هوا تاریک شده بود که بلندگوی زندان به صدا درآمد!
«هوشنگ عزیزی با وسایل…»
هوشنگ وسایلش را جمع کرد. زندانیان در دو سمت راهرو برایش صف بستند. مدتها بود که هرگاه این عبارت از بلندگو برای کسی اعلام میشد، به آن معنی بود که امشب شب اعدام او است. هوشنگ سعی کرد که رفتارش مثل همان زندانی انقلابییی باشد که در زندان قصر به او میخندید و میگفت: «چه اهمیت دارد چند صباح دیگر هم قورمه سبزی خوردن یا نخوردن! وقتی که آدمیت آدم را میخواهند بگیرند، بهتر که نفس ننگین نکشیم.»
هوشنگ سعی کرد اصلاً به هیچ چیز فکر نکند. جملهٴ پدرش بهخاطرش آمد که: «تا بمب نینداخته بودند، میشد فکری کرد و از برای چارهٴ کار، نگران و ناراحت بود. اما وقتی بمب افتاد! دیگر توی سر خود زدن و گریه کردن بر کشتهها نتیجهیی ندارد! بمب افتاده! تمام شد و رفت!…»
بعد هوشنگ به این فکر کرد که پدرش با این کار میخواست به زندگی بگوید که ما هم برای تو پاسخی داریم. ما به تو بیاعتناییم. هر کار با ما بکنی، روحیه خود را از دست نمیدهیم. میگوییم هر چه باداباد!
بعد صحنهٴ مردن خاله حشمت به یادش آمد و صدای پدرجان که وقتی عموجان را در حیاط خانه دید دست در گردن او انداخته و پق پق میگریست. گریهٴ مرد بزرگ! گریهٴ مرد بزرگ، شاید دردناکترین چیزهای عالم باشد. بهخصوص وقتی آن مرد بزرگ، پدر شما باشد. یعنی که از ابتدای زندگی به شما اینطور القا کرده باشد که پدر ستون خانه است. تکیهگاه همه است. هر کس که گریه میکند نزد پدر میرود و شکایت خود را میگوید. بنابراین او خودش امکان ندارد بگرید. همین چیزها باعث میشود که آدم صحنهٴ گریهکردن یک مرد بزرگ را دردناکترین صحنهٴ زندگی بداند. سپس هوشنگ با خود گفت: اگر پدرجان به حرف خودش ایمان داشت وقتی خالهجان مُرد باید میگفت: «تا وقتی نمرده بود، نگرانی معنی داشت. اما وقتی مُرد، مُرد دیگر! گریه که دردی دوا نمیکند. التفات دارید که!؟ گریهٴ شما، خاله جان را زنده نمیکند!» پس، در زندگی زمانی میرسد که آدم کار و فعلش به قصد چاره کردن دردی نیست. بلکه گریه میکند چون به گریه افتاده است!.»
هوشنگ به اینجا که رسید از خود پرسید: پس من که گریه نمیکنم، معلوم است که به گریه نیافتادهام!. به سوی مرگ میبرندم، اما گریه نمیکنم. پس من به یک مرحلهیی رسیدهام. که از مرگ خودم نمیترسم. نمیلرزم که مرا بکشند. میترسم، اما این ترس، مثل ترس کسی است که میخواهند به او سوزن بزنند. و چون یک دم است، هر کسی چه ترسیده چه نترسیده میتواند از آن عبور کند و بگوید: هرچه باداباد! حالا که دست من نیست، دیگر چرا ضجه کنم؟
با این فکرها که شاید همهاش برای یک دم به تمامی در سر هوشنگ چرخیده بود او خود را یافت که به سوی درِ بند نزدیک میشود. در حالی که به این فکر میکرد که من اگر برای جان خودم باشد، هیچ ترسی از عالم ندارم!» هوشنگ حس کرد که خوشحال است از اینکه از مرگ نمیترسد. با خود گفت: «میبینی؟ از مرگ خود نمیترسم! این یک رخداد خیلی مهم در زندگی من است. از مرگ نمیترسم. چه سالها که آرزوی چنین توانی را درخود داشتم. اینک آن دم رسیده است. مرا برای مرگ خواندند! و من دارم میروم. بگذار مرا بکشند! آنها میخواهند مرا خوار کنند که پیش پایشان برای زندگی خود خواهش کنم؟! اما من نمیکنم. وقتی پشتِ درِ بند رسید، دید که در، بسته است. به یادش آمد که زندانبان باید از آنسوی در قفل را باز کند. بنابراین محکم با مشت به در کوبید!
ـ آهای! در را باز کن! زندانبان! من آمادهام که مرا اعدام کنید! من آمادهام! باز کن دیگر! باز کن! میگویم باز کن! باز کن! بـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ از کـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ن!
مهدی جمالی.
«هوشنگ عزیزی با وسایل…»
هوشنگ وسایلش را جمع کرد. زندانیان در دو سمت راهرو برایش صف بستند. مدتها بود که هرگاه این عبارت از بلندگو برای کسی اعلام میشد، به آن معنی بود که امشب شب اعدام او است. هوشنگ سعی کرد که رفتارش مثل همان زندانی انقلابییی باشد که در زندان قصر به او میخندید و میگفت: «چه اهمیت دارد چند صباح دیگر هم قورمه سبزی خوردن یا نخوردن! وقتی که آدمیت آدم را میخواهند بگیرند، بهتر که نفس ننگین نکشیم.»
هوشنگ سعی کرد اصلاً به هیچ چیز فکر نکند. جملهٴ پدرش بهخاطرش آمد که: «تا بمب نینداخته بودند، میشد فکری کرد و از برای چارهٴ کار، نگران و ناراحت بود. اما وقتی بمب افتاد! دیگر توی سر خود زدن و گریه کردن بر کشتهها نتیجهیی ندارد! بمب افتاده! تمام شد و رفت!…»
بعد هوشنگ به این فکر کرد که پدرش با این کار میخواست به زندگی بگوید که ما هم برای تو پاسخی داریم. ما به تو بیاعتناییم. هر کار با ما بکنی، روحیه خود را از دست نمیدهیم. میگوییم هر چه باداباد!
بعد صحنهٴ مردن خاله حشمت به یادش آمد و صدای پدرجان که وقتی عموجان را در حیاط خانه دید دست در گردن او انداخته و پق پق میگریست. گریهٴ مرد بزرگ! گریهٴ مرد بزرگ، شاید دردناکترین چیزهای عالم باشد. بهخصوص وقتی آن مرد بزرگ، پدر شما باشد. یعنی که از ابتدای زندگی به شما اینطور القا کرده باشد که پدر ستون خانه است. تکیهگاه همه است. هر کس که گریه میکند نزد پدر میرود و شکایت خود را میگوید. بنابراین او خودش امکان ندارد بگرید. همین چیزها باعث میشود که آدم صحنهٴ گریهکردن یک مرد بزرگ را دردناکترین صحنهٴ زندگی بداند. سپس هوشنگ با خود گفت: اگر پدرجان به حرف خودش ایمان داشت وقتی خالهجان مُرد باید میگفت: «تا وقتی نمرده بود، نگرانی معنی داشت. اما وقتی مُرد، مُرد دیگر! گریه که دردی دوا نمیکند. التفات دارید که!؟ گریهٴ شما، خاله جان را زنده نمیکند!» پس، در زندگی زمانی میرسد که آدم کار و فعلش به قصد چاره کردن دردی نیست. بلکه گریه میکند چون به گریه افتاده است!.»
هوشنگ به اینجا که رسید از خود پرسید: پس من که گریه نمیکنم، معلوم است که به گریه نیافتادهام!. به سوی مرگ میبرندم، اما گریه نمیکنم. پس من به یک مرحلهیی رسیدهام. که از مرگ خودم نمیترسم. نمیلرزم که مرا بکشند. میترسم، اما این ترس، مثل ترس کسی است که میخواهند به او سوزن بزنند. و چون یک دم است، هر کسی چه ترسیده چه نترسیده میتواند از آن عبور کند و بگوید: هرچه باداباد! حالا که دست من نیست، دیگر چرا ضجه کنم؟
با این فکرها که شاید همهاش برای یک دم به تمامی در سر هوشنگ چرخیده بود او خود را یافت که به سوی درِ بند نزدیک میشود. در حالی که به این فکر میکرد که من اگر برای جان خودم باشد، هیچ ترسی از عالم ندارم!» هوشنگ حس کرد که خوشحال است از اینکه از مرگ نمیترسد. با خود گفت: «میبینی؟ از مرگ خود نمیترسم! این یک رخداد خیلی مهم در زندگی من است. از مرگ نمیترسم. چه سالها که آرزوی چنین توانی را درخود داشتم. اینک آن دم رسیده است. مرا برای مرگ خواندند! و من دارم میروم. بگذار مرا بکشند! آنها میخواهند مرا خوار کنند که پیش پایشان برای زندگی خود خواهش کنم؟! اما من نمیکنم. وقتی پشتِ درِ بند رسید، دید که در، بسته است. به یادش آمد که زندانبان باید از آنسوی در قفل را باز کند. بنابراین محکم با مشت به در کوبید!
ـ آهای! در را باز کن! زندانبان! من آمادهام که مرا اعدام کنید! من آمادهام! باز کن دیگر! باز کن! میگویم باز کن! باز کن! بـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ از کـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ن!
مهدی جمالی.