مقدمه:
درود بر همه مجاهدین و همه شما اعضای نازنین خانواده بزرگ مقاومت ایران در هر کجای دنیا که هستید. بله مخاطبم شما هستید، شما مجاهدین و هواداران مقاومت و ایرانیان آزاده و اشرفنشان!
من طاهر اقبال 33ساله از اشرفیان در لیبرتی هستم، هرگز وقت و قلمم را صرف پاسخگویی به مزدوران انجمن نجاست و وزارت افتضاحات آخوندی نمیکنم. آخر دهان به دهان شدن با اینها، وقت تلف کردن است. باور کنید که این حرف من نیست، این مضمون اولین سطور قرآن است:
إنّ الّذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لا یؤمنون {6} ختم اللّه علی قلوبهم وعلی سمعهم وعلی أبصارهم غشاوه ولهم عذاب عظیم {7} (سوره بقرهٴ )
خداوند متعال میگوید که همانا کسانی که کافر شدند، چه به آنها هشدار دهی و چه هشدار ندهی ایمان نخواهند آورد و سودی نخواهد داشت. و بعد ادامه میدهد که خداوند بر قلبهایشان و گوشهایشان مهر نهاده و جلوی چشمانشان پردهیی است و عذابی بزرگ در انتظارشان است. خلاصه اینکه خود خدا قید اینها را زده و کور و کرشان کرده. پس دیگر لازم نیست ما وقتمان را برای پاسخگویی به این مزدوران تلف کنیم.
در عوض در کمال اشتیاق و نیازمندی، دلم میخواهد با دوستانم، برادران و خواهران همرزمم و همه یاران اشرفنشان در هر کجای دنیا که هستند سخن بگویم. زود تند سریع بریم سر اصل مطلب.
داستان «مشاوره» در کمیساریا
روز چهارشنبه 31اردیبهشت 93، مطلع شدم که باید برای «مشاوره»! به مقر کمیساریا بروم. تا جایی که میدانم «مشاوره» باید در رابطه با کیس پناهندگی باشد. یعنی به آدم میگویند که میخواهیم اطلاعات تو را به فلان کشور بدهیم یا فلان کشور تو را پذیرفته و غیره! ولی با کمال تعجب خانمهای مصاحبهکننده از چارچوب وظایف خود فراتر رفته و به جای «مشاوره» به من گفتند که صدایت کردهایم تا یک پیغام خانوادگی را به تو منتقل کنیم! به قول آقای موشکاف عزیز: «هه هه هه هه»!
گفتم: «آخر مگر شما پستچی هستید؟! من با خانوادهام در ارتباط هستم. چه کسی از طریق شما میخواهد به من پیغام برساند؟!» یکی از خانمهای مصاحبهکننده که حسابی جوگیر شده بود و با الهام از فیلمهای پلیسی تلاش میکرد تا همه چیز را مرموز جلوه بدهد، گفت: خواهرت برایت پیغام فرستاده است، «سوفیا اقبال» و «فاطمه اقبال»!
گفتم: «خانم محترم آخر من اصلاً خواهر ندارم ضمن اینکه من در خانوادهام افرادی را به اسامی «سوفیا اقبال» یا «فاطمه اقبال» نمیشناسم». مصاحبه کنندگان که دیدند هوا پس است و گاف را دادهاند، از در عذرخواهی وارد شدند و گفتند: «ببخشید اشتباه کردیم مادرت برایت پیغام فرستاده».
اینجا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده امانم نداد. – باور کنید من خیلی محترمانه برخورد میکردم و هنوز هم نمیدانم چرا این خانمها اینقدر سریع جوش آوردند و از دست من عصبانی شدند - گفتم: «مادرم چرا از طریق شما برایم پیغام فرستاده؟ من که دیروز نزد خودش بودم و کلی هم با هم حرف زدیم، آخر مادرم همین جا در زندان لیبرتی، ساکن چند بنگال آنطرفتر از بنگال من است!»
اینجا بود که پردهها کنار رفت و خانمهای محترم مصاحبهکننده رفتند سر اصل مطلب. یکی از آنها گفت: «ببخشید شخصی با نام «عاطفه اقبال» را میشناسید؟!» بعد هم کاغذهایی را به سمت من گرفت که عکس وی نیز در میان آن بود. دیدم که اه، بقول پدرم اینکه همان «ماماچه پلیدک» است، و طبیعی است که من از گرفتن آن کاغذها امتناع کردم.
باقی داستان را حتماً خودتان میتوانید حدس بزنید. فکر کنم کل این «مشاوره» بیش از 5دقیقه طول نکشید. با لبخند خانم مصاحبهکننده آغاز و با ترشرویی ایشان از اینکه من مایل به پذیرش پیغام از مأموران وزارت اطلاعات نیستم به پایان رسید. تلاش کردم در وقت کوتاهی که داشتم داستان خانواده الدنگ در اشرف با 320 بلندگو که حالا تبدیل به سایت و نامه از طریق صلیب و کمیساریا شده را به خانم محترم بفهمانم که آخر شما نباید با مأموران وزارت نجاست رژیم آخوندی ارتباط داشته باشید و این امنیت ما را به خطر میاندازد... .
بعد از آن هم در کمیساریا و هم در زندان لیبرتی، شکایت جداگانه نوشتم و برای مسئولان کمیساریا و وکلایم ارسال کردم.
سریالهای تکراری وزارت
راستش را بخواهید من اصلا ً از این رخداد تعجب نکردم. آخر این همان سریال تکراری رژیم آخوندی و وزارت نجاستش بوده و هست، همه مجاهدین در اشرف این داستان رو با 300 بلندگو و بیش از 600روز تجربه کردند. داستان سوء استفادهٴ رذیلانه از خانوادهها که همگی از اخبار آن مطلعید. همه جورش را هم دیدهایم از پدر و مادر و خواهر و پسر تا دایی و خاله و عمو و «عمه» الدنگ و حرفی هم نبوده که نشنیده باشیم، در یک کلام در برابر این مدل سمپاشی حسابی واکسینه شدیم. به همین دلیل هم همه تیرهایشان به سنگ خورد و مجاهدین نه تنها به زانو در نیامدند و تسلیم نشدند، بلکه عزمشان برای سرنگونی جزمتر شد.
خلاصه کنم. حالا که کشتار و موشک و بلندگو اثر نکرده، کار وزارت نجاست به نامهنگاری از طریق کمیساریای عالی پناهندگی ملل متحد! کشیده است. بلندگوها به ظاهر تغییر شکل دادهاند، اما حرف یکی است: «تسلیم رژیم شو! ندامت کن و از حق مقاومت و ایستادگیات دست بکش!» حرف این است که: «بیا و تو هم مثل ما ذلیل شو و به زندگی ننگینت در اینجا و آنجای دنیا سرگرم شو! بیا و با وقت تلف کردن پشت اینترنت روزگار بگذران! خرج و مخارج را هم وزارت تأمین میکند! نگران پول نباش. به قدر کافی از پول مردم ایران دزدیدهایم و زندگیات تأمین است. ضمن اینکه اگر خیلی ذلیل شدی شانس این را داری که تیرخلاص هم به مجاهدین دست بسته بزنی».
تجربهاش از زندانهای دهه 60 تا 10شهریور 92 موجود است.
استراتژی «ماماچه پلیدک» برای سرنگونی رژیم:
راستی که پدرم چه اسم خوبی برای این «ماماچه پلیدک» انتخاب کرده. نمیدانم باید به ریشش بخندم یا بهحال نزارش افسوس بخورم؟! که این چنین ذلیل و خوار و بدبخت، بازیچه دست وزارت اطلاعات شده و تازه بیهوده میکوشد تا از طرق مرموز و غیرعلنی به من پیغام هم بفرستد: «هه هه هه هه» (میبخشید من چون یکی از طرفداران آقای موشکاف هستم باید همواره از خندههایش کمک بگیرم)
آخر این «ماماچه پلیدک» بیعاطفة بداقبال، اولین مزدوری نیست که با پر رویی و وقاحت تمام میخواهد با یک پیغام ما را تشویق به زیرپا گذاشتن زیباترین و با شکوهترین انتخاب زندگیمان بکند.
این مزدور نوظهور، زمانی از راه رسیده که دیگر رژیم جام زهر را سر کشیده و دارد یک به یک همه چیز را از دست میدهد و در مقابل آن، مجاهدین یک به یک در حال به دست آوردن همه چیز هستند و گام به گام به پیروزی نهایی نزدیکتر میشوند.
آری در چنین شرایطی این «عجوزه» به فرموده وزارت نجاست، آنچنان کارزار شیطانیای به راه انداخته که اگر کسی نداند فکر میکند که ارتشی در پشتش دارد و استراتژیست سرنگونی رژیم شده و چون استراتژی ما (مجاهدین) برای سرنگونی رژیم غلط است همه باید به استراتژی ایشان روی بیاورند. حال استراتژی «ماماچه» چیست؟ اگر کسی کشف جدیدی داشت به من هم بگوید چون من فقط این را متوجه شدم که میخواهد با استراتژی «همه تسلیم شوید و مانند من ندامت کنید» و تاکتیک «فیس بوک را پر از چرت و پرت و اراجیف علیه تنها نیروی مقاومت کننده مقابل رژیم آخوندی کنید و برای ساکنان لیبرتی اشک تمساح بریزید و به رهبرانشان بزنید» رژیم را سرنگون کند. و بعد هم که وقتتان را حسابی با مزخرف گویی تلف کردید، در پاریس کنار «آرک دو تریومف» (Arc de triomphe) در خیابان «شانزه لیزه» (Champs Elysees) بشینید و صفا کنید و از آسایش و آرامش زندگی خفتبار خود در فرنگ در حالیکه مجاهدین را در عراق تیر خلاص میزنند و موشکباران میکنند لذت ببرید و تازه از همین هم برای خوشرقصی نزد وزارت اطلاعات استفاده ببرید که آهای من دارم حسابی به مجاهدین میزنم ها!
خواهش میکنم اگر کسی میان شما از لابلای چرت و پرتهای این استراتژیست بزرگ، استراتژی درست و درمانتری پیدا کرد، مرا هم مطلع سازد تا به این نوشته خود بیافزایم. با تشکر.
اراجیفی که نمیتوان بدون پاسخ گذاشت:
پیش از آنکه شروع به نگارش این مطلب کنم، مقاله دوستم سعید داوری را در سایت ایران افشاگر خواندم. نوشتهیی را دیدم که برای تدقیق آن نوشته مجبور شدم به یکی از تولیدات «ماماچه پلیدک» مراجعه کنم در حالیکه اصلا ًرغبتی به شنیدن اسم این مزدور ندارم، چه رسد به مطالعه اراجیفش. این مزدور هر که شهید میشود را طوری آشنای خود جلوه میدهد که گویا از دوستان صمیمی او بوده. ذهنتان را نگیرد، با این کار میخواهد قیمت خودش رو بالاتر ببرد. هنگامیکه خبر درگذشت مجاهد صدیق خواهر راضیه را شنیدم تلاش کردم با قدم زدن در محوطه لیبرتی مقداری آرامش بگیرم و به تعادل برسم و خلاصه بهخاطر از دست دادن یکی از مسئولان والاقدرمان، جلو دشمن، ناراحت و افسرده نباشم، بلکه مصمم باشم که جای او را نیز با نبرد خود پر خواهیم کرد. متأسفانه این «ماماچه پلیدک» آنقدر نادان است که تلاش میکند حتی معنای صدیق را هم برای خود فروشی بیشتر ملوث کند و وقیحانه طلب این را دارد که چرا به مجاهدینی که هنوز زنده هستند لقب نمیدهید. خبر ندارد که لقب مجاهد همه حرف است و ذهن علیل او قادر به فهم آن نیست...
در بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای «زن نادان» یا خموش
اما وقتی کمی به عمق مطلبش رفتم، متوجه شدم که اتفاقاً درست منظورش را نوشته است. طلب او این است که چرا بقیه مجاهدین سریعتر کشته نمیشوند تا او بتواند از آنها بر علیه رهبران مجاهدین استفاده کند و یک نان درست و حسابی هم گیر وی بیاید. وای بر او که این طلب را از خواهر مریم دارد. بله، خواهر راضیه پرکشیدند و رفتند اما همچنان شاهد و ناظر و در ما مجاهدین زنده هستند و تا ابد زنده باقی خواهند ماند. اما این «ماماچه پلیدک» و «ماماچهگان» مردگانی هستند که با ارتزاق از خون شهیدان مردم و مقاومت ایران در این دنیا پرسه میزنند و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
گفتهها و آتش درون خودم... :
ببخشید که مطلب طولانی شد. فکر کنم نخستین بار است که اصلاً مطلبی این چنینی مینویسم و مسلط به مقالهنویسی نیستم و نتوانستم گفتههایم را از این کوتاهتر کنم. چه کار کنم من هم ناگفتههای بسیار دارم ولی همچنان که سنت مجاهدین بوده و برادر مسعود هم گفتهاند «هرگز و هیچگاه شروع کننده خصومت و ضدیت و تعارض با احدی غیر از دیکتاتوریهای شیخ و شاه نبودهایم. اغلب تا مدتهای مدید فروخوردهایم تا وقتی که طرف مقابل از حد گذرانده باشد، بهنحوی که اگر به جوابگویی نمیپرداختیم، دیگر ضعف و ذلت تلقی میشد. و هیهات منّا الذله…» (استراتژی قیام و سرنگونی – قسمت نهم)
لذا میخواهم گفتهها و آتش درونم را با شما در میان بگذارم، هر چند که کوچکترین عضو سازمان مجاهدین هستم و خودتان بالای سر من چنین آتشهایی را به سمت دشمن روانه کردهاید و من از همگی شما میآموزم.
صبح روز 7مرداد سال 88، در ضلع غربی اشرف کف چادر نشسته بودم که یکی از بچهها آمد و بیرون چادر بلند گفت که ”باز هم امروز صبح شهید دادیم، اسامی را نمیدانم ولی یکی از شهدا «حنیف امامی» بود“. بله، دوست و هم کلاسی دیروز و همرزم همیشگیام مجاهد شهید «حنیف امامی». صادقانه بگویم باور نمیکردم و در خود فرو رفتم و تا چند روز غمگین شدم و خیلی طول کشید تا با کمک و اراده همرزمان و مسئولانم توانستم محکمتر از پیش روی پاهای خودم بایستم. اما همان لحظه اول با خود و خدای خود عهد بستم که انتقامش را خواهیم گرفت و جایش را خالی نخواهیم گذاشت. تصمیم گرفتم که مجاهدی پویا و از نوعی که خواهر مریم میخواهد باشم، برای همیشه و تا به آخر. نه اینکه قبلش نمیخواستم ولی این بار با ارادهای قویتر از پیش و مستحکمتر از همیشه. ما مجاهدین سلاحی داریم که پاسخ شیطان را در لحظه میدهد: بله! انقلاب خواهر مریم. زیباترین هدیهیی است که میتوان به یک مجاهد خلق تقدیم کرد و من دنیایی را با یک لحظه هم گامی با خواهر مریم عوض نمیکنم. زیباترین لحظات یک مجاهد، لحظاتی است که با خواهر مریم دارد. لحظاتی که با انقلاب خواهر مریم بر شیطان غلبه میکند، برمیخیزد، خود را میتکاند، از خود و ضدارزشهای فردیت و جنسیت رها میشود و به انرژیهای بیکرانی که در درونش نهاده شده دست مییابد. این چنین است که از مبارزه و ایستادگی و پایداریاش لذت میبرد. بله، بله! من به بودن در مسیر این مبارزه افتخار میکنم، باور کنید که من هم مانند خیلی از شما در اروپا زندگی میکردم، همه چیز داشتم و میتوانستم بهترش را نیز داشته باشم. پس از نداری قدم در این راه نگذاشتهام، چیزی را رها کردم تا بالاترش را بهدست بیاورم. خیالم نیز راحت است که در این دنیای ننگین و پست و پر از خیانت و دجالگری، یکی هست که وجودش دلیل زنده بودن است، دلیل رها شدن، دلیل عاشق شدن، دلیل نفس کشیدن، دلیل پایداری، ایستادگی و مقاومت. خوشحالم که با همهی دشواریها خواهر مریم هست و با خواهر مریم از پس همه چیز برمیآییم.
این را هم بگویم که از آنروز که عکس دوست و همرزم نازنینم «رحمان منانی» را دیدم که چطور او را با دستان بسته تیر خلاص زده بودند، مستمر با او سخن میگویم و سراغم میآید. گاه با او صحبت میکنم و میگویم: «رحمان! آن لحظه چه کار میکردی؟ چه میگفتی و چه آتشی بپا کرده بودی که دشمن نتوانست تو را حتی با دستان از پشت بسته تحمل کند و به سرت شلیک کرد؟ البته تو نرفتی، بلکه پرکشیدی و تا ابد ماندگار شدی. آنان که به تو شلیک کردند، آنان که اسباب این جنایت را فراهم کردند مردند و لعنت ابدی نصیب آنهایی شد که در فیسبوک و اینترنت و اینسو و آنسو و در خبرگزاریهای ایسنا و ایرنا شیپور ضد مجاهدین زدند و گریبان ما را چسبیدند و به این جنایات مشروعیت دادند. و من نیز همانند تو و 120000 شهید مجاهد خلق تا به آخر خواهم ایستاد، و بیش از همیشه یقین دارم که این رژیم خیلی زودتر از آنچه که تصورش میرود سرنگون خواهد شد و مهرتابان بر ایرانزمین خواهد تابید، ایران برای همیشه آزاد خواهد بود و لبخند ابدی بر لبان مردم خسته و دربند میهنمان خواهد نشست و کودکان ایرانی آیندهیی درخشان را تجربه خواهند کرد. و من با کمال افتخار لحظه به لحظه زندگیام را وقف این آرمان خواهم کرد و اگر هم سعادت شهید شدن نصیبم نشد، شکی نیست که تا به آخر مجاهد میمانم، مجاهد میرزمم و مجاهد میمیرم. پس دست «ماماچه پلیدک» کوتاه! برود جای دیگری تفالههایش را دفع کند. چونکه من از مبارزهام لذت میبرم.
یادمه عقاب اوج کوهسار
که دید اون کلاغ سالخورد و لاشخوار
و گفت بیهده به بال و پرم میپیچی
زیر سقف آرمان من تو هیچی
عمر تو دراز با لجن هم آغوش
هست روی تو سیاه خو گرفته با لوش
ولی من عمر کوته و همیشه بینشونم
من چریک تیز بال آسمونم!
مجاهد خلق طاهر اقبال – رزمگاه لیبرتی– 4خرداد 1393
درود بر همه مجاهدین و همه شما اعضای نازنین خانواده بزرگ مقاومت ایران در هر کجای دنیا که هستید. بله مخاطبم شما هستید، شما مجاهدین و هواداران مقاومت و ایرانیان آزاده و اشرفنشان!
من طاهر اقبال 33ساله از اشرفیان در لیبرتی هستم، هرگز وقت و قلمم را صرف پاسخگویی به مزدوران انجمن نجاست و وزارت افتضاحات آخوندی نمیکنم. آخر دهان به دهان شدن با اینها، وقت تلف کردن است. باور کنید که این حرف من نیست، این مضمون اولین سطور قرآن است:
إنّ الّذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لا یؤمنون {6} ختم اللّه علی قلوبهم وعلی سمعهم وعلی أبصارهم غشاوه ولهم عذاب عظیم {7} (سوره بقرهٴ )
خداوند متعال میگوید که همانا کسانی که کافر شدند، چه به آنها هشدار دهی و چه هشدار ندهی ایمان نخواهند آورد و سودی نخواهد داشت. و بعد ادامه میدهد که خداوند بر قلبهایشان و گوشهایشان مهر نهاده و جلوی چشمانشان پردهیی است و عذابی بزرگ در انتظارشان است. خلاصه اینکه خود خدا قید اینها را زده و کور و کرشان کرده. پس دیگر لازم نیست ما وقتمان را برای پاسخگویی به این مزدوران تلف کنیم.
در عوض در کمال اشتیاق و نیازمندی، دلم میخواهد با دوستانم، برادران و خواهران همرزمم و همه یاران اشرفنشان در هر کجای دنیا که هستند سخن بگویم. زود تند سریع بریم سر اصل مطلب.
داستان «مشاوره» در کمیساریا
روز چهارشنبه 31اردیبهشت 93، مطلع شدم که باید برای «مشاوره»! به مقر کمیساریا بروم. تا جایی که میدانم «مشاوره» باید در رابطه با کیس پناهندگی باشد. یعنی به آدم میگویند که میخواهیم اطلاعات تو را به فلان کشور بدهیم یا فلان کشور تو را پذیرفته و غیره! ولی با کمال تعجب خانمهای مصاحبهکننده از چارچوب وظایف خود فراتر رفته و به جای «مشاوره» به من گفتند که صدایت کردهایم تا یک پیغام خانوادگی را به تو منتقل کنیم! به قول آقای موشکاف عزیز: «هه هه هه هه»!
گفتم: «آخر مگر شما پستچی هستید؟! من با خانوادهام در ارتباط هستم. چه کسی از طریق شما میخواهد به من پیغام برساند؟!» یکی از خانمهای مصاحبهکننده که حسابی جوگیر شده بود و با الهام از فیلمهای پلیسی تلاش میکرد تا همه چیز را مرموز جلوه بدهد، گفت: خواهرت برایت پیغام فرستاده است، «سوفیا اقبال» و «فاطمه اقبال»!
گفتم: «خانم محترم آخر من اصلاً خواهر ندارم ضمن اینکه من در خانوادهام افرادی را به اسامی «سوفیا اقبال» یا «فاطمه اقبال» نمیشناسم». مصاحبه کنندگان که دیدند هوا پس است و گاف را دادهاند، از در عذرخواهی وارد شدند و گفتند: «ببخشید اشتباه کردیم مادرت برایت پیغام فرستاده».
اینجا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده امانم نداد. – باور کنید من خیلی محترمانه برخورد میکردم و هنوز هم نمیدانم چرا این خانمها اینقدر سریع جوش آوردند و از دست من عصبانی شدند - گفتم: «مادرم چرا از طریق شما برایم پیغام فرستاده؟ من که دیروز نزد خودش بودم و کلی هم با هم حرف زدیم، آخر مادرم همین جا در زندان لیبرتی، ساکن چند بنگال آنطرفتر از بنگال من است!»
اینجا بود که پردهها کنار رفت و خانمهای محترم مصاحبهکننده رفتند سر اصل مطلب. یکی از آنها گفت: «ببخشید شخصی با نام «عاطفه اقبال» را میشناسید؟!» بعد هم کاغذهایی را به سمت من گرفت که عکس وی نیز در میان آن بود. دیدم که اه، بقول پدرم اینکه همان «ماماچه پلیدک» است، و طبیعی است که من از گرفتن آن کاغذها امتناع کردم.
باقی داستان را حتماً خودتان میتوانید حدس بزنید. فکر کنم کل این «مشاوره» بیش از 5دقیقه طول نکشید. با لبخند خانم مصاحبهکننده آغاز و با ترشرویی ایشان از اینکه من مایل به پذیرش پیغام از مأموران وزارت اطلاعات نیستم به پایان رسید. تلاش کردم در وقت کوتاهی که داشتم داستان خانواده الدنگ در اشرف با 320 بلندگو که حالا تبدیل به سایت و نامه از طریق صلیب و کمیساریا شده را به خانم محترم بفهمانم که آخر شما نباید با مأموران وزارت نجاست رژیم آخوندی ارتباط داشته باشید و این امنیت ما را به خطر میاندازد... .
بعد از آن هم در کمیساریا و هم در زندان لیبرتی، شکایت جداگانه نوشتم و برای مسئولان کمیساریا و وکلایم ارسال کردم.
سریالهای تکراری وزارت
راستش را بخواهید من اصلا ً از این رخداد تعجب نکردم. آخر این همان سریال تکراری رژیم آخوندی و وزارت نجاستش بوده و هست، همه مجاهدین در اشرف این داستان رو با 300 بلندگو و بیش از 600روز تجربه کردند. داستان سوء استفادهٴ رذیلانه از خانوادهها که همگی از اخبار آن مطلعید. همه جورش را هم دیدهایم از پدر و مادر و خواهر و پسر تا دایی و خاله و عمو و «عمه» الدنگ و حرفی هم نبوده که نشنیده باشیم، در یک کلام در برابر این مدل سمپاشی حسابی واکسینه شدیم. به همین دلیل هم همه تیرهایشان به سنگ خورد و مجاهدین نه تنها به زانو در نیامدند و تسلیم نشدند، بلکه عزمشان برای سرنگونی جزمتر شد.
خلاصه کنم. حالا که کشتار و موشک و بلندگو اثر نکرده، کار وزارت نجاست به نامهنگاری از طریق کمیساریای عالی پناهندگی ملل متحد! کشیده است. بلندگوها به ظاهر تغییر شکل دادهاند، اما حرف یکی است: «تسلیم رژیم شو! ندامت کن و از حق مقاومت و ایستادگیات دست بکش!» حرف این است که: «بیا و تو هم مثل ما ذلیل شو و به زندگی ننگینت در اینجا و آنجای دنیا سرگرم شو! بیا و با وقت تلف کردن پشت اینترنت روزگار بگذران! خرج و مخارج را هم وزارت تأمین میکند! نگران پول نباش. به قدر کافی از پول مردم ایران دزدیدهایم و زندگیات تأمین است. ضمن اینکه اگر خیلی ذلیل شدی شانس این را داری که تیرخلاص هم به مجاهدین دست بسته بزنی».
تجربهاش از زندانهای دهه 60 تا 10شهریور 92 موجود است.
استراتژی «ماماچه پلیدک» برای سرنگونی رژیم:
راستی که پدرم چه اسم خوبی برای این «ماماچه پلیدک» انتخاب کرده. نمیدانم باید به ریشش بخندم یا بهحال نزارش افسوس بخورم؟! که این چنین ذلیل و خوار و بدبخت، بازیچه دست وزارت اطلاعات شده و تازه بیهوده میکوشد تا از طرق مرموز و غیرعلنی به من پیغام هم بفرستد: «هه هه هه هه» (میبخشید من چون یکی از طرفداران آقای موشکاف هستم باید همواره از خندههایش کمک بگیرم)
آخر این «ماماچه پلیدک» بیعاطفة بداقبال، اولین مزدوری نیست که با پر رویی و وقاحت تمام میخواهد با یک پیغام ما را تشویق به زیرپا گذاشتن زیباترین و با شکوهترین انتخاب زندگیمان بکند.
این مزدور نوظهور، زمانی از راه رسیده که دیگر رژیم جام زهر را سر کشیده و دارد یک به یک همه چیز را از دست میدهد و در مقابل آن، مجاهدین یک به یک در حال به دست آوردن همه چیز هستند و گام به گام به پیروزی نهایی نزدیکتر میشوند.
آری در چنین شرایطی این «عجوزه» به فرموده وزارت نجاست، آنچنان کارزار شیطانیای به راه انداخته که اگر کسی نداند فکر میکند که ارتشی در پشتش دارد و استراتژیست سرنگونی رژیم شده و چون استراتژی ما (مجاهدین) برای سرنگونی رژیم غلط است همه باید به استراتژی ایشان روی بیاورند. حال استراتژی «ماماچه» چیست؟ اگر کسی کشف جدیدی داشت به من هم بگوید چون من فقط این را متوجه شدم که میخواهد با استراتژی «همه تسلیم شوید و مانند من ندامت کنید» و تاکتیک «فیس بوک را پر از چرت و پرت و اراجیف علیه تنها نیروی مقاومت کننده مقابل رژیم آخوندی کنید و برای ساکنان لیبرتی اشک تمساح بریزید و به رهبرانشان بزنید» رژیم را سرنگون کند. و بعد هم که وقتتان را حسابی با مزخرف گویی تلف کردید، در پاریس کنار «آرک دو تریومف» (Arc de triomphe) در خیابان «شانزه لیزه» (Champs Elysees) بشینید و صفا کنید و از آسایش و آرامش زندگی خفتبار خود در فرنگ در حالیکه مجاهدین را در عراق تیر خلاص میزنند و موشکباران میکنند لذت ببرید و تازه از همین هم برای خوشرقصی نزد وزارت اطلاعات استفاده ببرید که آهای من دارم حسابی به مجاهدین میزنم ها!
خواهش میکنم اگر کسی میان شما از لابلای چرت و پرتهای این استراتژیست بزرگ، استراتژی درست و درمانتری پیدا کرد، مرا هم مطلع سازد تا به این نوشته خود بیافزایم. با تشکر.
اراجیفی که نمیتوان بدون پاسخ گذاشت:
پیش از آنکه شروع به نگارش این مطلب کنم، مقاله دوستم سعید داوری را در سایت ایران افشاگر خواندم. نوشتهیی را دیدم که برای تدقیق آن نوشته مجبور شدم به یکی از تولیدات «ماماچه پلیدک» مراجعه کنم در حالیکه اصلا ًرغبتی به شنیدن اسم این مزدور ندارم، چه رسد به مطالعه اراجیفش. این مزدور هر که شهید میشود را طوری آشنای خود جلوه میدهد که گویا از دوستان صمیمی او بوده. ذهنتان را نگیرد، با این کار میخواهد قیمت خودش رو بالاتر ببرد. هنگامیکه خبر درگذشت مجاهد صدیق خواهر راضیه را شنیدم تلاش کردم با قدم زدن در محوطه لیبرتی مقداری آرامش بگیرم و به تعادل برسم و خلاصه بهخاطر از دست دادن یکی از مسئولان والاقدرمان، جلو دشمن، ناراحت و افسرده نباشم، بلکه مصمم باشم که جای او را نیز با نبرد خود پر خواهیم کرد. متأسفانه این «ماماچه پلیدک» آنقدر نادان است که تلاش میکند حتی معنای صدیق را هم برای خود فروشی بیشتر ملوث کند و وقیحانه طلب این را دارد که چرا به مجاهدینی که هنوز زنده هستند لقب نمیدهید. خبر ندارد که لقب مجاهد همه حرف است و ذهن علیل او قادر به فهم آن نیست...
در بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای «زن نادان» یا خموش
اما وقتی کمی به عمق مطلبش رفتم، متوجه شدم که اتفاقاً درست منظورش را نوشته است. طلب او این است که چرا بقیه مجاهدین سریعتر کشته نمیشوند تا او بتواند از آنها بر علیه رهبران مجاهدین استفاده کند و یک نان درست و حسابی هم گیر وی بیاید. وای بر او که این طلب را از خواهر مریم دارد. بله، خواهر راضیه پرکشیدند و رفتند اما همچنان شاهد و ناظر و در ما مجاهدین زنده هستند و تا ابد زنده باقی خواهند ماند. اما این «ماماچه پلیدک» و «ماماچهگان» مردگانی هستند که با ارتزاق از خون شهیدان مردم و مقاومت ایران در این دنیا پرسه میزنند و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
گفتهها و آتش درون خودم... :
ببخشید که مطلب طولانی شد. فکر کنم نخستین بار است که اصلاً مطلبی این چنینی مینویسم و مسلط به مقالهنویسی نیستم و نتوانستم گفتههایم را از این کوتاهتر کنم. چه کار کنم من هم ناگفتههای بسیار دارم ولی همچنان که سنت مجاهدین بوده و برادر مسعود هم گفتهاند «هرگز و هیچگاه شروع کننده خصومت و ضدیت و تعارض با احدی غیر از دیکتاتوریهای شیخ و شاه نبودهایم. اغلب تا مدتهای مدید فروخوردهایم تا وقتی که طرف مقابل از حد گذرانده باشد، بهنحوی که اگر به جوابگویی نمیپرداختیم، دیگر ضعف و ذلت تلقی میشد. و هیهات منّا الذله…» (استراتژی قیام و سرنگونی – قسمت نهم)
لذا میخواهم گفتهها و آتش درونم را با شما در میان بگذارم، هر چند که کوچکترین عضو سازمان مجاهدین هستم و خودتان بالای سر من چنین آتشهایی را به سمت دشمن روانه کردهاید و من از همگی شما میآموزم.
صبح روز 7مرداد سال 88، در ضلع غربی اشرف کف چادر نشسته بودم که یکی از بچهها آمد و بیرون چادر بلند گفت که ”باز هم امروز صبح شهید دادیم، اسامی را نمیدانم ولی یکی از شهدا «حنیف امامی» بود“. بله، دوست و هم کلاسی دیروز و همرزم همیشگیام مجاهد شهید «حنیف امامی». صادقانه بگویم باور نمیکردم و در خود فرو رفتم و تا چند روز غمگین شدم و خیلی طول کشید تا با کمک و اراده همرزمان و مسئولانم توانستم محکمتر از پیش روی پاهای خودم بایستم. اما همان لحظه اول با خود و خدای خود عهد بستم که انتقامش را خواهیم گرفت و جایش را خالی نخواهیم گذاشت. تصمیم گرفتم که مجاهدی پویا و از نوعی که خواهر مریم میخواهد باشم، برای همیشه و تا به آخر. نه اینکه قبلش نمیخواستم ولی این بار با ارادهای قویتر از پیش و مستحکمتر از همیشه. ما مجاهدین سلاحی داریم که پاسخ شیطان را در لحظه میدهد: بله! انقلاب خواهر مریم. زیباترین هدیهیی است که میتوان به یک مجاهد خلق تقدیم کرد و من دنیایی را با یک لحظه هم گامی با خواهر مریم عوض نمیکنم. زیباترین لحظات یک مجاهد، لحظاتی است که با خواهر مریم دارد. لحظاتی که با انقلاب خواهر مریم بر شیطان غلبه میکند، برمیخیزد، خود را میتکاند، از خود و ضدارزشهای فردیت و جنسیت رها میشود و به انرژیهای بیکرانی که در درونش نهاده شده دست مییابد. این چنین است که از مبارزه و ایستادگی و پایداریاش لذت میبرد. بله، بله! من به بودن در مسیر این مبارزه افتخار میکنم، باور کنید که من هم مانند خیلی از شما در اروپا زندگی میکردم، همه چیز داشتم و میتوانستم بهترش را نیز داشته باشم. پس از نداری قدم در این راه نگذاشتهام، چیزی را رها کردم تا بالاترش را بهدست بیاورم. خیالم نیز راحت است که در این دنیای ننگین و پست و پر از خیانت و دجالگری، یکی هست که وجودش دلیل زنده بودن است، دلیل رها شدن، دلیل عاشق شدن، دلیل نفس کشیدن، دلیل پایداری، ایستادگی و مقاومت. خوشحالم که با همهی دشواریها خواهر مریم هست و با خواهر مریم از پس همه چیز برمیآییم.
این را هم بگویم که از آنروز که عکس دوست و همرزم نازنینم «رحمان منانی» را دیدم که چطور او را با دستان بسته تیر خلاص زده بودند، مستمر با او سخن میگویم و سراغم میآید. گاه با او صحبت میکنم و میگویم: «رحمان! آن لحظه چه کار میکردی؟ چه میگفتی و چه آتشی بپا کرده بودی که دشمن نتوانست تو را حتی با دستان از پشت بسته تحمل کند و به سرت شلیک کرد؟ البته تو نرفتی، بلکه پرکشیدی و تا ابد ماندگار شدی. آنان که به تو شلیک کردند، آنان که اسباب این جنایت را فراهم کردند مردند و لعنت ابدی نصیب آنهایی شد که در فیسبوک و اینترنت و اینسو و آنسو و در خبرگزاریهای ایسنا و ایرنا شیپور ضد مجاهدین زدند و گریبان ما را چسبیدند و به این جنایات مشروعیت دادند. و من نیز همانند تو و 120000 شهید مجاهد خلق تا به آخر خواهم ایستاد، و بیش از همیشه یقین دارم که این رژیم خیلی زودتر از آنچه که تصورش میرود سرنگون خواهد شد و مهرتابان بر ایرانزمین خواهد تابید، ایران برای همیشه آزاد خواهد بود و لبخند ابدی بر لبان مردم خسته و دربند میهنمان خواهد نشست و کودکان ایرانی آیندهیی درخشان را تجربه خواهند کرد. و من با کمال افتخار لحظه به لحظه زندگیام را وقف این آرمان خواهم کرد و اگر هم سعادت شهید شدن نصیبم نشد، شکی نیست که تا به آخر مجاهد میمانم، مجاهد میرزمم و مجاهد میمیرم. پس دست «ماماچه پلیدک» کوتاه! برود جای دیگری تفالههایش را دفع کند. چونکه من از مبارزهام لذت میبرم.
یادمه عقاب اوج کوهسار
که دید اون کلاغ سالخورد و لاشخوار
و گفت بیهده به بال و پرم میپیچی
زیر سقف آرمان من تو هیچی
عمر تو دراز با لجن هم آغوش
هست روی تو سیاه خو گرفته با لوش
ولی من عمر کوته و همیشه بینشونم
من چریک تیز بال آسمونم!
مجاهد خلق طاهر اقبال – رزمگاه لیبرتی– 4خرداد 1393