وقتی میخواهم وارد محل استقرار اعتصابیها بشوم، اول حدود یک دقیقه در درگاه میایستم و صحنه را تماشا میکنم. نفرات اکثراً روی تختهایشان دراز کشیدهاند، بعضیها هم تکیه دادهاند و دارند مطالعه میکنند یا چیز مینویسند. روی دیوار بر روی پردهای عدد 66 را که درشت نوشته شده میبینم. عجب! 66روز است که اینها هیچی نخوردهاند. واقعاً چه طاقتی دارند! سعی میکنم تجسم کنم و به این احساس نزدیک شوم که آدمی که 66روز چیزی نخورده باشد، چه حالی دارد. از ظاهر و چهرههایشان، هر قدر هم نحیف و تکیده، نمیشود فهمید. کاش میتوانستم بپرسم، اگرچه قبلاً پرسیدهام اما هیچ وقت جواب نگرفتهام. اینها اهل حرف زدن از رنج خودشان نیستند. تازه اگر حرف بزنند، این احساس که با کلمات منتقل نمیشود. سعی میکنم از تجربه خودم در مورد گرسنگی کمک بگیرم و آن احساس را به یاد بیاورم. راستی بیشترین گرسنگی که کشیدهام، کی بود؟ چند ساعت بود؟ هیچکدام به 24ساعت نمیرسید. یادم میآید وقتی خیلی گرسنه میشدم، حوصلهٴ هیچ کاری را نداشتم، بهخصوص کار فکری و مطالعه؛ پس اینها چطور بعد از 66روز میتوانند مطالعه کنند، بحث کنند، بنویسند؟ و… یک مرتبه پی میبرم که گرسنهام، مگر چند ساعت است غذا نخوردهام؟ به 4ساعت هم نمیرسد، از احساس گرسنگی خجالت میکشم. احساسی که در این دو ماه، خیلی دچارش شدهام.
همهٴ این افکار و این احساسها، در کمتر از یک دقیقه از ذهنم میگذرد. از راهرو باریک میان تختها عبور میکنم به این امید که کسی را پیدا کنم تا بتوانم با او کمی گپ بزنم. اما در عینحال فکر میکنم آیا حالشان مساعد هست که بتوانم با آنها صحبت کنم.
همهٴ این افکار و این احساسها، در کمتر از یک دقیقه از ذهنم میگذرد. از راهرو باریک میان تختها عبور میکنم به این امید که کسی را پیدا کنم تا بتوانم با او کمی گپ بزنم. اما در عینحال فکر میکنم آیا حالشان مساعد هست که بتوانم با آنها صحبت کنم.
راستی این را هم بگویم که متوجه میشوم بعضی از بچههای اعتصابی، وقتی از کنار تختها عبور میکنند، دستشان را به تخت میگیرند و راه میروند، چیزی که میتواند نشانهٴ سرگیجه و عدم تعادل باشد. از کنار تختها که رد میشوم، درمییابم که خیلی از آنها که به نظر میرسید خواب هستند بیدارند. با لبخندی و با تکان دادن دست و گاهی هم با سلام و کلام محبت آمیزی مرا شرمنده میکنند. مسعود را میبینم که روی تختش دارد مطالعه میکند. دستی تکان میدهم و…
سلام، چطوری؟
سلام! قربانت! خیلی خوبم، بفرمایید!
مزاحم نیستم؟
اختیار دارید، بفرمایید!
خودش را جمع میکند، کتابی را که در دست داشت کناری میگذارد و کنار تختش را به من نشان میدهد، تا بنشینم.
چی میخونی؟
تاریخ علم!… و جلد و عنوان کتاب را نشانم میدهد.
ماشاالله! خوبه هنوز حوصلهٴ این جور کتابهای سنگینو داری، میتونی تمرکز کنی؟
آره بابا، مشکلی نیست!
واقعاً هیچ مشکلی نیست؟ جداً سؤالمه، منظورم اینه که میتونی تمرکز کنی؟
کمی مکث میکند و میگوید.
البته این دو سه هفته آخر، گاهی در طول روز، اما شبا بیشتر، یه مقدار مشکل میشه، اما راهش رو پیدا کردم، وقتی میبینم خوابم نمیبره، ذهنمو اصلاً مشغولش نمیکنم، بلند میشم میرم اتاق دیگه و یه چیز راحتتر مثل تاریخ یا رمان میخونم یا تلویزیون تماشا میکنم.
الآن داشتم فکر میکردم که آدم چطور میتونه 60روز، 70روز هیچی نخوره، اما سر حال باشه، مطالعه بکنه؟ … واقعاً آدم شما رو که میبینه…
نمیگذارد حرفم را تمام کند و میگوید:
اختیار دارین… والاّ ما که همدیگه رو میشناسیم، هیچ کدوم آدم ویژهیی نیستیم. راستش وقتی این حرفا رو که گاهی بچههای دیگه هم میگن، میشنوم، خیلی بهم فشار میآد. چون ما که کار ویژهیی نمیکنیم، من مطمئنم هر کس دیگه یا هر مجاهد دیگه هم جای ما بود، همین طور بود. تو مجاهدین که اینا کاری نیست! وقتی یک هدف و یک انگیزهٴ قوی وجود داشته باشه، هر انسانی میتونه. توی این جریان من به این حرف خواهر مریم واقعاً یه ایمان دیگهیی پیدا کردم که تواناییهای انسان بیانتهاست و میتوان و باید یک شعار و یک ایده نیست، واقعیته!
در این موقع علی که در تخت کناری دراز کشیده بود و حرفهای ما رو میشنود، خودش را کنار ما میکشاند و میگوید:
اجازه میدین؟ … مزاحم نیستم!
اختیار دارین علی جان، خیلی هم استقبال میکنیم.
راستش صحبتهاتون به جای خوبی رسیده بود که من هم سرش نکته دارم، اگه اجازه میدین…
خیلی عالیه، سه نفری حتماً بهتر از دو نفریه.
الآن مسعود هم گفت، حرفهای خواهر مریم، خیلی واقعیه، اما کسی میتونه اینو بفهمه که وارد عمل بشه و قیمت بپردازه. من که خودم، توی همین اعتصابغذا وارد شدم، برای خودم خیلی خیلی دستاورد داشت.
مثلاً چه دستاوردی؟ میتونی یه خرده مادیتر بگی!
مثلاً همین اهمیت و ارزش جمع، الآن مسعود هم میگفت ما هیچ کدوم تکی تکی آدم ویژهیی یا دارای توانمندی ویژهیی نیستیم، ولی بهصورت جمع، قدرتمندیم. دشمن هم همینو فهمیده که میخواد تشکیلات ما رو از هم بپاشونه، ولی نمیدونه هر چی بیشتر فشار بیاره، تشکیلات و جمع ما فشردهتر و محکمتر میشه.
خب اون هفت گروگان که خبرش رو داشتیم، اونا هم در حال اعتصابغذا هستن و تو سلول هستن، اونا رو چی میگی؟ اونا که دیگه بهصورت جمع نیستن!
در اینجا مسعود میگوید:
این جمعی که ازش صحبت میکنیم، فقط فیزیکی نیست. یه ایمانه، من شک ندارم که این هفت گروگان هم هر جا که باشن، هرلحظه خودشونو تو جمع مجاهدین میبینن و احساس میکنن. در تمامی لحظات جزیی از جمع مجاهدین و سازمان هستن.
علی میگوید:
مثلاً الآن بچهها تو اون سر دنیا، تو استرالیا، تو کانادا، در اعتصابغذا هستن، من مطمئنم که اونا هم همین احساس رو دارن، این احساس رو که انگار تو لیبرتی همراه ما هستن، به این خاطر میتونن 60روز، 66روز اعتصابغذا بکنند، به این خاطر میتونن هزار روز تو باد و بارون و سرما و گرما مثل بچههای ژنو وایسن. به همین خاطر میتونن اون تظاهرات و اون شاهکار رو تو آمریکا خلق بکنند و برجستهترین شخصیتهای آمریکا رو بیارن تو تظاهرات، پشت خودشون، واقعاً درود به همشون!
مسعود میگوید:
یکی دیگه از دستاوردهایی که سؤال کردی، همینه! معنی هزار اشرف رو که برادر گفت، الآن خیلی خوب میتونم بفهمم. بهخصوص بعد از حماسه اشرف، بچهها تنظیمشون با شهدا، با اشرف، با آرمان، با رهبری، اصلاً با همه چیز یه جور دیگهست، یه جور دیگه جوش خوردن. این جوری فرق نمیکنه که آدم کجا باشه، یا چند نفر باشن، تو زندان یا تو سلول باشه… هر جا که باشه، اونجا رو میتونه تبدیل بکنه به اشرف.
یعنی چی تبدیل به اشرف بکنه؟
مسعود جواب میدهد:
اشرف یعنی پایداری تا آخر! یعنی جنگ با دشمن! یعنی اگر دو مجاهد، سه مجاهد، توی سلول هم که باشن، همون جا متشکل میشن، مناسبات تشکیلاتی بین خودشون برقرار میکنن و همون جا رو تبدیل میکنن به یه صحنهٴ رزم با دشمن!…
خب بچهها، خیلی خیلی متشکر، کاش فرصت بود بیشتر صحبت کنیم، خیلی استفاده کردم و ازتون یاد گرفتم. اما چون میخوام با یکی دو تای دیگه از بچهها هم صحبت کنم. فعلاً با شما خداحافظی میکنم، امیدوارم در یه فرصت دیگه، بیشتر صحبت کنیم.
بعد از خداحافظی با مسعود و علی، به سراغ محمد میروم که دارد برایم دست تکان میدهد و با لبخند همیشگیاش مرا نزدخود میخواند. اما چقدر لاغر شده، در وهلهٴ اول نشناختمش.
سلام محمد! خدا قوت! چطوری؟
سلام از ما، قربانت، عالی! دیدم صحبتتون مثل اینکه خیلی کرک انداخته بود…
خب میاومدی!
گفتم نکنه مزاحم باشم…
ای بابا… اگه میاومدی صحبتمون حتماً پربارتر میشد. بچهها داشتن از دستاوردهای ایدئولوژیکی خودشون توی این اعتصاب غذا، صحبت میکردن، تو در این زمینه چه نکتهیی داری؟
کمی فکر میکند و بعد به کتابی که در کنارش هست، اشاره میکند و میگوید:
این کتاب راه حسینه، این کتاب رو من بهطور کامل دو سه بار خوندم و بخشهایی از اون رو هم چندین بار خوندم. اما این بار وقتی دوباره شروع کردم، بخونم؛ دیدم چیزایی رو ازش میفهمم و چیزایی از کاری که امام حسین کرد، میگیرم و میفهمم که قبلاً نگرفته بودم.
مثلاً چی؟
مثلاً اینکه ما که اینجا تو لیبرتی محصور هستیم، خب گاهی آدم با خودش فکر میکنه که اگر مثلاً شخصیتهایی که از ما حمایت میکنن یا خبرنگارا میتونستن بیان، از اینجا عکس و فیلم و گزارش تهیه کنن، خب قضیه خیلی فرق میکرد. در حالی که خب خواهر مریم هست، مجاهدین و اشرفنشانها تو تمام دنیا هستن و صدای ما هستن و دنیا رو پر کردن. اما این بار که من کتاب راه حسین رو میخوندم، میدیدم عجب کاری کردهامام حسین! عجب ایمانی! توی اون صحرای بیآب و علف و خشک، نگفت حالا اینجا شاهدی هست یا نه، به زبون امروزی، خبرنگار هست یا نه؟! یا وقتی میاومد کربلا نگفت حالا که من خودم دارم میرم شهید میشم بذار چند تا از پسرها یا مثلاً خواهرمو با خودم نبرم که مثلاً پشت جبهه من باشه یا صدای منو برسونه یا خونخواه ما باشه. نه همه رو برداشت با خودش برد وسط معرکه. تا اون جایی که به او برمیگشت تمام هست و نیست و اهل بیت و خانمانش رو برداشت برد کربلا، ممکن بود حتی یکیشون هم باقی نمونن. به نظر من همهٴ کارهای مجاهدین هم از همین فدای مطلق امام حسین الهام گرفته. از خود محمدآقا که شهادت خودش و تمام مرکزیت رو در همون اول کار سازمان پذیرفت و نگفت بذار مثلاً چند نفر بمونن کار ما رو دنبال کنن.
نکته جدیدی که تو این اعتصابغذا گرفتی چیه؟
من میخواستم فاصله خودمو با این دستگاه ایدئولوژیکی بگم، من تو این فکر بودم که کاش میشد در لیبرتی به روی خبرنگار و وکیل و شخصیت و اینا باز میشد، اون وقت خیلی حرف ما و کار ما برد پیدا میکرد، اما دستگاه امام حسین میگه بابا تو کار خودتو بکن، هر چی داری فدا کن، اگه این دنیا خدایی داره که داره، اگه تکامل واقعیه و حقه که هست، صدای تو و پیام تو گم نمیشه، صد برابر و هزار برابر بیشتر انعکاس پیدا میکنه و به نتیجه میرسه.
یعنی میخوای بگی ما مأمور به وظیفه هستیم، نه نتیجه، درسته؟
دقیقاً همینو میخواستم بگم! الآن هم من ممکنه نتونم بگم که این اعتصاب ما، کی تموم میشه و ما کی به خواستههامون میرسیم؛ اما تا اون جایی که به من برمیگرده، و فکر میکنم همهٴ بچهها هم مثل من، باید بیچشمداشت، با صدق و فدای مطلق مجاهدی، رفتن تا ته خط رو برای خودم ببرم، دیگه نتیجهش با خداست. اون خودش میدونه چه کار بکنه و حتماً اون نتیجه، خیلی بهتر و بالاتر از چیزیه که من میتونم حتی تصورش رو بکنم.
دقیقاً همین طوره، فکر میکنم پیروزی نزدیکه!
حتماً ایشالاّ همین روزا!