بی تردید، جوانی حقیقی، جوانییی است که پیریاش را بسوزاند. جوانییی که به رایجترین تحفهی میلیونها سال تمایل و تمتع «جوانی»، «نـه» بگوید و اینطوری جوانیاش را بازآرد، دوامش بخشد و به نسلهای پیاپیاش تسرّی دهد.
جوانی جوانان در عهد و روزگار آخوندها، اگر چه هر صبح و شام یا بالای «دار» قتلعام بوده، یا گل سرخی بر سنگفرش خیابانها و یا پشت پلکهایشان تیرباران شدهاند، اما وارثان سیاووشاناند و آرشها.
در گرامیداشت شانزده آذریم. روزی خجسته بر تارک هشتاد سال حیات دانشگاههای ایران. حیاتی که گذار روزگاران ثبت کرده که نسلی که نوخواه است و تغییرجو، سر سازگاری با فرهنگ و ایدئولوژی ارتجاعی نداشته و ندارد.
خمینی، داسی را در کودتای سیاه ضدفرهنگی در فروردین و اردیبهشت 59 به جان یاس دانش و علم و آگاهی و آزادی در دانشگاههای ایران انداخت. محیط و عرصهی آگاهی روزافزون بعد از انقلاب را که در آن زمان صحنهی جوشانش، دانشگاهها و مدارس بود، با حیلهگری و مکارگی و با خیل چماق و ژـ 3، تحت پوش عوامفریبانهی انقلاب فرهنگی! به روی جوانان بست.
بر همین سیاق، دایرهی هنر را که نگو و نپرس! زالوی انحصارطلب و استثمارگر را با ارزشهای متعالی و انسانی و جوهر حقیقتطلبییی که در هنر نهفته، چه کار؟ این میدان را هم با انواع حیل و سرکوب عریان و تبعید و فرهنگکشی، از جوانان گرفت.
بر همین سیاق، میدان ورزش را که پرورشگاه روح آزادگی و مروّت و جوانمردیست ـ که هرگز سنخیت و مجانبتی با افکار متعفن ارتجاعی ندارد ـ با چماقداران و دستنشاندگان خود قبضه کرد!
اینها داسهای آشکاری بود و هست که بر گلوی یاسهای آگاهی و آزادی گذاشتند. خنجرهایی که بیش از سه دهه است بر گلوی قناری میگذارند. اما حاصل چه شد؟
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند ـ (حافظ)
اینک پس از غلیانهای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی، نسل جوان دهههای 50 و 60 و در امتداد آن نسل جوان دهههای70 و 80 و 90، به یمن وجود فرهنگ و اتمسفر مبارزه، بهطور عمده از دامهایی که سلسلهی حکومتمداران آخوندی بر سر راهشان گسترده و به کمینشان نشست، جستند. در یک پیوند بر سر آرمان آزادی، با مقاومت منفی، با خیزش، خروش، شورش، انقلاب و روابط انقلابی و انسانی با هم درآمیختند. از همین رو بود که مغلوب دجالبازیهای مذهبی و سیاسی و روانی خمینی و وارثان رنگارنگش نشدند. اینک شاهدیم که در یک رفراندوم ملی، تاریخی و انسانی، به هیولای برآمده از اعصار قرون، بزرگترین و پایدارترین «نــه!» را گفتند و در وفاداری به میثاق تاریخیشان با آرمان آزادی، عاشقانه به پای آن نشستند.
این نسل، همان نسلی است که خمینی خواست با هزارهزار اعدام، زندانی، قتلعام و در غیبت اندیشه و نیروی انقلابی، با ارزشها و ایدئولوژی ارتجاعیاش در دانشگاهها، به شیوهی حوزوی و پادگانی، تربیت کند. اما نسل جوان دههی 60 تا دههی 90 یاسی بود که تیغهی داسها را شکست.
هر جنبشی که به انقلاب بالغ شده، به جای پایی در نظم نوین دست مییابد و روزگاری میرسد که خواستهها و نیازهای نسل جدید، دقالباب میکنند. و این دوریست که به آزمایش ایدئولوژیها، راهکارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی راه میبرد. داس خمینی در این نبرد شکست و یاس انقلاب حقیقی که در مزرعهی آگاهی و آزدی و فرهنگی انسانی پرورش یافته، پایدار و سربلند است و از گرمی خورشید پیروزی خجستهی مردم ایران بر ارتجاع آخوندی، هستی مییابد.
اکنون با وجود گذشت سیوشش سال مشاطهگری مذهبی و سودجویی دینفروشانهی آخوندها از عواطف و سنتهای مذهبی مردم ایران، دستان تاریخ از آستین زنان و جوانان و ردای خونچکان خلف سیاووشان و آرشهایشان و بهخصوص رنج و مرارتهای غیرقابل وصف مادران و زنان و دختران این میهن بیرون آمده است؛
بنگر که زنان گرفته مشعل بر دست
رودی که به خشم سرخ ایران پیوست
آن حلقه به حلقههای زنجیر گسست
از بـن بکـنـد بساط ابلیسک پست
این است هویت حقیقی میهن و ملتی که در تکاپوی آزادی، به گرامیداشت وجدان تاریخی خود برخاسته و از حرمت آن نگاهبانی کرده است. میدانی که داسها در گلوی یاسها میشکنند:
با سنگ صبور صبح میگفت سخن
بازآمدهیی از شب خونین وطن
سنگ از پس روی شرمگین، گفت سخن:
تو سنگ صبور قصه هستی یـا من؟
در برابر پایداری، سماجت و شعور سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی چنین نسل بیشکستی، مرتجعین پلید، این صحنه و آزمایش را نیز باختهاند؛
سی سال تو را صدای ایران گفت: نــه!
پژواک نـدا، نـدا هزاران گفت: نــه!
باران ستارهی شهیدان گفت: نــه!
خورشید سپهر و مهر ایران گفت: نــه!
اکنون گوش به زمین بگذاریم. صدای لرزه و ارتعاش پای دیو است. این پاها در باتلاق و مرداب جنایات حیرتانگیز صاحبانشان فرو میروند و در اعماق مغاک سرنوشت تاریخیشان نشست خواهند کرد. دیگر بازگشتی نخواهد بود. این مشت درشت شورش زمین است.
از عالم عشق هیچ ندیدی ابلیس!
یک عمر ز گل کینه کشیدی ابلیس!
از باغ و درخت و برگ و بار تاریخ
جز لعنت و نفرین، نچیدی ابلیس!
اینگونه بود و هست که دستی بر ورقی میرود و برگ داستانی را میخواند که از 23بهمن 57 تا 30خرداد60، تا تیر 78، تا ماههای 88 و خیزشها و شورشهای 93 و 94 با قلم نسل جوان، دانشجویان، زنان، معلمان، کارگران، پرستاران، اشرفنشانان و پیشگامان لیبرتی، بیتوقف نوشته شده است. افتخار بر نسل پیاپی جوانان و دانشجویانی که نگذاشتند باغ آگاهی و آزادیشان بیبرگ بماند. داستان غرورانگیزی که عنوان آن، بر پرچم موّاج و همیشه در اهتراز و بر کهکشان همیشه درخشان شهیدان والاتبار ایرانزمین است: یاسی که برد ـ داسی که باخت!
س.ع.نسیم
15آذر 94.
جوانی جوانان در عهد و روزگار آخوندها، اگر چه هر صبح و شام یا بالای «دار» قتلعام بوده، یا گل سرخی بر سنگفرش خیابانها و یا پشت پلکهایشان تیرباران شدهاند، اما وارثان سیاووشاناند و آرشها.
در گرامیداشت شانزده آذریم. روزی خجسته بر تارک هشتاد سال حیات دانشگاههای ایران. حیاتی که گذار روزگاران ثبت کرده که نسلی که نوخواه است و تغییرجو، سر سازگاری با فرهنگ و ایدئولوژی ارتجاعی نداشته و ندارد.
خمینی، داسی را در کودتای سیاه ضدفرهنگی در فروردین و اردیبهشت 59 به جان یاس دانش و علم و آگاهی و آزادی در دانشگاههای ایران انداخت. محیط و عرصهی آگاهی روزافزون بعد از انقلاب را که در آن زمان صحنهی جوشانش، دانشگاهها و مدارس بود، با حیلهگری و مکارگی و با خیل چماق و ژـ 3، تحت پوش عوامفریبانهی انقلاب فرهنگی! به روی جوانان بست.
بر همین سیاق، دایرهی هنر را که نگو و نپرس! زالوی انحصارطلب و استثمارگر را با ارزشهای متعالی و انسانی و جوهر حقیقتطلبییی که در هنر نهفته، چه کار؟ این میدان را هم با انواع حیل و سرکوب عریان و تبعید و فرهنگکشی، از جوانان گرفت.
بر همین سیاق، میدان ورزش را که پرورشگاه روح آزادگی و مروّت و جوانمردیست ـ که هرگز سنخیت و مجانبتی با افکار متعفن ارتجاعی ندارد ـ با چماقداران و دستنشاندگان خود قبضه کرد!
اینها داسهای آشکاری بود و هست که بر گلوی یاسهای آگاهی و آزادی گذاشتند. خنجرهایی که بیش از سه دهه است بر گلوی قناری میگذارند. اما حاصل چه شد؟
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند ـ (حافظ)
اینک پس از غلیانهای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی، نسل جوان دهههای 50 و 60 و در امتداد آن نسل جوان دهههای70 و 80 و 90، به یمن وجود فرهنگ و اتمسفر مبارزه، بهطور عمده از دامهایی که سلسلهی حکومتمداران آخوندی بر سر راهشان گسترده و به کمینشان نشست، جستند. در یک پیوند بر سر آرمان آزادی، با مقاومت منفی، با خیزش، خروش، شورش، انقلاب و روابط انقلابی و انسانی با هم درآمیختند. از همین رو بود که مغلوب دجالبازیهای مذهبی و سیاسی و روانی خمینی و وارثان رنگارنگش نشدند. اینک شاهدیم که در یک رفراندوم ملی، تاریخی و انسانی، به هیولای برآمده از اعصار قرون، بزرگترین و پایدارترین «نــه!» را گفتند و در وفاداری به میثاق تاریخیشان با آرمان آزادی، عاشقانه به پای آن نشستند.
این نسل، همان نسلی است که خمینی خواست با هزارهزار اعدام، زندانی، قتلعام و در غیبت اندیشه و نیروی انقلابی، با ارزشها و ایدئولوژی ارتجاعیاش در دانشگاهها، به شیوهی حوزوی و پادگانی، تربیت کند. اما نسل جوان دههی 60 تا دههی 90 یاسی بود که تیغهی داسها را شکست.
هر جنبشی که به انقلاب بالغ شده، به جای پایی در نظم نوین دست مییابد و روزگاری میرسد که خواستهها و نیازهای نسل جدید، دقالباب میکنند. و این دوریست که به آزمایش ایدئولوژیها، راهکارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی راه میبرد. داس خمینی در این نبرد شکست و یاس انقلاب حقیقی که در مزرعهی آگاهی و آزدی و فرهنگی انسانی پرورش یافته، پایدار و سربلند است و از گرمی خورشید پیروزی خجستهی مردم ایران بر ارتجاع آخوندی، هستی مییابد.
اکنون با وجود گذشت سیوشش سال مشاطهگری مذهبی و سودجویی دینفروشانهی آخوندها از عواطف و سنتهای مذهبی مردم ایران، دستان تاریخ از آستین زنان و جوانان و ردای خونچکان خلف سیاووشان و آرشهایشان و بهخصوص رنج و مرارتهای غیرقابل وصف مادران و زنان و دختران این میهن بیرون آمده است؛
بنگر که زنان گرفته مشعل بر دست
رودی که به خشم سرخ ایران پیوست
آن حلقه به حلقههای زنجیر گسست
از بـن بکـنـد بساط ابلیسک پست
این است هویت حقیقی میهن و ملتی که در تکاپوی آزادی، به گرامیداشت وجدان تاریخی خود برخاسته و از حرمت آن نگاهبانی کرده است. میدانی که داسها در گلوی یاسها میشکنند:
با سنگ صبور صبح میگفت سخن
بازآمدهیی از شب خونین وطن
سنگ از پس روی شرمگین، گفت سخن:
تو سنگ صبور قصه هستی یـا من؟
در برابر پایداری، سماجت و شعور سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی چنین نسل بیشکستی، مرتجعین پلید، این صحنه و آزمایش را نیز باختهاند؛
سی سال تو را صدای ایران گفت: نــه!
پژواک نـدا، نـدا هزاران گفت: نــه!
باران ستارهی شهیدان گفت: نــه!
خورشید سپهر و مهر ایران گفت: نــه!
اکنون گوش به زمین بگذاریم. صدای لرزه و ارتعاش پای دیو است. این پاها در باتلاق و مرداب جنایات حیرتانگیز صاحبانشان فرو میروند و در اعماق مغاک سرنوشت تاریخیشان نشست خواهند کرد. دیگر بازگشتی نخواهد بود. این مشت درشت شورش زمین است.
از عالم عشق هیچ ندیدی ابلیس!
یک عمر ز گل کینه کشیدی ابلیس!
از باغ و درخت و برگ و بار تاریخ
جز لعنت و نفرین، نچیدی ابلیس!
اینگونه بود و هست که دستی بر ورقی میرود و برگ داستانی را میخواند که از 23بهمن 57 تا 30خرداد60، تا تیر 78، تا ماههای 88 و خیزشها و شورشهای 93 و 94 با قلم نسل جوان، دانشجویان، زنان، معلمان، کارگران، پرستاران، اشرفنشانان و پیشگامان لیبرتی، بیتوقف نوشته شده است. افتخار بر نسل پیاپی جوانان و دانشجویانی که نگذاشتند باغ آگاهی و آزادیشان بیبرگ بماند. داستان غرورانگیزی که عنوان آن، بر پرچم موّاج و همیشه در اهتراز و بر کهکشان همیشه درخشان شهیدان والاتبار ایرانزمین است: یاسی که برد ـ داسی که باخت!
س.ع.نسیم
15آذر 94.