خبرگزاری حکومتی ایلنا طی گزارشی، وضعیت دختران دانشجوی بیکار را با نوشتن ماجرای یکی از آنها به نمایش گذاشته است. در بخشی از گزارش میخوانیم:
شهیندخت دختری بیست و چندساله که در یکی از مانتوفروشیهای دورِ میدان هفت تیر، دختری که اجازه نمیدهد از محل کارش عکسبرداری کنیم؛ حتی اجازه نمیدهد نام مغازه را در گزارش بیاوریم یا از بیرون مغازه، یک شات کوچک تصویر برداریم؛ او میترسد؛ میترسد که همین شغل نیمبندِ به قول خودش «آبکی» را هم از دست بدهد؛ وقتی از اوضاع و احوال کارش میگوید، بیپناهیِ زنان شاغل در این دست مشاغل، خودش را بیشتر نشان میدهد:
”سال آخرِ دانشگاه که بودم، از بیکاری و بیپولی به ستوه آمدم؛ پدرم که چندسالی میشد بازنشست شده بود، درآمد چندانی نداشت؛ او در یک کارخانه چینیسازی کار میکرد و نمیدانم چطور شده که با بیست سال سابقه، بازنشست شده و کمتر از همکارانِ همردهاش حقوق میگیرد؛ برادر بزرگم هم مدتی راننده تاکسی بود، که گرفتار اعتیاد شد و چند سالی است که تا لنگ ظهر فقط در خانه میخوابد و بعد هم تا عصر سیگار پشتِ سیگار دود میکند، شاید چندساعتی کار کند؛ آن هم میشود خرجِ عمل خودش و خلاص“.
او میخواهد بیشتر از اینها از اوضاع زندگی و خانوادهاش درددل کند؛ از خواهر طلاقگرفته، از مادری که کمکمَک دارد، آلزایمر میگیرد؛ اما ترجیح میدهم از شغلش بگوید، از کارکردن در مغازهٔ رو به میدانِ هفت تیر:
”چند روزی، روزنامه همشهری را گرفتم و آگهیها را چرخیدم؛ چیزی که به دردِ رشتهام، تاریخ، بخورد که پیدا نمیشد؛ کمی که چرخیدم، ناامیدی سراغم آمد؛ فهمیدم یا باید دستفروش شوم و خودم در مترو و کنارِ خیابان بساط کنم، یا شغلی مثل تایپ یا فروشندگی را انتخاب کنم؛ تایپ کردن برایم راحت نبود، دنبال مغازههای لباسِ زنانه گشتم و در نهایت، بعدِ یک ماه، اینجا را پیدا کردم؛ روزی که برای مصاحبه آمده بودم، زنها صف کشیده بودند، چه صف درازی؛ نبودید و ندیدید “.
حالا درست، ۸ماه است که شهیندخت، مانتو میفروشد و به قول خودش با پورسانت و انعام زندگی میکند؛ قراردادِ نوشته ندارد؛ حقوق ثابت ندارد؛ از بیمه هم خبری نیست؛ میگوید: ماهی دویست-سیصد، دستی از صاحب مغازه میگیریم، بابت تمیزکاریها و چای دم کردن و خدمات، بقیهاش، درصدِ فروش است؛ دمِ عید به یک و نیم میلیون تومان هم رسید درآمدم؛ اما حالا اغلب ماهی ۷۰۰- ۸۰۰ بیشتر درنمیآورم؛ منتظر شهریور هستم، با نزدیک شدن به مهر و باز شدن مدرسهها و دانشگاهها، دخترخانمها و محصلها دستهدسته میریزند هفت تیر؛ میآیند، مانتو میخرند و وضعِ ما فروشندهها باز کمی بهتر میشود.
در همان حینِ صحبت، دو سه خانمِ مشتری داخل مغازه میشوند؛ شهیندخت با تأسف نگاه میکند که چرا بیرون ایستاده و مشغول صحبت است؛ باید برود داخل، وگرنه پورسانت، نصیب دو فروشندهٔ دیگر میشود و کو تا دوباره سه خانمِ خواهانِ مانتو بیایند سراغ این مغازه.
از این دخترها و زنها، گوشه و کنار این شهرِ درندشت، کم نیستند؛ زنهایی که از حقوقِ کار محرومند و کارشان، کارمزدی است؛ این زنها، کاسبیِ صاحب کار که خوب باشد، نانِ بخور و نمیری دارند، کاسبی که نباشد، فقط میآیند و میروند؛ بیگاریِ بیمواجب و بدون هیچ چشمانداز روشن...
این است سرنوشت دختران تحصیلکرده این کشور.
شهیندخت دختری بیست و چندساله که در یکی از مانتوفروشیهای دورِ میدان هفت تیر، دختری که اجازه نمیدهد از محل کارش عکسبرداری کنیم؛ حتی اجازه نمیدهد نام مغازه را در گزارش بیاوریم یا از بیرون مغازه، یک شات کوچک تصویر برداریم؛ او میترسد؛ میترسد که همین شغل نیمبندِ به قول خودش «آبکی» را هم از دست بدهد؛ وقتی از اوضاع و احوال کارش میگوید، بیپناهیِ زنان شاغل در این دست مشاغل، خودش را بیشتر نشان میدهد:
”سال آخرِ دانشگاه که بودم، از بیکاری و بیپولی به ستوه آمدم؛ پدرم که چندسالی میشد بازنشست شده بود، درآمد چندانی نداشت؛ او در یک کارخانه چینیسازی کار میکرد و نمیدانم چطور شده که با بیست سال سابقه، بازنشست شده و کمتر از همکارانِ همردهاش حقوق میگیرد؛ برادر بزرگم هم مدتی راننده تاکسی بود، که گرفتار اعتیاد شد و چند سالی است که تا لنگ ظهر فقط در خانه میخوابد و بعد هم تا عصر سیگار پشتِ سیگار دود میکند، شاید چندساعتی کار کند؛ آن هم میشود خرجِ عمل خودش و خلاص“.
او میخواهد بیشتر از اینها از اوضاع زندگی و خانوادهاش درددل کند؛ از خواهر طلاقگرفته، از مادری که کمکمَک دارد، آلزایمر میگیرد؛ اما ترجیح میدهم از شغلش بگوید، از کارکردن در مغازهٔ رو به میدانِ هفت تیر:
”چند روزی، روزنامه همشهری را گرفتم و آگهیها را چرخیدم؛ چیزی که به دردِ رشتهام، تاریخ، بخورد که پیدا نمیشد؛ کمی که چرخیدم، ناامیدی سراغم آمد؛ فهمیدم یا باید دستفروش شوم و خودم در مترو و کنارِ خیابان بساط کنم، یا شغلی مثل تایپ یا فروشندگی را انتخاب کنم؛ تایپ کردن برایم راحت نبود، دنبال مغازههای لباسِ زنانه گشتم و در نهایت، بعدِ یک ماه، اینجا را پیدا کردم؛ روزی که برای مصاحبه آمده بودم، زنها صف کشیده بودند، چه صف درازی؛ نبودید و ندیدید “.
حالا درست، ۸ماه است که شهیندخت، مانتو میفروشد و به قول خودش با پورسانت و انعام زندگی میکند؛ قراردادِ نوشته ندارد؛ حقوق ثابت ندارد؛ از بیمه هم خبری نیست؛ میگوید: ماهی دویست-سیصد، دستی از صاحب مغازه میگیریم، بابت تمیزکاریها و چای دم کردن و خدمات، بقیهاش، درصدِ فروش است؛ دمِ عید به یک و نیم میلیون تومان هم رسید درآمدم؛ اما حالا اغلب ماهی ۷۰۰- ۸۰۰ بیشتر درنمیآورم؛ منتظر شهریور هستم، با نزدیک شدن به مهر و باز شدن مدرسهها و دانشگاهها، دخترخانمها و محصلها دستهدسته میریزند هفت تیر؛ میآیند، مانتو میخرند و وضعِ ما فروشندهها باز کمی بهتر میشود.
در همان حینِ صحبت، دو سه خانمِ مشتری داخل مغازه میشوند؛ شهیندخت با تأسف نگاه میکند که چرا بیرون ایستاده و مشغول صحبت است؛ باید برود داخل، وگرنه پورسانت، نصیب دو فروشندهٔ دیگر میشود و کو تا دوباره سه خانمِ خواهانِ مانتو بیایند سراغ این مغازه.
از این دخترها و زنها، گوشه و کنار این شهرِ درندشت، کم نیستند؛ زنهایی که از حقوقِ کار محرومند و کارشان، کارمزدی است؛ این زنها، کاسبیِ صاحب کار که خوب باشد، نانِ بخور و نمیری دارند، کاسبی که نباشد، فقط میآیند و میروند؛ بیگاریِ بیمواجب و بدون هیچ چشمانداز روشن...
این است سرنوشت دختران تحصیلکرده این کشور.