تولد: ۱۳۶۱ در تهران
شهادت: ۲۱فروردین ۱۳۹۰
پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران: ۱۳۷۷
«انتخاب کردم و آمدم! دیدم نمیشود در آلمان من بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را داشته باشم اما هر روز از ایران خبرهای تکاندهنده در مورد زنان و کودکان بشنوم. بهخاطر آنها آمدم و بهخاطر برادر مسعود و خواهر مریم».
شهادت: ۲۱فروردین ۱۳۹۰
پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران: ۱۳۷۷
«انتخاب کردم و آمدم! دیدم نمیشود در آلمان من بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را داشته باشم اما هر روز از ایران خبرهای تکاندهنده در مورد زنان و کودکان بشنوم. بهخاطر آنها آمدم و بهخاطر برادر مسعود و خواهر مریم».
صبا هفت برادران
صبا وزید و وزان شد به کوچههای وطن به شهر شهر دل و جان و روح هم میهن
پیام خواند که ایران! بهار در راه است پیام داد به شاخه، به گل، به دشت و دمن
سرود خواند که هر گوشه گوشهات ای خاک ز عزم نسل بهاران، شود دمان چو چمن
از کودکی با در و دیوار زندان آشنا شد، با صدای شکنجه…
آخر صبا در سال ۱۳۶۱ در زندان اوین متولد شد، و به جای لالایی روحنواز مادر، با صدای ضجه و ناله خواهرش به خواب میرفت و با نعره دژخیم از خواب برمی خاست. مادرش در اسفند سال ۶۰ دستگیر شده بود. پدر و مادرش به جرم مجاهدت در راه آزادی و افشای پایمالی حقوق مردم توسط استبداد ولایتفقیه، زندانی بودند. و صبا سالها پدرش را که او نیز در زندان خمینی بود ندید. دژخیمان خمینی، شیرخشک کودکان شیرخواره را، ابزار شکنجه صبا کرده بودند، تا مادر را از پای در آورند. از همین رو ماهها غذای صبا در دوران شیرخوارگی روزی چند جرعه قندآب بود.
در سال ۶۲، صبا یک و نیم ساله بود که با مادرش از زندان بیرون آمد، اما آثار محرومیتهای غذایی و عدم رسیدگی پزشکی در زندان تا لحظه شهادتش با او بود. سرانجام پس از گذران دوران کودکی در رنج بسیار، پس از رهایی از زندان، صبا با پدر و مادرش از ایران خارج شده به ارتش آزادی پیوستند.
صبا به کودکستان و سپس به مدرسه کودکان مجاهدین در شهر اشرف رفت. سال اول دبستان بود که با وقوع جنگ خلیج، والدینش صبا را به آلمان فرستادند تا از بمبارانهای جنگ منطقه دور باشد. چند سال بعد در نامهای از آلمان برای پدرش نوشت:
«از وقتی فهمیدم تو، که اینقدر من و سارا را دوست داری حاضر شدهای از ما جداشوی و در اشرف بمانی، به تو افتخار میکنم و میگویم تو بهترین بابای دنیا هستی».
حالا صبا در آلمان، مدرسه و زندگی راحت و آیندهای روشن داشت. اما گویی همان صدای شکنجه که در زندان در گوشش طنین انداخته بود، در طول زندگیش همواره ادامه یافت. و آنجا حتی از فرسنگها دور از میهنش نیز به گوش صبا میرسید. بله! این بار او صدای شکنجه تمام هموطنانش توسط رژیم ولایتفقیه را میشنید. صدای کودکان خیابانی، صدای زنان محروم که خود را میسوزاندند، صدای کارگران بیکار…
اما صبا برگشت. تصمیم گرفت و به قرارگاههای نبرد برگشت و یک مجاهد شد.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا باتن بیمار و دل بیطاقت به هواداری آن سرو خرامان بروم
او همیشه شکرگزار خدا برای این نعمت بود و یک بار برای رهبری مقاومت نوشت:
«شما هربار از مکالمه خودتون با خدا میگویید. از شما چه پنهان، من هم با خدا مکالمهای داشتم که میگفت آیا تنها، بیکس و بیپناه نبودی؟ من تو را هدایت کردم. آیا فکر میکردی روزی نام مقدس مجاهد خلق را داشته باشی؟ آیا تو را در بهترین و پاکترین شهر جهان نگذاشتم؟ در سختترین شرایط آیا قدمت را استوار نکردم؟ آیا رحمت خاص خود، یعنی مریم را به تو ندادم؟ آیا شورای رهبری و سرداری چون مژگان را به تو ندادم؟ آیا سلطان نصیر و جمع یاری کننده مجاهدین در کنار تو نبود؟»
پدرش رضا هفت برادران، مینویسد:
«صبا روز سی مهر ۱۳۷۷ از آلمان به اشرف آمد. و من از دیدنش یکه خوردم. قبلاً برایش نوشته بودم دوست دارم پزشک شوی و به دردهای مردم مرهم بگذاری. اولین سؤالی که از او کردم این بود که دلت برای من تنگ شده بود که آمدی. یا نتوانستی دوری سارا را تحمل کنی؟ چون خواهرش سارا حدود دو ماه قبل از او آمده بود و با وجود اینکه با صبا چون دو روح در یک قالب بودند از انتخاب و آمدنش به اشرف چیزی به او نگفته بود. صبا در پاسخ پدرش گفت:
«از اینکه تورا میبینم خوشحالم، اما نه بهخاطر تو و نه بهخاطر سارا، بلکه بهخاطر خودم آمدم. انتخاب کردم و آمدم. دیدم نمیشود در آلمان من بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را داشته باشم اما هر روز از ایران خبرهای تکاندهنده در مورد زنان و کودکان بشنوم. بهخاطر آنها آمدم و بهخاطر برادر مسعود و خواهر مریم.
آن روز در حین تماشای یکی از برنامههای سی مهر ارتش آزادیبخش در اشرف، صبا به پدرش گفت:
«همیشه به تو گفتهام بابای خوب و بهترین بابای دنیا. اما تو که اشرف و خواهر مریم و برادر مسعود را میشناختی، چرا سعی نکردی آنها را به من بشناسانی؟ چرا سعی نکردی بگویی اشرف چیست و کجاست؟»
صبا سالهای سخت توفان منطقه و جنگ عراق و بمباران قرارگاههای ارتش آزادی در سال ۸۲، و پس از آن، سالهای سخت پایداری در اشرف را بهعنوان یکی از هزار زن قهرمان اشرفی با سرفرازی طی کرد. حماسههای پایداری در شهر اشرف، در شش وهفت مرداد ۸۸ و بعد در حماسه نوزدهم فروردین ۹۰، چنان درخشان است که نیازی برای شرح سالهای گذشته باقی نمیگذارد.
سیمای صبای قهرمان را در سوگندها و تجدید پیمانها و کلمات این مجاهد خلق. که اوج آگاهی و مسئولیت پذیری را در یک زن پیشتاز اشرفی نشان میدهد، نیز میتوان دید:
«بعنوان یک مجاهد خلق، با فهم جدید از شرایط و برای قیام به وظیفه انقلابی خودم، با یاد شهیدان و برای احیای خون آنها، با یاد زندانیان سیاسی و ایستادگیاشرفنشان آنها و رنج مجروحان، مصدومان و مظلومان، …
برای رقم زدن سرنوشت خلقمان، و به ثمر رساندن پایداری پرشکوه هفتساله در اشرف، با فهم جدید از اشرف بهمثابه نقدینه مردم ایران، احساس کردم خیلی وظیفه و مسئولیت به عهدهدارم و باید شعله آتش جنگ را خیلی خیلی بالا ببرم. … ایمان دارم که با چنگ زدن به انقلاب خواهر مریم و توشه هفت سال پایداری اشرف میتوانیم و باید این کلان تعهد را محقق کنیم.
و کلمه الله هی العلیا، و الله عزیز حکیم «و ندای خداست که مقام بلند دارد و خدا را کمال قدرت و دانایی است».
روز نوزدهم فروردین۹۰، صبا در صفوف مدافعان اشرف بود. و برای ولیفقیه خونخوار و مزدورانش، که استمرار زمستان نفرتانگیز ستم را برای ایران میخواستند، صبا بودن، یعنی نسیم و پیام بهار بودن جرم بزرگی بود. آری! صبا با سموم زهری زمستان ارتجاع به خاک افتاد.
حالا صبا به خاک افتاده است. برای اشرف و برای ایران، ایستاد و به خون غلطید. و به همه دختران و پسران ایران پیام داد که با دست خالی هم میتوان ایستاد و جنگید. و به این دلیل، روحش همچنان همراه قافله نبرد است. چرا؟ چون صدای شکنجه ملتش، همچنان در میهنش طنینانداز است.
صبا بگو که چهها بر سرم درین غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید.
لحظات قبل از شهادت دستش در دست پدر همرزم دیرینش بود و پدر در مورد آن لحظات نوشت:
«بعداز تیر خوردن صبا وقتی همراه او به بغداد میرفتم، افسران عراقی بهصورت سازمانیافته سعی در اتلاف وقت داشتند، یکی از آنها به اسم رائد یاسر وقتی متوجه شد من پدر صبا هستم به سراغم آمد و گفت اگر جان دخترت را میخواهی نجات دهی، همین الآن از اشرف جدا شو و با من بیا، بهترین امکانات پزشکی فراهم است بعد هم تو و دخترت را به هر کشوری که بخواهی اعزام میکنیم. من عصبانیتم را از این میزان دنائت مهار کردم و فقط برای اینکه او مانع کندتر شدن رسیدن صبا به بیمارستان نشود به او گفتم ما در این جا مهمان مردم عراق هستیم و انتظاری بیش از امکانات در دسترس آنها نداریم. صبا به اصرار از من خواست بگویم بین من و آن افسر چه گذشته است، وقتی ماجرا را گفتم، گفت بابا چرا نزدی توی دهنش؟
در میان راه یکی دوبار یاد خواهر مریم کرد و گفت الآن با شنیدن این خبرها چه میکشد. بعد یاد برادر مسعود کرد و گفت «آخ، او همیشه بدترین دردها را باید تحمل کند» سرانجام وقتی ساعت ۹ شب که بیش از ۱۴ساعت از خونریزی صبا میگذشت داشتند او را به اتاق عمل میبردند باصلابت و اطمینان دست مرا فشرد و گفت «نتیجه هرچه بشود به نفع جنگ صد برابر است».
اکنون آیا هنوز جای آن هست که بپرسیم: «مگر صبا هرگز به خاک میافتد؟
صبا به خاک نمیافتد ای رفیق نبرد نسیم کشته نگردد ز تیغ زاغ و زغن
چنان نسیم بهاری، ز نو بهاران گفت وزید و خواند پیام سقوط اهریمن
صبا صدای دلانگیز مهر فردا بود صبا صلای من و ما، خطاب با دشمن
هماره عطر پیامش وزد به دشت و به باغ به خاک میهنش ایران، چو بوی مشک ختن.