طبق معمول داشتم سایتها را چک میکردم که عکسهای شکنجه شده جوان مهابادی (شوانه قادری) را دیدم. چه بلایی بر سرش آورده بودند. یک جای سالم در بدنش نمانده بود. گویی گرگی گرسنه او را تکه پاره کرده بود. همینطور که عکسها را نگاه میکردم، یاد زهرا کاظمی افتادم. او را هم با شقاوت و بیرحمی زیر شکنجه کشتند.
خبر دستگیری زهرا را برای اولین بار در ماه ژوئن 2سال پیش از خبرنگار یکی از رسانههای کانادا که برای تهیه گزارش از تظاهراتی که در مقابل جاسوسخانه رژیم ترتیب داده بودیم آمده بود، شنیدم. آنروزها، مصادف بود با چهارمین سالگرد قیام دانشجویی 78. دیدن تصاویر جوان مهابادی ذهن مرا بیاختیار به آخرین روزها و ساعتهای زندگی زهرا کاظمی برد. با توجه به زن بودن او و با توجه به ماهیت ضد زن رژیم، بدون شک شکنجههایی که روی او اعمال شده بسیار وحشتناکتر از آنچه تاکنون آشکار شده، می بوده است. سعی میکنم صحنههای رویارویی او و دژخیمان را در خیالم بازسازی کنم.
****
صدای فریاد از دور شنیده میشود. مادران و پدران سالخورده جلوی زندان مخوف اوین، جویای حال فرزندان جوان دستگیرشده خود هستند. اینجا تهران است، قلب ایران. قلبی زخمی و پردرد. زنی میانسال و لاغر اندام با یک کوله پشتی بر دوش، مشغول عکس گرفتن است. کلیک، کلیک، کلیک... نگهبانان زندان به طرف زن میانسال هجوم میآورند. یکی با قنداق تفنگ بهسر و صورتش میزند. یکی دیگر با مشت و لگد. دیگری دوربین را چنان میکشد که گردن زن زخمی میشود. کشان کشان و در حالی که زهرا با آنها درگیر است، او را به داخل زندان میبرند. جمعیت بر فریاد خود میافزاید.
پیرزنی فریاد میزند.
- نانجیبها کجا میبریدش؟ او که کاری نکرده!
خبر دستگیری زهرا را برای اولین بار در ماه ژوئن 2سال پیش از خبرنگار یکی از رسانههای کانادا که برای تهیه گزارش از تظاهراتی که در مقابل جاسوسخانه رژیم ترتیب داده بودیم آمده بود، شنیدم. آنروزها، مصادف بود با چهارمین سالگرد قیام دانشجویی 78. دیدن تصاویر جوان مهابادی ذهن مرا بیاختیار به آخرین روزها و ساعتهای زندگی زهرا کاظمی برد. با توجه به زن بودن او و با توجه به ماهیت ضد زن رژیم، بدون شک شکنجههایی که روی او اعمال شده بسیار وحشتناکتر از آنچه تاکنون آشکار شده، می بوده است. سعی میکنم صحنههای رویارویی او و دژخیمان را در خیالم بازسازی کنم.
****
صدای فریاد از دور شنیده میشود. مادران و پدران سالخورده جلوی زندان مخوف اوین، جویای حال فرزندان جوان دستگیرشده خود هستند. اینجا تهران است، قلب ایران. قلبی زخمی و پردرد. زنی میانسال و لاغر اندام با یک کوله پشتی بر دوش، مشغول عکس گرفتن است. کلیک، کلیک، کلیک... نگهبانان زندان به طرف زن میانسال هجوم میآورند. یکی با قنداق تفنگ بهسر و صورتش میزند. یکی دیگر با مشت و لگد. دیگری دوربین را چنان میکشد که گردن زن زخمی میشود. کشان کشان و در حالی که زهرا با آنها درگیر است، او را به داخل زندان میبرند. جمعیت بر فریاد خود میافزاید.
پیرزنی فریاد میزند.
- نانجیبها کجا میبریدش؟ او که کاری نکرده!
زهرا کاظمی
زهرا را به طرف اتاقی کوچک میبرند. پاسداری با چشمانی به رنگ خون او را به داخل اتاق هل میدهد.
- برو تو عفریته. بلایی به سرت بیارم که عکس گرفتن یادت بره. به ما فحش میدی؟ دمار از روزگارت در میآرم.
زهرا مثل پر کاهی به گوشه اتاق پرت میشود. از بینیاش خون میچکد. ناخنش هم خونی است و لای آن گوشت جمع شده. وقتی که پاسدارها به او حمله کردند، بهصورت یکیشان چنگ انداخته بود.
- چرا منو زندانی کرده اید؟ آزادم کنید. چی میخواین از جون من؟
پاسدار زنی با چادری سیاه به طرف اتاق میرود. با یک دست رویش را سفت گرفته و با دست دیگر از زیر چادر، دسته در را میچرخاند و وارد میشود.
-... ولگرد، برای کی عکس میگرفتی؟
و با پا ضربهای محکم به تن زهرا میکوبد. زهرا از درد به خود میپیچد ولی همچنان فریاد میزند و به زندانی بودن خود معترض است. زن پاسدار با بیرحمی به سوی او حمله میکند و موهایش را که حالا دیگر با کنار رفتن روسری کاملاً بدون پوشش است، به دور دستش میپیچد و او را به دور خودش میچرخاند.
زهرا با وجود جثهای لاغر و نحیف در مقابل او مقاومت میکند و او را با فشار دست، از خود دور میکند. زن پاسدار با عربدهای به زمین میافتد. در اتاق باز میشود و چند مرد قوی هیکل وارد میشوند. زن پاسدار را از دست زهرا که مشغول کتک خوردن است، نجات میدهند و به جان زهرا میافتند و آنقدر او را میزنند تا بیهوش میشود. زن و مرد پاسدار دیگری گوشه لباس زهرا را گرفته، او را به سمت سلول انفرادی میبرند. راهرو پر است از زندانی شکنجه شده. صدای ناله شکنجه شدگان با گریه بچهها، ملودی تلخی را بهوجود آورده و بدنهای آش و لاش شده، تصویری غیرقابل تصور.
زهرا در سلول بهوش میآید. تمام بدنش درد میکند. دستی بهسر و صورت خود میزند، خیس و خونی است. گوشهیی از مانتوی خود را پاره و زخمها را تمیز میکند. سلول تاریک و نمور است. مدتی طول میکشد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. هر بار که پارچه را به دهانش نزدیک میکند تا آن را تر کند، سوزش شدیدی در گوشه لبهای چاک خوردهاش، احساس میکند. به دور و بر خود نگاهی میاندازد و متوجه میشود که دوربین و کوله پشتیاش در کنار او نیستند. به سمت دریچه کوچکی که بر روی در سلول تعبیه شده، خیز بر میدارد و فریاد سر میدهد.
- دوربینم کجاست؟ شما حق ندارید وسایل شخصی مرا نگهدارید.
چند پاسدار زن و مرد به طرف در میدوند. زهرا همچنان فریاد میزند و دوربینش را میخواهد.
در را باز میکنند و زهرا را با خود میبرند.
زهرا روی صندلی در اتاقی سه در چهار نشسته است. طرف دیگر اتاق، تخت آهنی که روی آن یک پتوی سربازی خاکستری رنگی مشاهده میشود، وجود دارد. اما پتو کاملاً خاکستری رنگ نیست. انگار لکههایی روی آن دیده میشود. زهرا به سختی چشمان کبود و باد کرده خود را باز میکند. درست میبیند. خون است. دور و بر تخت هم خونی است. او خود را برای شرایط سختتر آماده میکند. به استفان در کانادا فکر میکند و اینکه هیچکس خبر ندارد او در چه شرایطی بهسر میبرد.
در نهایت تعجب زهرا، در به آرامی باز میشود. مردی با لباس شخصی، ریشی سیاه رنگ و تقریباً بلند و عینکی بزرگ وارد اتاق میشود. حتی به زهرا سلام هم میکند. زهرا جوابش را نمیدهد. پشت میز روبهروی زهرا مینشیند. کاغذی سفید با یک خودکار از جیبش بیرون میآورد. کاغذ را جلوی زهرا گذاشته و خودکار را به سمتش دراز میکند.
- اینجا را امضا کن.
- برای چی؟ دوربینم کجاست؟ شما حق ندارید وسایل شخصی
- مقررات زندان است.
- من هیچ چیزی را امضا نمیکنم.
- گفتم امضا کن. به نفعته.
زهرا کاغذ را مچاله کرده بهصورت پاسدار پرت میکند. پاسدار قاضی مرتضوی از پشت میز محکم به گوش زهرا میخواباند. زهرا نقش زمین شده اما تلاش دارد از خود دفاع نماید. با مشت به عینک پاسدار میکوبد. عینک میافتد و پاسدار برای لحظاتی زهرا را رها میکند.
اینک دقیقاً کنار زهرا قرار میگیرد. عینک را با گوشه پیراهن سفیدش که به زشتی روی شلوارش افتاده پاک میکند. عینک را به چشم میزند. زهرا هنوز روی صندلی نشسته و نفس نفس میزند. پاسدار با یک خیز، گلوی زهرا را نشانه میرود. دو دست کلفت و زمختش را به دور گردن استخوانی زهرا حلقه کرده با عصبانیت میفشارد. تنفس برای زهرا مشکل میشود. پاسدار حالا پشت سر او قرار گرفته و زهرا به او دسترسی ندارد. به سختی دستش را به کمر پاسدار میرساند و ناخنهایش را به بدن او فرو میکند. پاسدار از درد، گردن زهرا را رها میکند. چند قدمی عقب عقب میرود. زهرا روی زمین میافتد. صورتش سفید سفید شده و سرفه میکند. پاسدار مثل گرگ گرسنه خود را بروی زهرا میاندازد. زهرا روی زمین پهن میشود. پاسدار موهای زهرا را از پشت، در چنگ خود گرفته و سر زهرا را مرتب به زمین میکوبد. سعی میکند با پاهایش ضربهای به پاسدار بزند. اما نمیتواند. خود را میغلتاند و بالاخره موفق میشود تا پاسدار را از روی خود کنار بزند. با دست چپ به سمت چشمانش نشانه میرود. پاسدار جاخالی میدهد. دوباره زهرا حمله میکند و گونههای پاسدار غرق خون میشود. پاسدار او را به زمین میزند، به طرف در میرود و تقاضای کمک میکند. هفت هشت نفری وارد اتاق میشوند. عدهیی دور پاسدار را گرفتهاند و عدهیی مشغول کتک زدن زهرا هستند. لباس زهرا پاره شده و پاسدار غرق خون است. با مشت و لگد، زهرا را به داخل سلول پرت میکنند و او به گوشهیی میافتد.
زمین نمور سلول، بدن زهرا را میآزارد. بر عکس اولین باری که وارد این سلول شده بود، چراغ روشن است. خون لخته شده دور تا دور سلول دیده میشود. نقطهای از دیوار توجه زهرا را به خود جلب میکند. اثر دست خونی یک زندانی. پایینتر هم نوشته شده: آزادی. سرش گیج میرود و بیهوش میشود.
زهرا با صدای فریاد و ضجه بهوش میآید. سلول تاریک است. صدای اصابت تازیانه بر بدن یک زندانی. زندانی از ته گلو فریاد و شکنجهگر با تمام قوا بر پیکرش میزند. صدا لحظاتی خاموش میشود. زهرا صدای ریختن آب را میشنود. و دوباره صدای ضجه بلند میشود.
سر خود را روی زانو میگذارد و دستانش را روی گوشهایش گذاشته، کلماتی را زمزمه میکند.
در آهنی سلول با سر و صدا باز میشود. زهرا نمیتواند در تاریکی تشخیص دهد چند نفر هستند. با مشت و لگد به جانش میافتند. حریفش نمیشوند. هر چه بیشتر میزنند، زهرا بیشتر مقاومت میکند. سپس نیروی کمکی بیشتری را طلب کرده و بالاخره او را مهار میکنند و از سلول بیرون میبرند. پاسدار کتک خورده با لبخندی شیطانی منتظر اوست. قدش کوتاهست. چشمانش حالت عادی ندارند و نفرت از آن میبارد. سیگاری گوشه دهان دارد. زهرا را روی تختی آهنی میاندازند. برای اینکه فرار نکند، یکی از آنها روی سینهاش مینشیند و دیگران دستها و پاهای او را از هم باز کرده به چهار گوشه تخت میبندند و از اتاق بیرون میروند. پاسدار کتک خورده در را میبندد و به طرف تخت حرکت میکند. روی لبه تخت مینشیند و با چشمانی هیز و ناپاک به بدن زهرا که اینجا و آنجا از لای لباسهای پاره شدهاش بیرون زده، زل میزند. سیگارش را روی گونه زهرا خاموش میکند و...
در بازدیدی که مادر کاظمی از دخترش در بیمارستان بقیه الله اعظم سپاه پاسداران، زمانی که زهرا در حالت اغماء بهسر میبرد، بهعمل آورده بود، گفته بود که بدن زهرا مملو از کبودی و جراحت بوده. او همچنین به شکستگی بینی و انگشتان دست دخترش اشاره کرده بود. مادر کاظمی در افشاگری دیگری گفت که او را مجبور به پذیرفتن دفن زهرا در شیراز کردهاند. چندی پیش شهرام اعظم، دکتر کشیک بیمارستان، که تن زخمی زهرا را مورد معاینه قرار داده بود، در برابر خبرنگاران کانادایی به تشریح وضعیت زهرا پرداخت. او از جمله گفت که زهرا توسط یکی از پرستاران زن بیمارستان معاینه شده و آثار تجاوز جنسی به وسیله شیئی سخت را تأیید کرده. وی همچنین از شکستگی انگشت دست راست و جمجمه زهرا بر اثر ضربات سخت گفت. استفان هاشمی، تنها فرزند کاظمی همین چند روز پیش از اظهارات شهرام اعظم دفاع کرد. او همچنان استوار بر خواسته خود مبنی بر ارجاع پرونده قتل مادرش توسط رژیم، به دادگاه لاهه پافشاری میکند.
هنوز صدای کلیک کلیک دوربین زهرا جلوی زندان مخوف اوین شنیده میشود. هنوز فریاد اعتراض خانوادههای زندانیان بلند است. هنوز صدای ضجه زندانیان به گوش میرسد. هنوز طناب بدار است. زهرا به شاهد شکنجه، شاهد شقاوت، شاهد قصاوت و... رژیم حاکم بر ایران تبدیل شده است. شاهد بیگناهی که با ایستادن بر سر اصولش، به رژیم ' نه ' گفت و سر خم نکرد.
27سال از قدرت گرفتن ملاها در ایران میگذرد. مسلماً زهرا نه اولین قربانی شقاوت رژیم است و نه آخرین آن خواهد بود. هزاران هزار دختر و پسر آن مرز و بوم که میبایست آینده سازان آن مملکت باشند، قتلعام شدند. صدها هزار پسربچه ریخته شده به تنور جنگ ایران و عراق، صدها هزار معلول، هزاران هزار کودک خیابانی، فوج تن فروشان، سرکوب سیستماتیک زنان و... همه از جمله جنایات رژیم و بدون شک از نتایج ننگین مماشات دولتهای غربی با این رژیم با چنین کارنامه سیاهیست. آیا آنها پاسخی برای مردم ایران دارند؟ بدون شک روز سقوط این ددمنشان دور نخواهد بود.
- برو تو عفریته. بلایی به سرت بیارم که عکس گرفتن یادت بره. به ما فحش میدی؟ دمار از روزگارت در میآرم.
زهرا مثل پر کاهی به گوشه اتاق پرت میشود. از بینیاش خون میچکد. ناخنش هم خونی است و لای آن گوشت جمع شده. وقتی که پاسدارها به او حمله کردند، بهصورت یکیشان چنگ انداخته بود.
- چرا منو زندانی کرده اید؟ آزادم کنید. چی میخواین از جون من؟
پاسدار زنی با چادری سیاه به طرف اتاق میرود. با یک دست رویش را سفت گرفته و با دست دیگر از زیر چادر، دسته در را میچرخاند و وارد میشود.
-... ولگرد، برای کی عکس میگرفتی؟
و با پا ضربهای محکم به تن زهرا میکوبد. زهرا از درد به خود میپیچد ولی همچنان فریاد میزند و به زندانی بودن خود معترض است. زن پاسدار با بیرحمی به سوی او حمله میکند و موهایش را که حالا دیگر با کنار رفتن روسری کاملاً بدون پوشش است، به دور دستش میپیچد و او را به دور خودش میچرخاند.
زهرا با وجود جثهای لاغر و نحیف در مقابل او مقاومت میکند و او را با فشار دست، از خود دور میکند. زن پاسدار با عربدهای به زمین میافتد. در اتاق باز میشود و چند مرد قوی هیکل وارد میشوند. زن پاسدار را از دست زهرا که مشغول کتک خوردن است، نجات میدهند و به جان زهرا میافتند و آنقدر او را میزنند تا بیهوش میشود. زن و مرد پاسدار دیگری گوشه لباس زهرا را گرفته، او را به سمت سلول انفرادی میبرند. راهرو پر است از زندانی شکنجه شده. صدای ناله شکنجه شدگان با گریه بچهها، ملودی تلخی را بهوجود آورده و بدنهای آش و لاش شده، تصویری غیرقابل تصور.
زهرا در سلول بهوش میآید. تمام بدنش درد میکند. دستی بهسر و صورت خود میزند، خیس و خونی است. گوشهیی از مانتوی خود را پاره و زخمها را تمیز میکند. سلول تاریک و نمور است. مدتی طول میکشد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. هر بار که پارچه را به دهانش نزدیک میکند تا آن را تر کند، سوزش شدیدی در گوشه لبهای چاک خوردهاش، احساس میکند. به دور و بر خود نگاهی میاندازد و متوجه میشود که دوربین و کوله پشتیاش در کنار او نیستند. به سمت دریچه کوچکی که بر روی در سلول تعبیه شده، خیز بر میدارد و فریاد سر میدهد.
- دوربینم کجاست؟ شما حق ندارید وسایل شخصی مرا نگهدارید.
چند پاسدار زن و مرد به طرف در میدوند. زهرا همچنان فریاد میزند و دوربینش را میخواهد.
در را باز میکنند و زهرا را با خود میبرند.
زهرا روی صندلی در اتاقی سه در چهار نشسته است. طرف دیگر اتاق، تخت آهنی که روی آن یک پتوی سربازی خاکستری رنگی مشاهده میشود، وجود دارد. اما پتو کاملاً خاکستری رنگ نیست. انگار لکههایی روی آن دیده میشود. زهرا به سختی چشمان کبود و باد کرده خود را باز میکند. درست میبیند. خون است. دور و بر تخت هم خونی است. او خود را برای شرایط سختتر آماده میکند. به استفان در کانادا فکر میکند و اینکه هیچکس خبر ندارد او در چه شرایطی بهسر میبرد.
در نهایت تعجب زهرا، در به آرامی باز میشود. مردی با لباس شخصی، ریشی سیاه رنگ و تقریباً بلند و عینکی بزرگ وارد اتاق میشود. حتی به زهرا سلام هم میکند. زهرا جوابش را نمیدهد. پشت میز روبهروی زهرا مینشیند. کاغذی سفید با یک خودکار از جیبش بیرون میآورد. کاغذ را جلوی زهرا گذاشته و خودکار را به سمتش دراز میکند.
- اینجا را امضا کن.
- برای چی؟ دوربینم کجاست؟ شما حق ندارید وسایل شخصی
- مقررات زندان است.
- من هیچ چیزی را امضا نمیکنم.
- گفتم امضا کن. به نفعته.
زهرا کاغذ را مچاله کرده بهصورت پاسدار پرت میکند. پاسدار قاضی مرتضوی از پشت میز محکم به گوش زهرا میخواباند. زهرا نقش زمین شده اما تلاش دارد از خود دفاع نماید. با مشت به عینک پاسدار میکوبد. عینک میافتد و پاسدار برای لحظاتی زهرا را رها میکند.
اینک دقیقاً کنار زهرا قرار میگیرد. عینک را با گوشه پیراهن سفیدش که به زشتی روی شلوارش افتاده پاک میکند. عینک را به چشم میزند. زهرا هنوز روی صندلی نشسته و نفس نفس میزند. پاسدار با یک خیز، گلوی زهرا را نشانه میرود. دو دست کلفت و زمختش را به دور گردن استخوانی زهرا حلقه کرده با عصبانیت میفشارد. تنفس برای زهرا مشکل میشود. پاسدار حالا پشت سر او قرار گرفته و زهرا به او دسترسی ندارد. به سختی دستش را به کمر پاسدار میرساند و ناخنهایش را به بدن او فرو میکند. پاسدار از درد، گردن زهرا را رها میکند. چند قدمی عقب عقب میرود. زهرا روی زمین میافتد. صورتش سفید سفید شده و سرفه میکند. پاسدار مثل گرگ گرسنه خود را بروی زهرا میاندازد. زهرا روی زمین پهن میشود. پاسدار موهای زهرا را از پشت، در چنگ خود گرفته و سر زهرا را مرتب به زمین میکوبد. سعی میکند با پاهایش ضربهای به پاسدار بزند. اما نمیتواند. خود را میغلتاند و بالاخره موفق میشود تا پاسدار را از روی خود کنار بزند. با دست چپ به سمت چشمانش نشانه میرود. پاسدار جاخالی میدهد. دوباره زهرا حمله میکند و گونههای پاسدار غرق خون میشود. پاسدار او را به زمین میزند، به طرف در میرود و تقاضای کمک میکند. هفت هشت نفری وارد اتاق میشوند. عدهیی دور پاسدار را گرفتهاند و عدهیی مشغول کتک زدن زهرا هستند. لباس زهرا پاره شده و پاسدار غرق خون است. با مشت و لگد، زهرا را به داخل سلول پرت میکنند و او به گوشهیی میافتد.
زمین نمور سلول، بدن زهرا را میآزارد. بر عکس اولین باری که وارد این سلول شده بود، چراغ روشن است. خون لخته شده دور تا دور سلول دیده میشود. نقطهای از دیوار توجه زهرا را به خود جلب میکند. اثر دست خونی یک زندانی. پایینتر هم نوشته شده: آزادی. سرش گیج میرود و بیهوش میشود.
زهرا با صدای فریاد و ضجه بهوش میآید. سلول تاریک است. صدای اصابت تازیانه بر بدن یک زندانی. زندانی از ته گلو فریاد و شکنجهگر با تمام قوا بر پیکرش میزند. صدا لحظاتی خاموش میشود. زهرا صدای ریختن آب را میشنود. و دوباره صدای ضجه بلند میشود.
سر خود را روی زانو میگذارد و دستانش را روی گوشهایش گذاشته، کلماتی را زمزمه میکند.
در آهنی سلول با سر و صدا باز میشود. زهرا نمیتواند در تاریکی تشخیص دهد چند نفر هستند. با مشت و لگد به جانش میافتند. حریفش نمیشوند. هر چه بیشتر میزنند، زهرا بیشتر مقاومت میکند. سپس نیروی کمکی بیشتری را طلب کرده و بالاخره او را مهار میکنند و از سلول بیرون میبرند. پاسدار کتک خورده با لبخندی شیطانی منتظر اوست. قدش کوتاهست. چشمانش حالت عادی ندارند و نفرت از آن میبارد. سیگاری گوشه دهان دارد. زهرا را روی تختی آهنی میاندازند. برای اینکه فرار نکند، یکی از آنها روی سینهاش مینشیند و دیگران دستها و پاهای او را از هم باز کرده به چهار گوشه تخت میبندند و از اتاق بیرون میروند. پاسدار کتک خورده در را میبندد و به طرف تخت حرکت میکند. روی لبه تخت مینشیند و با چشمانی هیز و ناپاک به بدن زهرا که اینجا و آنجا از لای لباسهای پاره شدهاش بیرون زده، زل میزند. سیگارش را روی گونه زهرا خاموش میکند و...
در بازدیدی که مادر کاظمی از دخترش در بیمارستان بقیه الله اعظم سپاه پاسداران، زمانی که زهرا در حالت اغماء بهسر میبرد، بهعمل آورده بود، گفته بود که بدن زهرا مملو از کبودی و جراحت بوده. او همچنین به شکستگی بینی و انگشتان دست دخترش اشاره کرده بود. مادر کاظمی در افشاگری دیگری گفت که او را مجبور به پذیرفتن دفن زهرا در شیراز کردهاند. چندی پیش شهرام اعظم، دکتر کشیک بیمارستان، که تن زخمی زهرا را مورد معاینه قرار داده بود، در برابر خبرنگاران کانادایی به تشریح وضعیت زهرا پرداخت. او از جمله گفت که زهرا توسط یکی از پرستاران زن بیمارستان معاینه شده و آثار تجاوز جنسی به وسیله شیئی سخت را تأیید کرده. وی همچنین از شکستگی انگشت دست راست و جمجمه زهرا بر اثر ضربات سخت گفت. استفان هاشمی، تنها فرزند کاظمی همین چند روز پیش از اظهارات شهرام اعظم دفاع کرد. او همچنان استوار بر خواسته خود مبنی بر ارجاع پرونده قتل مادرش توسط رژیم، به دادگاه لاهه پافشاری میکند.
هنوز صدای کلیک کلیک دوربین زهرا جلوی زندان مخوف اوین شنیده میشود. هنوز فریاد اعتراض خانوادههای زندانیان بلند است. هنوز صدای ضجه زندانیان به گوش میرسد. هنوز طناب بدار است. زهرا به شاهد شکنجه، شاهد شقاوت، شاهد قصاوت و... رژیم حاکم بر ایران تبدیل شده است. شاهد بیگناهی که با ایستادن بر سر اصولش، به رژیم ' نه ' گفت و سر خم نکرد.
27سال از قدرت گرفتن ملاها در ایران میگذرد. مسلماً زهرا نه اولین قربانی شقاوت رژیم است و نه آخرین آن خواهد بود. هزاران هزار دختر و پسر آن مرز و بوم که میبایست آینده سازان آن مملکت باشند، قتلعام شدند. صدها هزار پسربچه ریخته شده به تنور جنگ ایران و عراق، صدها هزار معلول، هزاران هزار کودک خیابانی، فوج تن فروشان، سرکوب سیستماتیک زنان و... همه از جمله جنایات رژیم و بدون شک از نتایج ننگین مماشات دولتهای غربی با این رژیم با چنین کارنامه سیاهیست. آیا آنها پاسخی برای مردم ایران دارند؟ بدون شک روز سقوط این ددمنشان دور نخواهد بود.
یاد زهرا کاظمی گرامی باد
نرگس غفاری
بیست و دو تیرماه 1384.
نرگس غفاری
بیست و دو تیرماه 1384.