728 x 90

نمايش انتخابات رياست جمهورى ,

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

-

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
یک کفه‌ی ترازوی ایران را از کوروش و بابک گرفته تا جنبش‌ها و طلایه‌داران آزادی و عصر روشنگری و مشروطیت تا مصدق و طالقانی و احمد زاده و حنیف‌نژاد تا جنبش خونین 38سال گذشته برای آزادی می‌چینیم، یک کفه را هم ولی‌فقیه و کاندیدهایش... آن سرمایه و افتخار و غرور کجا، این رجاله‌گی و تزویر و ریا کجا!... خوب است همیشه به دو کفه‌ی این ترازو نگاه کنیم.

ما «بی‌نوا بندگان سر به راه» نیستیم که به «بزرو طوع» و «حیات خفیف» تن داده و رأی به خنجر شیخ بر گلویمان دهیم.

***
روبه‌روی مانیتور، خبرهای ریز و درشت می‌خوانم و روی شکل و شمایل‌هایش چشم می‌گردانم. یک دسته کاغذ یادداشت هم کنار کیبرد است. کاغذها را می‌کشم جلوتر. عقربه‌های ساعت، مثل «دار»ی می‌مانند که کودک شیطان زمان را در حلقه‌شان پاندول می‌کنند. نگاهم از ساعت و قلمم از «دار» عقربه‌شان سر می‌خورد روی کاغذ...

یک قلم روی کاغذ و یک قلم روی کیبرد. این قلم‌ و این خبرهای انتخاباتی و شکل و شمایل‌هایش، چیزی را در من تلنگر می‌زنند. چیزی آمده از خم و پیچ و گردنه‌ی جاده‌ی سال‌های رفته و سال‌های بوده و اکنون روی صفحه‌ی شطرنج زندگی ما است. چیزی مثل زخمی باز در تاریخ ادبیاتمان، در تاریخ سیاسی و اجتماعی‌مان و به‌خصوص در تاریخ 38ساله‌ی صدارت ولایت شیخ. دوباره نگاهم از ساعت و قلمم از «دار» عقربه‌های زمان سر می‌خورد روی کاغذ: چون نیک بنگری، همه تزویر می‌کنند!

مطلب این است که ما هنوز گرفتار دلشوره‌های همان «ماهی سیاه» هستیم. همان ماهیِ صمد. همان که خودش را به دیواره‌های برکه می‌زد. عاشق بود. یک جا بند نمی‌شد. از آن همه ریای آیت‌العادتها خُـلقش تنگ بود. مثل گنجشک، روی ترکه‌های بادزده بی‌قرار بود و نه مثل جغد که به یک خرابه هم خو می‌کند و عادت. عشق واقعی هم، دلشوره داشتن و درد داشتن است.

همة فکر و ذکر جامعه و تاریخ ما شده آزادی. یعنی که همهٴ لحظاتمان در اختناق است. در خفقان. در سانسور. از خود بیگانگی است. درد کشیدن از یک سلسله زندگی ریایی در تاریخ سیاسی‌مان است. در این سال‌های رفته و سال‌های بوده و سالیان صدارت ولایت، این فریاد حافظ در جان، روان، قلم و زبان خاک و فلات ایران به گوش می‌رسد که:
می‌خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تـزویـر می‌کنند

این بیت حافظ، یک فصل موشکافیِ جامعه‌شناسی می‌خواهد. این بیت، یک فرهنگ مبتذل را با تمام ریشه و تنه و شاخه و برگش که باغی به نام زندگی و سیاست را تسخیر کرده، وصف می‌کند. با هیچ کس هم مرزبندی نمی‌کند. سیاسیِ صرفش هم نمی‌کند که مثلاً اصلی و فرعی کند و استثناء. یک تحلیل فنیِ جامعه‌شناسی را شانه به شانه‌ی روانشناسیِ انسانی، به سرمایه‌ی نگاه و اندیشه و تجربه‌ی اجتماعی و تاریخیِ ما عرضه می‌دارد.

آزادی، کشش تاریخی ـ اخلاقی می‌خواهد. همان چیزی که هفت پدر جد شیخان و محتسبان و والیانشان چنین کشش و درک و شایستگی را نداشته و ندارند. همة حرف در این‌جاست. تمام توجیهات عوام‌فریبانه به نام مبارزه‌ی ضداستکباری که خمینی چاک دهانش را برای آن جر می‌داد و حزب توده و دلقک‌هایش کف دهان خمینی را می‌لیسیدند، فقط و فقط برای ضد آزادی بود. تمام سال‌های رفته و سال‌های بوده، مدام تلنگر می‌زنند که وقتی کشش تاریخی ـ اخلاقی برای آزادی نباشد، تزویر و ریا، لابه‌لای سنگ‌های رودخانه‌ی زمان، همه‌چیز را می‌سایند و به جریان جاری و توجیه‌گر ضد آزادی بدل می‌سازند. ببین بدکردارها و بدپندارها چطوری لایه به لایه، همه‌چیز را از ضدآزادی چیده‌اند و می‌چینند و برای عوام‌فریبی‌اش، همه از صدر تا ذیل تزویر می‌کنند. انتخاباتش هم لبالب از تزویر و ریا برای ضد آزادی است.

خیره مانده‌ام به این شکل و شمایل‌ها و تیره و تبار کاندیداهای مثلاً صدارت این مملکت. یک کفه‌ی ترازو را از کوروش و جمشید گرفته تا بابک و جنبش‌ها و طلایه‌داران آزادی و عصر روشنگری و مشروطیت تا مصدق و طالقانی و احمدزاده و حنیف‌نژاد، تا جنبش خونین 38سال گذشته برای آزادی می‌چینم، یک کفه را هم ولی‌فقیه و کاندیدهایش. آدم هاج و واج می‌ماند که ثقل تاریخی و انسانی و ترقی آن کفه را چطوری با این کفه بسنجد؟ یعنی مملکت ما این‌قدر فقیر و نادار و بی‌چیز است؟ آن سرمایه و افتخار و غرور کجا، این رجاله‌گی و تزویر و ریا کجا! دوباره چشمم می‌افتد به اول کاغذ یادداشت که: کدام رأی؟ کدام آری؟

خوب است همیشه به دو کفه‌ی این ترازو نگاه کنیم تا خودمان را نو نگهداریم؛ وگرنه در کهنه‌گی می‌مانیم و به اکسیژنی که تنفسش می‌کنیم، عادت می‌کنیم. آثار این استشمام و عجین شدن، بازتاب نوستیزی دارد. آنوقت آگاهی و نوگرایی، سانسور می‌شود. سانسور، مادر دروغ می‌شود. دروغ، تنفس‌گاه ریا و تزویر؛ همان ذخیره‌خواری و مجرای هوازیِ تاریخیِ صدارت‌پیشگان ولایتیِ ایران الآن ما. بعد ترس از افشای دروغ، می‌شود گهواره‌ی توطئه؛ همان کاری که خمینی با مردم و پیشتازانشان کرد و نحله‌اش با همین انتخاباتشان دارند می‌کنند. بعد توجیه توطئه‌ستیزی، می‌شود داس درنده‌ی شاخ و برگ و جان و روح آزادی. این است مسیر روانشناسیِ دیکتاتورگذاری و دیکتاتورپذیری. درد این است. این است رنجی که می‌بریم.

یک چند با استعمار، سر ایران را گرم کردند. یک چند با آن امیر و دوله و رئیس و حزب و حالا هم با ولی‌فقیه و آن وعده‌ها و لگد به میثاق‌ها و دوباره در دوباره‌های دیکتاتوری و فساد و سالوس و ریا...

تو را به خدا شعرها، نوشته‌ها، ترانه‌ها و کتاب‌ها را ردیف و ستون کن و خوب درشان نظر بدوز. اصلاً همه کلماتمان شده آرزوی آزادی. همة کلمات و استعاره‌هایمان شده وصف دلتنگنامه‌های آزادی و در رؤیای آن سیر کردن. مجال فکر به چیز دیگری داریم؟ همه‌چیز پشت این سوگلیِ آفرینش و آدمی بند است. چون سرپناه است. مادر است. پنجره‌ی سخاوت به چشم‌اندازهای هستی است. شوق جهان است. حقیقی‌ترین جنگ و زیباترین و شکوهمندترین نبرد شایسته‌ی مقام آدمی است. اساسی‌ترین و ریشه‌یی‌ترین اصل حقوق‌بشر است. اصلی که نیاز به تصویب هیچ قانون و تبصره‌ی حقوقی برای به‌رسمیت شناختنش نیست. اصلاً در هیچ قانون و حقوق قضایی نمی‌گنجد. ورای اینهاست. رمیده و شوریده‌ای است در پس همة ابرها و سقف‌ها و قالب‌ها و قوانین و این چیزهایی که بند و زنجیر دست و پای مغز و فکر و اندیشه و نیاز حیاتی‌مان کرده‌اند. تا وقتی آزادی در ایران نیست، همه‌چیز دروغ و ریا و پاپوش و مکارگی است. فقط گاهی عنوان و اسم و شعار و رنگ جـل و پلاسش فرق می‌کند. الآن هم که دیگر همه‌شان یک کرباس‌اند و زیر قبای ولی‌فقیه‌اند و سوگلی قسم خورده‌اش... پس دیگر چه رأیی؟

این نبود و فقدان، همان رنجی است که می‌بریم. رنجی بسیط و زخمی همیشه باز که روح ایران را به دندان می‌گیرد و می‌جود. میهن ما این‌گونه تاریک است. کاندیدهای دیکتاتور، بازوهای اختاپوسی اویند که می‌خواهند ما را گرفتار خودمان کنند. اینها علائم و نشانه‌های شناسای تمیز جهان سوم از جهان ورا و فرای آن است. این همان فشار سنگ خفقان در سینه و مغز ایران است. خفقان، سانسور، دروغ، دیکتاتوری، خودکامگی، پاسخگو نبودن حاکمان و دولتها، فقر آگاهی تاریخی و سلطنت تضمین شده‌ی ضد آزادی، اختاپوسی است که بر میهن ما چنگ انداخته است. همة این‌ها با ما یک کار می‌کنند: تضمین نبودن آزادی و در مقابلش، تضمین و مصونیت دیکتاتوری و خودکامگی.

عشق با وجوه گوناگونش در ادبیات، شعر، فلسفه و طبیعت، در پهنه‌ی سیاسی ـ اجتماعیِ ایران کنونی ما، همین جنگ برای تحقق آزادی است. اگر ‌چه بغضمان، پرنده‌یی در گلویمان است، اما دلمان روشن و نگاهمان بینای حقیقت ناگزیر آزادی‌ست. اندیشه‌ی «فراروایت‌شکنِ » ضدارتجاع و بنیادگرایی، چراغی در آغاز قرن تازه است. به یقین این چراغ، تاریکیِ مستولی بر پندارهای تردیدآمیز را می‌تاراند و نسل‌های نوتری با قدمهای قرن نو آمده و می‌آیند.

آری، ما «بی‌نوا بندگان سر به راه» نیستیم که به «بزرو طوع» و «حیات خفیف» تن داده و رأی به خنجر شیخ بر گلویمان بدهیم. معرکه‌های انتخابات اینان، از این ستون به آن ستون خودشان است و به‌گروگان‌ گرفتن عمر ایران و ایرانی. جل و پلاس و کرباس انتخابات ولایت‌نشاندگان ضد آزادی، زیور و زینت نمایش بساط سلسله‌ی فاسد خودشان است و ارزانی خودشان باد: چون نیک بنگری، همه تزویر می‌کنند...
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/27c18db0-eb95-41de-9dc0-bc1b3319cf69"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات