که جامه ستم کشی بر پیکر اندیشه خویش بپوشانند و زیر بار ستمگران شانه خم کنند!
هموطن برخیز! که سیلاب فقرو تنگدستی و ترس و این تابوی برخاسته از مترسکهای منطق و قدرت و سیاست و دین، از دیوار خانه ات، از پنجره همسایهات به سوی بستر آرام فرهنگ و تمدن و هویت و ارزشهای انسانیات یورش آورده است.
و میرود تا هستی ات، اندیشه ات، باورت، آرزوهایت و حیثیت نیاکانت را همچون زندگیات تا افسانههای فراموش شده در لابلای سنگوارههای گمشده تاریخ پیوند زند
هموطن برخیز! که اهریمنان بر دل پاک کودکانت نقش ناپاکی زدهاند
هموطن برخیز! که اینجا سرزمین بیعاران نیست دیار ستمکاران نیست، اینجا نه سرزمین بیداد است، هموطن برخیز! که اینک هنگام فریاد است...
به یاد نگاههای مانده در انتهای کوچه، به امید بازگشت پدران و مادران و خواهران و برادران زندانی.
به یاد آنان که در سیاهچالهای رژیم، با دستبندهای آهنین به سقف زندانها آویزانند...
آنجا که تو ندیدهای و نشینده ای...
هموطن برخیز!
به یاد نالههای جوانان هموطنت در زیر شکنجههای مأموران بیعاطفه، آنگاه که پوست تن به شلاق میچسبد...
سوگند به آه بیگناهان محکوم در میان دیوارهای تنگ و بلند زندانهای فریبکاران،
سوگند به نگاههای حسرت آمیز بینوایان وطنت. برخیز!
سوگند به رنگ زرد کودکان بیسرپرست، به چشمهای اشکآلود مادران سوگند، برخیز!
به نگاههای بغضهای فروخورده پدران، به نگاههای دردمند نیازمندان وطنت، برخیز!
سوگند به دلهای اندوه بار و دستهای تاول زده کارگران در پشت کوهستان رنجهای بیحاصل،
به دستهای کوتاه و چهرههای شرمگین نیازمندان از یاد رفته در حسرت یک زندگی بیدغدغه،
به نالههای فراموش شده در میان هیاهوی قدرت و ثروت و آقایی سیاستمداران رند و زبانباز و نا پرهیزکار و چشمان هیز سردمداران خودکامه، برخیز!
که این فریب به اعتماد است، این نیرنگ به برادران است، این دروغ به راستگویان است.
این زنجیر به دست و پای بیگناهان است، این جنایت بر درستکاران است.
این دزد خانگی است!
این تشنگی کنار چشمهی گواراست. این گرسنگی کنار سفرهی نان است.
برخیز! که این ریا بر پرهیزکاران است.
هموطن چشم به راه بیگانه نباش، برخیز! که اینک تمدن و فرهنگ و شرف و انسانیت و هویت و غیرت تاریخیت زیر چکمههای نرم دروغ و ریا و نیرنگ وخودنمایی و خودکامگی و دزدی و غارت لگدمال است.
مبادا ملتی که جامه ستم کشی بر پیکر اندیشه خویش بپوشانند و زیر بار ستمگران شانه خم کنند!
هموطن برخیز! که سیلاب فقرو تنگدستی و ترس و این تابوی برخاسته از مترسکهای منطق و قدرت و سیاست و دین، از دیوار خانه ات، از پنجره همسایهات به سوی بستر آرام فرهنگ و تمدن و هویت و ارزشهای انسانیات یورش آورده است.
و میرود تا هستی ات، اندیشه ات، باورت، آرزوهایت و حیثیت نیاکانت را همچون زندگیات تا افسانههای فراموش شده در لابلای سنگوارههای گمشده تاریخ پیوند زند
هموطن برخیز! که اهریمنان بر دل پاک کودکانت نقش ناپاکی زدهاند
هموطن برخیز! که اینجا سرزمین بیعاران نیست دیار ستمکاران نیست، اینجا نه سرزمین بیداد است، هموطن برخیز! که اینک هنگام فریاد است...