دلهره
تا خود صبح
بر قلهی رفیع دلهرههایم
چمباتمه زدهام
و
نظاره میکنم
مردمانی را که
آسوده در
خوابند
و
غبطه نمیخورم
به آسودگیشان
بر قلهی رفیع دلهرههایم
چمباتمه زدهام
و
نظاره میکنم
مردمانی را که
آسوده در
خوابند
و
غبطه نمیخورم
به آسودگیشان
***
بند
از بند حرف میزنی
و روی صندلی
صاف مینشینی
پاهایت را جا به جا میکنی
و دستانت را
بر روی دامنات میکشی
و نوک انگشتانت را در هم
فرو میبری
دمی آرام مینشینی
و بعد شروع میکنی به تکان خوردن
از ورم پاهایت
از ضربههای کابل میگویی
و با تک سرفه
تک سرفههای خشک و کوتاه
صدایت را صاف میکنی
و بعد نگاهت را
از من میدزدی
از شوخیهای بچهها در بند میگویی
و با انقباض در عضلات چهرهات
میخندی
دستت را
با بیقراری
جلو دهانت میگیری
نوک انگشتانت را در دهانت میبری
و بعد ساکت میشوی
از بند حرف میزنی
سرفهای خشک میکنی
به زمین چشم میدوزی
با نگاهی دور
اخم میکنی
قطرهای اشک
تک سرفهای
و روی صندلی جا به جا میشوی
- هنوز خواب بازجوهایم را میبینم
هنوز هیچ کس نمیداند چه کشیدهام
پشت دست
و
قطرههای بیوقفهی اشگ بر گونههایت
میگویی
از صدای رگبار مسلسلها
و بندهای
انگشتت را
ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق
میشکنی
گویی
میخواهی همهی بندهای جهان
را در هم بشکنی
از بند حرف میزنی
ناخنت را میجوی
با لبخندی تلخ
سرت را به زیر میاندازی
با خجالت
جا
به
جا
میشوی
و بریده
بریده
بریده
نفس میکشی
گویی که با هر
تک نفس
کسی را آرزو میکنی
و نفسی را میطلبی
که هم دردت باشد
نفسی را آرزو میکنی
که در گلو خفه کردهاند
از بند
حرف میزنی
با بندهای
ش ک س ت هی
ت ن ت
از بند حرف میزنی
***
و روی صندلی
صاف مینشینی
پاهایت را جا به جا میکنی
و دستانت را
بر روی دامنات میکشی
و نوک انگشتانت را در هم
فرو میبری
دمی آرام مینشینی
و بعد شروع میکنی به تکان خوردن
از ورم پاهایت
از ضربههای کابل میگویی
و با تک سرفه
تک سرفههای خشک و کوتاه
صدایت را صاف میکنی
و بعد نگاهت را
از من میدزدی
از شوخیهای بچهها در بند میگویی
و با انقباض در عضلات چهرهات
میخندی
دستت را
با بیقراری
جلو دهانت میگیری
نوک انگشتانت را در دهانت میبری
و بعد ساکت میشوی
از بند حرف میزنی
سرفهای خشک میکنی
به زمین چشم میدوزی
با نگاهی دور
اخم میکنی
قطرهای اشک
تک سرفهای
و روی صندلی جا به جا میشوی
- هنوز خواب بازجوهایم را میبینم
هنوز هیچ کس نمیداند چه کشیدهام
پشت دست
و
قطرههای بیوقفهی اشگ بر گونههایت
میگویی
از صدای رگبار مسلسلها
و بندهای
انگشتت را
ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق ترق ترق
ترق
میشکنی
گویی
میخواهی همهی بندهای جهان
را در هم بشکنی
از بند حرف میزنی
ناخنت را میجوی
با لبخندی تلخ
سرت را به زیر میاندازی
با خجالت
جا
به
جا
میشوی
و بریده
بریده
بریده
نفس میکشی
گویی که با هر
تک نفس
کسی را آرزو میکنی
و نفسی را میطلبی
که هم دردت باشد
نفسی را آرزو میکنی
که در گلو خفه کردهاند
از بند
حرف میزنی
با بندهای
ش ک س ت هی
ت ن ت
از بند حرف میزنی
***
معصوم
اگر من نگویم
درختها سخن خواهند گفت
طنابها
دشت
برگها
نسیم سخن خواهد گفت
رودخانههای جاری
دیوارهای سوراخ سوراخ
نردههای پشت پنجرهها
و جرثقیلها
که طنابها را
بر دکلهاشان محکم کردهاند
زمین سخن خواهد گفت
قلوه سنگهای بینام و نشان
کابوسها سخن خواهند گفت
چشمهای مات و حیران
و سکوت
که از تو میگوید
از تو.