پس از نگاهی به کتاب حماسه دهم شهریور اشرف؛ با وامی از سهراب سپهری و به یاد او و شعر «پشت دریاها» یش که به راستی معجزهیی است.
برگ تقویم شرف در «دهم شهریور»
حرفها دارد
از تب حادثه داغ
خیس از خاطره در عکس شهیدان جاری
این منم شعر دلی گمشده در اشک غرور
با ساکی از شبنم بر دوش
گر چه «سهراب»
«دور شد از این خاک غریب» اما
آه کسی هست «که در بیشهٴ عشق
قهرمانان را از خواب بیدار کند»
شعر معجزهیی است
راست میگفت «سهراب» :
«پشت دریاها شهریست
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است»
و من آنجا دیدم
«مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف»
و من اینجا میبینم
«که صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد»
«پشت دریاها شهریست
که در آن وسعت خورشید بهاندازه چشمان سحرخیزان است»
شهری از بازترین سمت افقهای فردا
در قامت امروز و هنوز
آرمانی متبلور شده در رگ به رگ نقشهٴ یک شهر شگفت
کوچههایش از جنس عبور
در آنها بیدار
نفس آبی باروت؛ عجین با عرق یال سمند «ستار»
و درختانش در بادی نازک ورز
سایهٴ سبز خبردار حضور؛
طرحی از نیمرخ «کوچک خان» بزرگ
و نسیمی که نفسهای خدا در شریانش جاریست
آسمانش، حتی در روز
کهکشان آباد است
سر هر میدانش
تندیسی با خاطرهیی شوقآمیز
اشرف است اینجا، هم نام زنی چشمه مرام
اینجا اسمش 49
در کنارش یک تنها مسجد
بیرنگی از آخوند و ریا
این «ابراهیم اسدی» است بال در بال «سعید اخوان»
هر دو موازی با خاک
آنطرفتر «فرهاد» بیدوربینی در دست
تشنهٴ تاپترین شات غرور
و چه میگوید در پچ پچ گنگ
باد در گوش «حسین» ؟
از کدامین مهمانی آمدهاند
دستهاشان در پشت
پیرهنهاشان نعنارنگ
خوابهاشان پر سوغاتی گلرنگ انار
این «حسین مدنی» است
حلقهیی از گل سوری در گردن
مرگ او را نتوانسته به پشت افکند از اوج وقار
آخرین خوشهٴ لبخند «امیر نظری»
از معصومیت و پاکی انسان رازی دارد پر باران
و «سعید» با پنسی در دست
همچنان دغدغهاش بستن زخم دو دست عباس است
و نمیداند یک تیرخلاص
به بناگوش پرستار که او باشد
بوسهیی کاشته از لاله سرخ
گویی در قاب برانکارد
چشم «عباس» به آرامش سبز ابدی دوخته است
با دهانی از شبنم
به چه میخندد «بیژن» ؟!
باورم نیست که این سرو تبر خورده همان گرد سرافراشته امجدیه
«احمد وشاق» است
همچنان دوشادوش مسعود
و نمیدانستم «یاسر» و «رحمان» در مدرسه از چشم پر از مهر «رشید»
شوق سرباختن آموختهاند
خلبانی دیدم
با تن پوشی از هرم شفق
سقف پروازش تا عرش خدا
با شتابی بیرون از ماخ
هیچ کنکوردی را جرأت هم اوج شدن با او نیست
***
…
در دیباچهٴ آلبوم شرف
عکسهایی اما هست
شعر من در تفسیرش کوتاه است
و من اینجا میبینم
«که صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد»
تنها باید نگریست
...
آه! «سهراب»
راست میگفت:
«پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب».
برگ تقویم شرف در «دهم شهریور»
حرفها دارد
از تب حادثه داغ
خیس از خاطره در عکس شهیدان جاری
این منم شعر دلی گمشده در اشک غرور
با ساکی از شبنم بر دوش
گر چه «سهراب»
«دور شد از این خاک غریب» اما
آه کسی هست «که در بیشهٴ عشق
قهرمانان را از خواب بیدار کند»
شعر معجزهیی است
راست میگفت «سهراب» :
«پشت دریاها شهریست
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است»
و من آنجا دیدم
«مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف»
و من اینجا میبینم
«که صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد»
«پشت دریاها شهریست
که در آن وسعت خورشید بهاندازه چشمان سحرخیزان است»
شهری از بازترین سمت افقهای فردا
در قامت امروز و هنوز
آرمانی متبلور شده در رگ به رگ نقشهٴ یک شهر شگفت
کوچههایش از جنس عبور
در آنها بیدار
نفس آبی باروت؛ عجین با عرق یال سمند «ستار»
و درختانش در بادی نازک ورز
سایهٴ سبز خبردار حضور؛
طرحی از نیمرخ «کوچک خان» بزرگ
و نسیمی که نفسهای خدا در شریانش جاریست
آسمانش، حتی در روز
کهکشان آباد است
سر هر میدانش
تندیسی با خاطرهیی شوقآمیز
اشرف است اینجا، هم نام زنی چشمه مرام
اینجا اسمش 49
در کنارش یک تنها مسجد
بیرنگی از آخوند و ریا
این «ابراهیم اسدی» است بال در بال «سعید اخوان»
هر دو موازی با خاک
آنطرفتر «فرهاد» بیدوربینی در دست
تشنهٴ تاپترین شات غرور
و چه میگوید در پچ پچ گنگ
باد در گوش «حسین» ؟
از کدامین مهمانی آمدهاند
دستهاشان در پشت
پیرهنهاشان نعنارنگ
خوابهاشان پر سوغاتی گلرنگ انار
این «حسین مدنی» است
حلقهیی از گل سوری در گردن
مرگ او را نتوانسته به پشت افکند از اوج وقار
آخرین خوشهٴ لبخند «امیر نظری»
از معصومیت و پاکی انسان رازی دارد پر باران
و «سعید» با پنسی در دست
همچنان دغدغهاش بستن زخم دو دست عباس است
و نمیداند یک تیرخلاص
به بناگوش پرستار که او باشد
بوسهیی کاشته از لاله سرخ
گویی در قاب برانکارد
چشم «عباس» به آرامش سبز ابدی دوخته است
با دهانی از شبنم
به چه میخندد «بیژن» ؟!
باورم نیست که این سرو تبر خورده همان گرد سرافراشته امجدیه
«احمد وشاق» است
همچنان دوشادوش مسعود
و نمیدانستم «یاسر» و «رحمان» در مدرسه از چشم پر از مهر «رشید»
شوق سرباختن آموختهاند
خلبانی دیدم
با تن پوشی از هرم شفق
سقف پروازش تا عرش خدا
با شتابی بیرون از ماخ
هیچ کنکوردی را جرأت هم اوج شدن با او نیست
***
…
در دیباچهٴ آلبوم شرف
عکسهایی اما هست
شعر من در تفسیرش کوتاه است
و من اینجا میبینم
«که صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد»
تنها باید نگریست
...
آه! «سهراب»
راست میگفت:
«پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب».
ع. طارق