تو در لحظههای انتخابزاده شدی
در بنبستهای پرتب و تاب اختناق
در سکوت شبهای رکود و فرداهای سرگردان
زاده شدی و ایستادی
در شرم نگاه پدر بر سفرهای خالی
در شیطنتهای کودکان دست فروش
در بنبستهای پرتب و تاب اختناق
در سکوت شبهای رکود و فرداهای سرگردان
زاده شدی و ایستادی
در شرم نگاه پدر بر سفرهای خالی
در شیطنتهای کودکان دست فروش
خود را در دخترکی یافتی
که گدای لبخند برادر کوچکش از عابر خیابان بود
در چروکیده چهرهی آن کارتنخواب بیخواب
تو ایستادی و راه رفتن را با رنج شکنجه آموختی
با اسیری که گفتن ”نه“ را به قیمت حلقهی دار میخرید
و نوجوانی که لبخند را به صد تازیانه
در شمارش تیرهای خلاص خراشیده بر دیوارهای زندان
ریشه دوانیدی و بارور شدی...
تو در خون و خنجر و خیانت و تبانی ایستادی
همچون شرارههای سرکش آتش
که راز ”بودن و رفتن“ را در خود نهفته است
به تو تکیه میکنم
به تو که پشتت به سینهی کوهیست
به تو که پشتت به سینهی کوهیست
دیرست به فاصله چندین نسل،
که تکاپوی خونین انسان برای ”ماندن“ بود
تا در ”مصاف“ باشد...
قطرات اشک،
گونههای معصوم را نمناک میدارد
- اما تو نور و خنده را به ارمغان میآوری
دریایی از محبت و امید را...
گونههای معصوم را نمناک میدارد
- اما تو نور و خنده را به ارمغان میآوری
دریایی از محبت و امید را...
تو خورشید بهشت را سوگند خوردهای
تا بر فرش سرخ قلبها
با شکستن همه قفلها
تا فراسوی باورها
به قیمت جابهجایی همه دانههای سنگ
امانت تاریخ را به قلبهای افسرده
هدیه کنی
برخاستن را به تو تکیه میکنم...