من مسعود ابویی مدت 8 سال در زندانهای اوین، گوهردشت، قزلحصار، کمیته مشترک و مدتی هم در زندان سپاه بابل و اطلاعات ساری بودم. آمدهام شهادت بدهم از نزدیک آنچه را که دیدهام.
صفحه درخشان از مقاومت نسلی که فدا و استقامت را برگزیده بود، تا وفای بهعهد با رهبر عقیدتی خودشون با مسعود را ابراز بکنه و با فدای خون خودش اون را مهر بکنه همه میدونیم که زندان برای این رژیم ددمنش اساساً معنی نداشت، جا به جا مقامات مختلف شون ابراز میکردند، سال 61، من به پاسدار مهدی که ما را تازه برده بودن انفرادیهای گوهردشت، گفتم که برای چی ما را که محکوم هستیم آوردهاید توی انفرادی؟ گفت «برو خدا را شکر کن که هنوز زندهای. اگه میخواستیم طبق فتوای خمینی ما عمل بکنیم، هیچ هواداری نمیباید زنده بمونه، این لطف و رافت جمهوری اسلامیه که شما تا الآن زنده موندین»... لاجوردی در سال 61 در بند سه واحد یک، وقتی ازش پرسیدن و گفتن که چرا آزادمون نمیکنی؟ گفت ما همینقدر که شما را بهتون حکم زندان میدیم، داریم برای خودمون کلاهشرعی میذاریم، و گرنه شرعاً حکم همهتون اعدامه، همین لاجوردی بعد از دو سال مقاومت بچهها تو انفرادی وقتی که بچهها نسبت به شرایط غذا اعتراض میکنند، میگه که شما حقتون هست که بمیرید، آنقدر غذا باید کم بهتون بدهند که همه تون بمیرید، ولی بهطور مشخص من الآن با این بچههایی که باهم اومدیم، میدونیم که از سال 66، رژیم تمام هم و غم و تلاش خودش را کرد، تا طرح شوم خودش را برای پاکسازی زندان و از بین بردن زندانیان مقاوم انجام بده،
در زمستان 66 بود مسعود مقبلی را بردند کمیته مشترک وقتی برگشت من تازه از شهرستان رسیده بودم تهران، توی اوین من در سالن 6 جایی که دجالانه بهش آموزشکاه میگن بودم. از پنجره تو هواخوری باهاش تماس گرفتم گفت: «بازجو اونجا به من گفت برو به بچههای بند بگو از رو بستهایم و داریم میآییم»!
بعد از مدتی باز مسعود رو بردند، دژخیم اطلاعات معروف به زمانی که اسم اصلیش موسی واعظی بود، به او گفته بود: «ما (یعنی اطلاعات) پروندهیی تشکیل دادیم که هزار صفحه دارد، هزار صفحه نمونه و ماجراهایی که همه میدانیم. آن را خدمت حضرت امام بردیم. کلی بحث روی این پرونده شد و نتیجهاش این شد که دیگر نمیخواهیم زندان داشته باشیم. زندان با همه مسائلش به مصلحت نظام نیست! همه به این نتیجه رسیدیم که زندانیان را یا بعضیهاشون را آزاد میکنیم و یا آنان که سرموضع خودشان هستند اعدام میکنیم. خلاصه بهزودی میبینید که ما پرونده زندان را میبندیم». بعد گفت که: «حالا برو این را به بچههای زندانیتان هم بگو و از همین نمونه و در تأیید همین مطلب، نمونههای دیگه زیاد هست، من خودم با تعداد دیگر از بچه از جمله حسن ظریف هم بهش اشاره کرد، توی سلول 95، سالن 6 باصطلاح بندهای آموزشگاه بودیم، آنجا یک روزی پاسدار اسماعیلی اومد در را باز کرد، اول بندرخت ها را کشید همه را پاره کرد، بعد با لگد وسائلمون را همه پرت کرد، بلافاصله هم با تحکم و با ضرب و شتم، گفت چشمبند بزنید بیائید بیرون، 28 تیرماه بود. ما خبری نداشتیم چه اتفاقی افتاده، آمدیم، ما را برد به سمت جایی که دجالانه اسمش را آسایشگاه گذاشتن، همون 400 سلول انفرادی که توسط جلادان خمینی ساخته شده بود. آنجا رفتیم و ما را به سلولهای انفردی بهصورت دو نفره و سه نفره انداختند، من با مجاهد والا مقام امیر عبدالهی و یکی دیگه از بچهها تو یک سلول افتادیم، امیر از همون اول با روحیه بالاش، گفت مسعود من دستگیری 64 هستم، من و برادرم مجید باهم دستگیر شدیم، خیلی از سرودهای قدیمی سازمان را از حفظ نیستیم تو میتونی سرودهای قدیمی را به من یاد بدی؟ گفتم آره، چه سرودهایی را میخوای؟ گفت چه سرودهایی را بلدی، گفتم مجاهد را بلدم، شهادت را بلدم، جهاد را بلدم هرکدوم از اینا، حالا ازکدومش شروع کنیم، گفت از سرود شهادت، چند روزی گذشت و اون همینطوری یاد میگرفت این سرود را، روز، 6 مرداد ساعت 5 بعدازظهر، نیم ساعتی گذشته بود که آخرین پاراگراف سرود را یاد گرفته بود و یک بار کامل اونو برای من بازگو کرده بود، که دیدیم پاسدار کلید انداخته و یکی یکی درها را داره باز میکنه، در سلول ماهم باز کرد، و گفت امیرعبدالهی چشمبند بزن بیا برون، امیر رفت و ما موندیم و دلهرهها، بعد از هفت هشت ساعت، ساعت ۱۱ یا ۱۱.۵ شب بود که برگشت، خدایا امیر کجا رفته بود، لبخند روی چهرهاش محو نمیشد، با همان روحیه با همان استقامت، باهمان دلاوری پایش را گذاشت تو سلول شروع کرد وسائلش را جمع کردن، در یک لحظه که پاسدار فاصله گرفته بود، پا شد یک روبوسی کردیم با همدیگه، روبوسی این آخرین وداعمون بود، در گوشم گفت مسعود ما 78نفر بودیم بردندمان دادگاه، بهمون حکم اعدام دادند، بعد فهمیدیم اون دادگاهی که اونوقت فکر میکردیم، چیزی جز کمیسیون مرگ، چیزی جز یک هیأتی که فقط برای اعدام اومده بودند نبود. و بعد اضافه کرد همهمون را میزنند، همه را میزنند، امیر دلاورانه رفت، بعد از مدتی مجید هم که برادرش بود، یک سال ازش کوچکتر بود هم رزمش بود، اونهم بهرغم اینکه 5 بار، تلاش کرد دژخیم که مقاومتشو بشکنه و اونو به مصاحبه وادار کنه، هربار سرفرازانه نه گفت و به عهدش با رهبرش مسعود وفا کرد و اونهم اعدام شد. هم سلولیهای دیگهام اصغر کهندانی، اون نیز تو بند سه دیدمش گفت مسعود من دارم میرم که دفاع کنم، و رفت... ! دو دست لباس رو هم پوشید و پاشد رفت تا به عهد خودش وفا کنه، محمدرضا سرایدار رشتی، که مقاومت جانانهاش در برابر شکنجه زبانزد همه بود 4ساعت مداوم، فقط با کابل روی سرش کوبیدند، اونقدر سرش آش و لاش شده بود که هیچ جایی را نمیتونست ببینه، وقتی میخواست چیزی را ببینه، اینجوری با دستاش پوست متورم سرش را بالا میزد تا بتونه نگاه کنه، تو همون حالت ایستاد و به اسم مجاهد مقاومت کرد و از اون دفاع کرد و رفت سرفرازانه شهید شد، از این دلائل و از این نمونهها زیاد است، ولی از اونجایی که وقت کمه من میخواستم مقداری از قول بچههایی که گزارش نسبت به شهرستان هاشون نوشته بودند اونها را براتون بازگو کنم.
از زندانهای رودسر، ساری داریم اواخر سال 65 بخشی از زندانیان لنگرود را به زندان رودسر منتقل کردند، در سال 66 تمامی زندانیان زندان رودسر را به رشت بردند!؟ و همهٴ آنها را در سال 67 اعدام کردند! به جز سه نفر.
همه متفقالقولند حتی تو شهرستانها که اوایل مرداد اواخر تیر قتلعامها شروع شده بود، همون وقت بود که، ملاقاتهای زندانیان را قطع کرده بودند. و مدتی بعد از قتلعامها به خانوادهها اطلاع دادند که بچههاتون را کشتیم. خانوادهها زیر فشار خودشون خواستند که حداقل قبرهای شون را نشون بدن، اوایل قول دادن ولی هرگز به وعدهشون وفا نکردند.
یکی از گورهای جمعی در رودسر است در یک شب که اعدامیها را دفن میکردند یکی از روستائیانی که اون نزدیکیها بوده، میبیند که ماشینهایی مرتب در رفت و آمدند و نور چراغها توجهاش را جلب میکند. در نزدیکی دریا انتهای خیابان شهدای فعلی و اسم قبلیاش کاخ بود، یک کیلومتری دریا سمتچپ خیابان روبهروی شهرکی موسوم به بهشتی، در یک زمین ماسهزار که حدود 500 متر به سمت دریا میرود از رفت و آمدها و نور ماشینها، متوجه دفن قربانیان و جنازهها دریده شده. خبر در شهر منتشر میشود. سپاه هم بلافاصله وقتی میشنود با لودرهاش اقدام میکنه تا این جنایت فجیع را بپوشونه.
یک گور جمعی دیگر هم در لاهیجان هست که از بچههای آن جا شنیدم 85 نفر از شهدای ما اونجا دفناند.
خودم اهل بابلم بعد از آزادیم و وقتی که به گلستان جاوید، مزاری که بچههای خودمون را دفن میکنند رفتم، خانوادهها، قسمتی رو نشون دادند که میگفتند بیست نفر از شهدای قتلعام بهصورت جمعی تو این نقطه دفناند، شهدایی مثل سیدرضا حجازی، مهدی روحاللهزاده، بهزاد شهدائی، محسن واعظ زاده، حسن شریف، علی شریف و خیل عظیم ستارگان. اما ساری زندانیهاش ازخیلی قبلتر منتظر قتلعام بودند، به این دلیل سال 64 که تو تحولات زندان نماینده منتظری به زندان راه یافته بود، آخوندی باسم ناصری میره اونجا تو بندشون بهشون میگه که رژیم درصدد است که شما را قتلعام کند و میخواهند همه شما را بکشند.
حسین که خودش شاهد قتلعام اونجا بوده میگه: «درست یک هفته یا ده روز قبل از عملیات فروغ بود که این هیأت بهطور سرزده و سرپایی آمدند. هیأت شامل 4 الی 5نفر اطلاعاتی کت و شلواری با پیراهن سفید بودند که اول به بند 6رفتند و بعد به بند جوانان. وقتی از بچهها اتهامشان را میپرسیدند همه گفته بودند ما هوادار سازمان مجاهدین هستیم. گفتند همهتان را تعیینتکلیف میکنیم. با حالت تهدید... !» حسین ادامه میده: «... روز 6مرداد که فکر کنم روز پنجشنبه بود به ما ملاقات دادند. خانواده خودم گفتند که پاسدار رادار، مأمور اطلاعات چند روز پیش رفته به آنها گفته که رژیم قصد اعدام دارد و اگر سوالی از آنها شد مواظب جواب دادن باشند وگرنه همه اعدام میشوند. مخصوصاً روی مصاحبه کردن تأکید داشت. تا اینکه خبرها در بند شدت گرفت، بچهها همه از خانوادهها خداحافظی کردیم. بچهها در این هفتهها که این خبرها شدت گرفته بود تمیزترین لباسها را که در بند داشتند میپوشیدند و میرفتند ملاقات. و ملاقات را بهحالت وداع انجام میدادن... ! روز 9مرداد بود که متوجه شدیم بچههای بند 6را میزنند و بیرون میبرند. حتی اجازه برداشتن و پوشیدن لباس را هم به آنها نداده بودند». دستبند و پابند میزدند و میبردند. حسین میگه بعد نوبت بند جوانان شد که خودم تو اون بودم. تکتک ما را با همان صورت کشاندند و بردند. حتی اجازه نمیدادند وسایل فردیمان را برداریم. ما را به اداره اطلاعات بردند در آنجا هر 3 الی 4نفر ما را در یک سلول انداختند و مابقی هم که جا نبود را در راهرو نگهداشتند.
ساعت 8 یا 9 شب بود که شروع کردند ما را تکبهتک بردند از یک دالان مانندی عبور دادند که یک سمت میز هیأتمرگ نشسته بود! 3سؤال میکردند پشتمیز (آنطور که از صدا تشخیص دادم) دادستان ساری سعیدی و پاسداری خلیلی و دو نفر دیگر یا بیشتر بودند.
به بچههایی که داخل راهرو نگه داشته بودن، یکی دو ساعت بعد گفتند وصیت نامههایتان را بنویسید. بعد از مدتی چشمبند دادند و گفتند چشمبندهابتان را بزنید و یک سری را بردند و مدتی بعد صدای رگبار و تکتیر میآمد. این صحنه چند بار تکرار شده بود. دیگر از بچههای راهرو خبری نبود. فردا صبح در راهرو بازجویی را از احمد غلامی، محمد رامش و محسن واعظ زاده شروع کردن. احمد غلامی را روز 12مرداد روی پل هوایی شهر آمل همراه با یک نفر دیگر به اسم صبوریهای بزرگ به جرم قاچاقچی موادمخدر بدار کشیدند. شاهدان عینی میگفتند که بچهها هنگام دار زدن، فریاد میزدند ما زندان سیاسی هستیم. احمد غلامی، از خانوادهای هست که اصغر برادرش، منیره خواهرش و خدیجه یه خواهرش دیگهاش، هر 4 تاشون در جریان قتلعام به شهادت رسیدند، منیره فقط جرمش این بود که او تلفن زده بود خونه و اون گوشی را برداشته بود، جرمش همین بود، دستگیرش کرده بودن، سه ماه بهش حکم دادن، و تو همین مدت که سه ماه به قتلعامها میخوره منیره هم بهشهادت میرسه، حسین میگه:
«... وقتی بعد از 6ماه وقتی ما را به زندان و بندهای سابقمان برگرداندند متوجه شدیم دیگر هیچکس در بندها حضور ندارد و همهشان بهشهادت رسیده بودند».
یکی از زندانیان شریف و مقاوم که اسمش را میدانم ولی بهخاطر حرمتش نمیگویم، وحاضرم در هر دادگاهی و در برابر هر وجدان بیداری شهادت بدهم، این زندانی را که در اصفهان دستگیر کردند و زیر شکنجه مورد تجاوز قرار گرفته و بر اثر شکنجههای زیاد دچار بیماری روانی شده بود را با همان وضعیت اعدام کردند. مظاهر حاجمحمدی هم توی زندان بابل خودم شاهدش بودم در اثر فشار شکنجهها حالت روانی پیدا کرده بود و با همان حالت بردن اعدامش کردند... !
خیلی از این بچهها 1سال تا 3سال بیشتر حکم نداشتند، در قائمشهر بچهها را جلوی چشم یکدیگر اعدام میکردند. بعضی از کسانی که اعدام کردند را از خانههایشان بیرون کشیده بودن. مثل محمود قلیپور و صفدر اولادی که مدتها بود آزاد شده بودند.
2زندانی دیگر را هم برده بودند برای دیدن صحنهٴ اعدام، این دو زندانی وقتی صحنه اعدام را دیدند فلج شدند. یکی از آنها سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود، مدتها طول کشید تا کمی بهترشد. و دیگری نمیتوانست حرکت کند. این دو را از جلو درب سپاه به داخل خیابان انداخته و گفتند بروید.
توی تبریز، از زمستان 66 جابجائیها شروع شده بود. از زندان ارومیه یکی از بچهها تعریف میکنه: «در زمستان66 بود که از زندان ارومیه به زندان تبریز تبعید شدیم و این احتمالاً مقدمه کار قتلعامها بود. از لحظه ورود به زندان تبریز فشار و تهدید شروع شد. نگهبان آنجا پاسداری بود که با کابل بلندی مرتب میکوبید و میگفت اینجا تبریز است حالتان را جا میآوریم. یه قوانینی هم براشون خواندند و گفتن همه باید روی تخت ها دراز بکشد ولی کسی حق خوابیدن ندارد و هرکس چشمانش را میبست مجبورش میکردند پلکش را باز کند. حق صحبت با همدیگر را ندادند. حق ردو بدل کردن هیچ وسیلهیی به همدیگر را ندارند. اگر چیزی میخواهد نباید حرف بزنید. باید دستتان را بلند کنید و... فضای اتاق فوقالعاده تنگ و هواخوری ممنوع بود هنگام خروج از اتاقها کفشها نباید صدا میکرد زیرا آمار زندانیان برای دیگران مشخص میشد... هنوز نمیدانستیم هدف از این همه مخفیکاری و فشار چیست! روز7مرداد 1367، به جز من همه نفرات اتاق را صدا زده، با کلیه وسایل بردند. دوباره تنها ماندم. نگران شدم و از شهید پرافتخار حسن معزی پرسیدم کجا میروید خندید و گفت: «... موجم اگر میروم، گر نروم نیستم... !» مجاهد شهید صادق محمدنژاد ضمن خداحافظی وسیله شخصی به من داد و گفت دیگر لازم ندارم مال تو باشد. شهید والامقام علی شیرزاد با من روبوسی کرد و درگوشم گفت فردای آزادی ایران، بالای سر قبر ما بیا و سرود آزادی بخوان. آنها رفتند و از سر و صدای بیرون فهمیدم تعداد زیادی را همراهشان میبرند! یک شب متوجه حضور چاپاری، دادستان، یک آخوند و چند نفر لباسشخصی شدم که جلوی یکی از اتاقها جمع شده بودند. یکی از زندانیان با عصبانیت گفت: «چرا امکانات نمیدهید چرا به محدودیتها پایان نمیدهید؟ ما را هم ببرید اعدام کنید... !» چاپاری گفت: «ما طبق دستور امام، منافقین را اعدام میکنیم. اگر نظام مصلحت بداند شما را هم جلوی دیوار میگذاریم».
زندانیان تعریف میکردند در ارومیه، حسینی رئیس شقاوت پیشه زندان خیلی خوشحال شده بود و شخصاً به بند آمده بود و با یک اشارهٴ انگشت، زندانیان را به دادگاه مرگ میکشاند و با بچهها تصفیه حساب میکرد. شهید مجاهد هوشنگ پیرنژاد در مقابله با حسینی دژخیم گفت: «ما را از چه میترسانی! مرا هم به آرزویم برسان میخواهم به ملاقات شهدا بروم... !»
این برادرمون تعریف میکند: «اردیبهشت 68 مرا از اطلاعات به زندان مرکزی و به بند عمومی منتقل کردند. با کمال تعجب متوجه شدم فقط یک بند سیاسی وجود دارد در حالیکه قبل از تبعید شدنم به تبریز 4 بند سیاسی وجود داشت و از زندانیان مجاهد به جز چند نفر همه را کشته بودند».
از زندان ارومیه، روزی در بند 12 ارومیه، مجاهد صبور و مقاوم بهمن شاکری وارد بند شد. از او پرسیدم: «صدای بچهها را میشنوی؟» گفت: ”اونها رو برای اعدام میبرند“. بعد گفت: ”اونها که میروند گلهای سرسبد ما هستند همیشه بهترینها را سر سبد میگذارند“. در همین لحظه خود او را هم صدا کردند! خندان با من وداع کرد و گفت: ”... برسان سلام ما را“ و رفت... ! بهمن قبل از شروع قتلعام، حکمش تمام شده بود و ملیکش بود و در دادگاه هم حکم آزادیش رو داده بودند و قرار بود خانوادهاش سند برای آزادی او بگذارند اما در قتل عام ها از اولین افرادی بود که اعدام شد».
همین گزارش از زندان ارومیه تأکید میکنه که: «زمینهسازی قتلعام از چند ماه قبل شروع شده بود. بعضیها رو به زندان تبریز بردند یا به اطلاعات بردند. اداره زندانها به دست عناصر اطلاعات افتاده بود و حتی نگهبانها را هم عوض کرده بودند. بهتدریج همه جور مضیقه درست کردند. کتاب ممنوع شد، مواد بهداشتی مثل تاید نمیدادند، وسائل ارتباط جمعی همه را بردند. بعد از قتلعام وقتی وارد بند شدم دیگر کسی در بند نمانده بود. اسماعیل زنجانی، ناصر بدری، حسن حسنپور، سلمان قاسمی، مسعود دهقان، جهانگیر جلیلزاده و خیلی از بچههای دیگر را اعدام کرده بودند.
در گزارش دیگری از زندان تبریز که حاکی از قتلعام گسترده است مینویسه: «جلادی بهنام پاسدار حیدرزاده که جانشین دادستان ضدانقلاب تبریز شده بود بدون نیاز به حاکم ضدشرع، خودش حکم قتلعام برای افراد صادر کرده و خودش به اجرا میگذاشت».
پس از سپری شدن دو سه روز فهمیدیم که تمام زندانیان بند 4تبریز را بدون استثنا اعدام کردهاند و از داخل بند خودمان (بند 2) که در کنار هم بودیم دهها نفر را بردند که دیگر بر نگشتند! مرداد ماه تمام نشده بود که دیگر از زندانیان بند 9کسی باقی نمانده بود. ابتدا کسانی را انتخاب کرده بودند که مقاومتر بودند. مثل مجاهدین شهید محمود هوشی و غلامرضا نامدار، و بعداً ناصر صبری، حسین شهبازی، ستار منصوری، علی شریفی، محمدتقی راهنمانیا، کاظم راهنمانیا، ولی بهرامیان، اصغر نمونه خواه، محمد طریقت، وخیل عظیم دیگر شهدا، مجاهدین در شکنجهگاههای دیگر محبوس بودند و هیچ کس از نام و تعدادشان خبردار نشد.
همین طور 3 زندانی مجاهد دیگر که از سرزمین سردار جنگل، میرزا کوچکخان، بودند را در این ایام به اسم انتقال از زندان تبریز، به زندان رشت، بردند و معلوم نشد که آیا در تبریز به شهادت رسیدند و یا در رشت!
از شکنجهگاه اطلاعات تبریز هم هیچ خبری به خارج درز نکرد! پس از چند روز مشخص شد که جوانان و هواداران زیادی را در همین ایام دستگیر کرده و به زندان آوردهاند و در بندهای دیگر از جمله بند هفت و بند شش قرارداده و از آنجا به اعدام بردند. نمونههای زیادی داشتیم که سربازانی را از پادگان شکاری تبریز دستگیر کرده و اعدام کردند. دانشجویانی و هواداران سابق که قصد رفتن به تهران داشتند در دروازه تبریز دستگیر کرده آنها را اعدام کردند و تعدادی هم که مانده بودند به بند ما منتقل کردند!
نحوه خبر دادن به خانوادههای شهدا در تبریز و ارومیه مثل بقیه شهرهای ایران بود، تابستان و پاییز67 خانوادههای شهدا را آنقدر اذیت کردند که نمیشود شرح داد. آنها را از این زندان بهآن زندان و از شهری به شهر دیگر سر میدواندند. از اردوان صحت ماهها به خانوادهاش خبر ندادند، و آن را سر میدواندند، تا اینکه در محل سپاه یا دادسرا خبر را به پدرش دادند درجا سکته کرد از دنیا رفت.
مادر پیرش تنها ماند، و بهرغم اینکه بارها تهدید شد اما دست از پیگیری برای پیدا کردن محل مزار فرزندش بر نداشت تا محل مزار فرزندش را به او گفتند، او قبر را که در گوشهیی از قبرستان علیآباد بود نبشقبر کرد و متوجه شد این یک گور جمعی است که 5 اسیر قتلعام شده دیگر هم در کنار فرزندش دفن شدهاند، مادر هویت 5اعدامی دیگر را که دفن بودند مشخص کرد، برایشان قبر تکی حفر کردند و یکی یکی دفنشان کردند... !
صفحه درخشان از مقاومت نسلی که فدا و استقامت را برگزیده بود، تا وفای بهعهد با رهبر عقیدتی خودشون با مسعود را ابراز بکنه و با فدای خون خودش اون را مهر بکنه همه میدونیم که زندان برای این رژیم ددمنش اساساً معنی نداشت، جا به جا مقامات مختلف شون ابراز میکردند، سال 61، من به پاسدار مهدی که ما را تازه برده بودن انفرادیهای گوهردشت، گفتم که برای چی ما را که محکوم هستیم آوردهاید توی انفرادی؟ گفت «برو خدا را شکر کن که هنوز زندهای. اگه میخواستیم طبق فتوای خمینی ما عمل بکنیم، هیچ هواداری نمیباید زنده بمونه، این لطف و رافت جمهوری اسلامیه که شما تا الآن زنده موندین»... لاجوردی در سال 61 در بند سه واحد یک، وقتی ازش پرسیدن و گفتن که چرا آزادمون نمیکنی؟ گفت ما همینقدر که شما را بهتون حکم زندان میدیم، داریم برای خودمون کلاهشرعی میذاریم، و گرنه شرعاً حکم همهتون اعدامه، همین لاجوردی بعد از دو سال مقاومت بچهها تو انفرادی وقتی که بچهها نسبت به شرایط غذا اعتراض میکنند، میگه که شما حقتون هست که بمیرید، آنقدر غذا باید کم بهتون بدهند که همه تون بمیرید، ولی بهطور مشخص من الآن با این بچههایی که باهم اومدیم، میدونیم که از سال 66، رژیم تمام هم و غم و تلاش خودش را کرد، تا طرح شوم خودش را برای پاکسازی زندان و از بین بردن زندانیان مقاوم انجام بده،
در زمستان 66 بود مسعود مقبلی را بردند کمیته مشترک وقتی برگشت من تازه از شهرستان رسیده بودم تهران، توی اوین من در سالن 6 جایی که دجالانه بهش آموزشکاه میگن بودم. از پنجره تو هواخوری باهاش تماس گرفتم گفت: «بازجو اونجا به من گفت برو به بچههای بند بگو از رو بستهایم و داریم میآییم»!
بعد از مدتی باز مسعود رو بردند، دژخیم اطلاعات معروف به زمانی که اسم اصلیش موسی واعظی بود، به او گفته بود: «ما (یعنی اطلاعات) پروندهیی تشکیل دادیم که هزار صفحه دارد، هزار صفحه نمونه و ماجراهایی که همه میدانیم. آن را خدمت حضرت امام بردیم. کلی بحث روی این پرونده شد و نتیجهاش این شد که دیگر نمیخواهیم زندان داشته باشیم. زندان با همه مسائلش به مصلحت نظام نیست! همه به این نتیجه رسیدیم که زندانیان را یا بعضیهاشون را آزاد میکنیم و یا آنان که سرموضع خودشان هستند اعدام میکنیم. خلاصه بهزودی میبینید که ما پرونده زندان را میبندیم». بعد گفت که: «حالا برو این را به بچههای زندانیتان هم بگو و از همین نمونه و در تأیید همین مطلب، نمونههای دیگه زیاد هست، من خودم با تعداد دیگر از بچه از جمله حسن ظریف هم بهش اشاره کرد، توی سلول 95، سالن 6 باصطلاح بندهای آموزشگاه بودیم، آنجا یک روزی پاسدار اسماعیلی اومد در را باز کرد، اول بندرخت ها را کشید همه را پاره کرد، بعد با لگد وسائلمون را همه پرت کرد، بلافاصله هم با تحکم و با ضرب و شتم، گفت چشمبند بزنید بیائید بیرون، 28 تیرماه بود. ما خبری نداشتیم چه اتفاقی افتاده، آمدیم، ما را برد به سمت جایی که دجالانه اسمش را آسایشگاه گذاشتن، همون 400 سلول انفرادی که توسط جلادان خمینی ساخته شده بود. آنجا رفتیم و ما را به سلولهای انفردی بهصورت دو نفره و سه نفره انداختند، من با مجاهد والا مقام امیر عبدالهی و یکی دیگه از بچهها تو یک سلول افتادیم، امیر از همون اول با روحیه بالاش، گفت مسعود من دستگیری 64 هستم، من و برادرم مجید باهم دستگیر شدیم، خیلی از سرودهای قدیمی سازمان را از حفظ نیستیم تو میتونی سرودهای قدیمی را به من یاد بدی؟ گفتم آره، چه سرودهایی را میخوای؟ گفت چه سرودهایی را بلدی، گفتم مجاهد را بلدم، شهادت را بلدم، جهاد را بلدم هرکدوم از اینا، حالا ازکدومش شروع کنیم، گفت از سرود شهادت، چند روزی گذشت و اون همینطوری یاد میگرفت این سرود را، روز، 6 مرداد ساعت 5 بعدازظهر، نیم ساعتی گذشته بود که آخرین پاراگراف سرود را یاد گرفته بود و یک بار کامل اونو برای من بازگو کرده بود، که دیدیم پاسدار کلید انداخته و یکی یکی درها را داره باز میکنه، در سلول ماهم باز کرد، و گفت امیرعبدالهی چشمبند بزن بیا برون، امیر رفت و ما موندیم و دلهرهها، بعد از هفت هشت ساعت، ساعت ۱۱ یا ۱۱.۵ شب بود که برگشت، خدایا امیر کجا رفته بود، لبخند روی چهرهاش محو نمیشد، با همان روحیه با همان استقامت، باهمان دلاوری پایش را گذاشت تو سلول شروع کرد وسائلش را جمع کردن، در یک لحظه که پاسدار فاصله گرفته بود، پا شد یک روبوسی کردیم با همدیگه، روبوسی این آخرین وداعمون بود، در گوشم گفت مسعود ما 78نفر بودیم بردندمان دادگاه، بهمون حکم اعدام دادند، بعد فهمیدیم اون دادگاهی که اونوقت فکر میکردیم، چیزی جز کمیسیون مرگ، چیزی جز یک هیأتی که فقط برای اعدام اومده بودند نبود. و بعد اضافه کرد همهمون را میزنند، همه را میزنند، امیر دلاورانه رفت، بعد از مدتی مجید هم که برادرش بود، یک سال ازش کوچکتر بود هم رزمش بود، اونهم بهرغم اینکه 5 بار، تلاش کرد دژخیم که مقاومتشو بشکنه و اونو به مصاحبه وادار کنه، هربار سرفرازانه نه گفت و به عهدش با رهبرش مسعود وفا کرد و اونهم اعدام شد. هم سلولیهای دیگهام اصغر کهندانی، اون نیز تو بند سه دیدمش گفت مسعود من دارم میرم که دفاع کنم، و رفت... ! دو دست لباس رو هم پوشید و پاشد رفت تا به عهد خودش وفا کنه، محمدرضا سرایدار رشتی، که مقاومت جانانهاش در برابر شکنجه زبانزد همه بود 4ساعت مداوم، فقط با کابل روی سرش کوبیدند، اونقدر سرش آش و لاش شده بود که هیچ جایی را نمیتونست ببینه، وقتی میخواست چیزی را ببینه، اینجوری با دستاش پوست متورم سرش را بالا میزد تا بتونه نگاه کنه، تو همون حالت ایستاد و به اسم مجاهد مقاومت کرد و از اون دفاع کرد و رفت سرفرازانه شهید شد، از این دلائل و از این نمونهها زیاد است، ولی از اونجایی که وقت کمه من میخواستم مقداری از قول بچههایی که گزارش نسبت به شهرستان هاشون نوشته بودند اونها را براتون بازگو کنم.
از زندانهای رودسر، ساری داریم اواخر سال 65 بخشی از زندانیان لنگرود را به زندان رودسر منتقل کردند، در سال 66 تمامی زندانیان زندان رودسر را به رشت بردند!؟ و همهٴ آنها را در سال 67 اعدام کردند! به جز سه نفر.
همه متفقالقولند حتی تو شهرستانها که اوایل مرداد اواخر تیر قتلعامها شروع شده بود، همون وقت بود که، ملاقاتهای زندانیان را قطع کرده بودند. و مدتی بعد از قتلعامها به خانوادهها اطلاع دادند که بچههاتون را کشتیم. خانوادهها زیر فشار خودشون خواستند که حداقل قبرهای شون را نشون بدن، اوایل قول دادن ولی هرگز به وعدهشون وفا نکردند.
یکی از گورهای جمعی در رودسر است در یک شب که اعدامیها را دفن میکردند یکی از روستائیانی که اون نزدیکیها بوده، میبیند که ماشینهایی مرتب در رفت و آمدند و نور چراغها توجهاش را جلب میکند. در نزدیکی دریا انتهای خیابان شهدای فعلی و اسم قبلیاش کاخ بود، یک کیلومتری دریا سمتچپ خیابان روبهروی شهرکی موسوم به بهشتی، در یک زمین ماسهزار که حدود 500 متر به سمت دریا میرود از رفت و آمدها و نور ماشینها، متوجه دفن قربانیان و جنازهها دریده شده. خبر در شهر منتشر میشود. سپاه هم بلافاصله وقتی میشنود با لودرهاش اقدام میکنه تا این جنایت فجیع را بپوشونه.
یک گور جمعی دیگر هم در لاهیجان هست که از بچههای آن جا شنیدم 85 نفر از شهدای ما اونجا دفناند.
خودم اهل بابلم بعد از آزادیم و وقتی که به گلستان جاوید، مزاری که بچههای خودمون را دفن میکنند رفتم، خانوادهها، قسمتی رو نشون دادند که میگفتند بیست نفر از شهدای قتلعام بهصورت جمعی تو این نقطه دفناند، شهدایی مثل سیدرضا حجازی، مهدی روحاللهزاده، بهزاد شهدائی، محسن واعظ زاده، حسن شریف، علی شریف و خیل عظیم ستارگان. اما ساری زندانیهاش ازخیلی قبلتر منتظر قتلعام بودند، به این دلیل سال 64 که تو تحولات زندان نماینده منتظری به زندان راه یافته بود، آخوندی باسم ناصری میره اونجا تو بندشون بهشون میگه که رژیم درصدد است که شما را قتلعام کند و میخواهند همه شما را بکشند.
حسین که خودش شاهد قتلعام اونجا بوده میگه: «درست یک هفته یا ده روز قبل از عملیات فروغ بود که این هیأت بهطور سرزده و سرپایی آمدند. هیأت شامل 4 الی 5نفر اطلاعاتی کت و شلواری با پیراهن سفید بودند که اول به بند 6رفتند و بعد به بند جوانان. وقتی از بچهها اتهامشان را میپرسیدند همه گفته بودند ما هوادار سازمان مجاهدین هستیم. گفتند همهتان را تعیینتکلیف میکنیم. با حالت تهدید... !» حسین ادامه میده: «... روز 6مرداد که فکر کنم روز پنجشنبه بود به ما ملاقات دادند. خانواده خودم گفتند که پاسدار رادار، مأمور اطلاعات چند روز پیش رفته به آنها گفته که رژیم قصد اعدام دارد و اگر سوالی از آنها شد مواظب جواب دادن باشند وگرنه همه اعدام میشوند. مخصوصاً روی مصاحبه کردن تأکید داشت. تا اینکه خبرها در بند شدت گرفت، بچهها همه از خانوادهها خداحافظی کردیم. بچهها در این هفتهها که این خبرها شدت گرفته بود تمیزترین لباسها را که در بند داشتند میپوشیدند و میرفتند ملاقات. و ملاقات را بهحالت وداع انجام میدادن... ! روز 9مرداد بود که متوجه شدیم بچههای بند 6را میزنند و بیرون میبرند. حتی اجازه برداشتن و پوشیدن لباس را هم به آنها نداده بودند». دستبند و پابند میزدند و میبردند. حسین میگه بعد نوبت بند جوانان شد که خودم تو اون بودم. تکتک ما را با همان صورت کشاندند و بردند. حتی اجازه نمیدادند وسایل فردیمان را برداریم. ما را به اداره اطلاعات بردند در آنجا هر 3 الی 4نفر ما را در یک سلول انداختند و مابقی هم که جا نبود را در راهرو نگهداشتند.
ساعت 8 یا 9 شب بود که شروع کردند ما را تکبهتک بردند از یک دالان مانندی عبور دادند که یک سمت میز هیأتمرگ نشسته بود! 3سؤال میکردند پشتمیز (آنطور که از صدا تشخیص دادم) دادستان ساری سعیدی و پاسداری خلیلی و دو نفر دیگر یا بیشتر بودند.
به بچههایی که داخل راهرو نگه داشته بودن، یکی دو ساعت بعد گفتند وصیت نامههایتان را بنویسید. بعد از مدتی چشمبند دادند و گفتند چشمبندهابتان را بزنید و یک سری را بردند و مدتی بعد صدای رگبار و تکتیر میآمد. این صحنه چند بار تکرار شده بود. دیگر از بچههای راهرو خبری نبود. فردا صبح در راهرو بازجویی را از احمد غلامی، محمد رامش و محسن واعظ زاده شروع کردن. احمد غلامی را روز 12مرداد روی پل هوایی شهر آمل همراه با یک نفر دیگر به اسم صبوریهای بزرگ به جرم قاچاقچی موادمخدر بدار کشیدند. شاهدان عینی میگفتند که بچهها هنگام دار زدن، فریاد میزدند ما زندان سیاسی هستیم. احمد غلامی، از خانوادهای هست که اصغر برادرش، منیره خواهرش و خدیجه یه خواهرش دیگهاش، هر 4 تاشون در جریان قتلعام به شهادت رسیدند، منیره فقط جرمش این بود که او تلفن زده بود خونه و اون گوشی را برداشته بود، جرمش همین بود، دستگیرش کرده بودن، سه ماه بهش حکم دادن، و تو همین مدت که سه ماه به قتلعامها میخوره منیره هم بهشهادت میرسه، حسین میگه:
«... وقتی بعد از 6ماه وقتی ما را به زندان و بندهای سابقمان برگرداندند متوجه شدیم دیگر هیچکس در بندها حضور ندارد و همهشان بهشهادت رسیده بودند».
یکی از زندانیان شریف و مقاوم که اسمش را میدانم ولی بهخاطر حرمتش نمیگویم، وحاضرم در هر دادگاهی و در برابر هر وجدان بیداری شهادت بدهم، این زندانی را که در اصفهان دستگیر کردند و زیر شکنجه مورد تجاوز قرار گرفته و بر اثر شکنجههای زیاد دچار بیماری روانی شده بود را با همان وضعیت اعدام کردند. مظاهر حاجمحمدی هم توی زندان بابل خودم شاهدش بودم در اثر فشار شکنجهها حالت روانی پیدا کرده بود و با همان حالت بردن اعدامش کردند... !
خیلی از این بچهها 1سال تا 3سال بیشتر حکم نداشتند، در قائمشهر بچهها را جلوی چشم یکدیگر اعدام میکردند. بعضی از کسانی که اعدام کردند را از خانههایشان بیرون کشیده بودن. مثل محمود قلیپور و صفدر اولادی که مدتها بود آزاد شده بودند.
2زندانی دیگر را هم برده بودند برای دیدن صحنهٴ اعدام، این دو زندانی وقتی صحنه اعدام را دیدند فلج شدند. یکی از آنها سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود، مدتها طول کشید تا کمی بهترشد. و دیگری نمیتوانست حرکت کند. این دو را از جلو درب سپاه به داخل خیابان انداخته و گفتند بروید.
توی تبریز، از زمستان 66 جابجائیها شروع شده بود. از زندان ارومیه یکی از بچهها تعریف میکنه: «در زمستان66 بود که از زندان ارومیه به زندان تبریز تبعید شدیم و این احتمالاً مقدمه کار قتلعامها بود. از لحظه ورود به زندان تبریز فشار و تهدید شروع شد. نگهبان آنجا پاسداری بود که با کابل بلندی مرتب میکوبید و میگفت اینجا تبریز است حالتان را جا میآوریم. یه قوانینی هم براشون خواندند و گفتن همه باید روی تخت ها دراز بکشد ولی کسی حق خوابیدن ندارد و هرکس چشمانش را میبست مجبورش میکردند پلکش را باز کند. حق صحبت با همدیگر را ندادند. حق ردو بدل کردن هیچ وسیلهیی به همدیگر را ندارند. اگر چیزی میخواهد نباید حرف بزنید. باید دستتان را بلند کنید و... فضای اتاق فوقالعاده تنگ و هواخوری ممنوع بود هنگام خروج از اتاقها کفشها نباید صدا میکرد زیرا آمار زندانیان برای دیگران مشخص میشد... هنوز نمیدانستیم هدف از این همه مخفیکاری و فشار چیست! روز7مرداد 1367، به جز من همه نفرات اتاق را صدا زده، با کلیه وسایل بردند. دوباره تنها ماندم. نگران شدم و از شهید پرافتخار حسن معزی پرسیدم کجا میروید خندید و گفت: «... موجم اگر میروم، گر نروم نیستم... !» مجاهد شهید صادق محمدنژاد ضمن خداحافظی وسیله شخصی به من داد و گفت دیگر لازم ندارم مال تو باشد. شهید والامقام علی شیرزاد با من روبوسی کرد و درگوشم گفت فردای آزادی ایران، بالای سر قبر ما بیا و سرود آزادی بخوان. آنها رفتند و از سر و صدای بیرون فهمیدم تعداد زیادی را همراهشان میبرند! یک شب متوجه حضور چاپاری، دادستان، یک آخوند و چند نفر لباسشخصی شدم که جلوی یکی از اتاقها جمع شده بودند. یکی از زندانیان با عصبانیت گفت: «چرا امکانات نمیدهید چرا به محدودیتها پایان نمیدهید؟ ما را هم ببرید اعدام کنید... !» چاپاری گفت: «ما طبق دستور امام، منافقین را اعدام میکنیم. اگر نظام مصلحت بداند شما را هم جلوی دیوار میگذاریم».
زندانیان تعریف میکردند در ارومیه، حسینی رئیس شقاوت پیشه زندان خیلی خوشحال شده بود و شخصاً به بند آمده بود و با یک اشارهٴ انگشت، زندانیان را به دادگاه مرگ میکشاند و با بچهها تصفیه حساب میکرد. شهید مجاهد هوشنگ پیرنژاد در مقابله با حسینی دژخیم گفت: «ما را از چه میترسانی! مرا هم به آرزویم برسان میخواهم به ملاقات شهدا بروم... !»
این برادرمون تعریف میکند: «اردیبهشت 68 مرا از اطلاعات به زندان مرکزی و به بند عمومی منتقل کردند. با کمال تعجب متوجه شدم فقط یک بند سیاسی وجود دارد در حالیکه قبل از تبعید شدنم به تبریز 4 بند سیاسی وجود داشت و از زندانیان مجاهد به جز چند نفر همه را کشته بودند».
از زندان ارومیه، روزی در بند 12 ارومیه، مجاهد صبور و مقاوم بهمن شاکری وارد بند شد. از او پرسیدم: «صدای بچهها را میشنوی؟» گفت: ”اونها رو برای اعدام میبرند“. بعد گفت: ”اونها که میروند گلهای سرسبد ما هستند همیشه بهترینها را سر سبد میگذارند“. در همین لحظه خود او را هم صدا کردند! خندان با من وداع کرد و گفت: ”... برسان سلام ما را“ و رفت... ! بهمن قبل از شروع قتلعام، حکمش تمام شده بود و ملیکش بود و در دادگاه هم حکم آزادیش رو داده بودند و قرار بود خانوادهاش سند برای آزادی او بگذارند اما در قتل عام ها از اولین افرادی بود که اعدام شد».
همین گزارش از زندان ارومیه تأکید میکنه که: «زمینهسازی قتلعام از چند ماه قبل شروع شده بود. بعضیها رو به زندان تبریز بردند یا به اطلاعات بردند. اداره زندانها به دست عناصر اطلاعات افتاده بود و حتی نگهبانها را هم عوض کرده بودند. بهتدریج همه جور مضیقه درست کردند. کتاب ممنوع شد، مواد بهداشتی مثل تاید نمیدادند، وسائل ارتباط جمعی همه را بردند. بعد از قتلعام وقتی وارد بند شدم دیگر کسی در بند نمانده بود. اسماعیل زنجانی، ناصر بدری، حسن حسنپور، سلمان قاسمی، مسعود دهقان، جهانگیر جلیلزاده و خیلی از بچههای دیگر را اعدام کرده بودند.
در گزارش دیگری از زندان تبریز که حاکی از قتلعام گسترده است مینویسه: «جلادی بهنام پاسدار حیدرزاده که جانشین دادستان ضدانقلاب تبریز شده بود بدون نیاز به حاکم ضدشرع، خودش حکم قتلعام برای افراد صادر کرده و خودش به اجرا میگذاشت».
پس از سپری شدن دو سه روز فهمیدیم که تمام زندانیان بند 4تبریز را بدون استثنا اعدام کردهاند و از داخل بند خودمان (بند 2) که در کنار هم بودیم دهها نفر را بردند که دیگر بر نگشتند! مرداد ماه تمام نشده بود که دیگر از زندانیان بند 9کسی باقی نمانده بود. ابتدا کسانی را انتخاب کرده بودند که مقاومتر بودند. مثل مجاهدین شهید محمود هوشی و غلامرضا نامدار، و بعداً ناصر صبری، حسین شهبازی، ستار منصوری، علی شریفی، محمدتقی راهنمانیا، کاظم راهنمانیا، ولی بهرامیان، اصغر نمونه خواه، محمد طریقت، وخیل عظیم دیگر شهدا، مجاهدین در شکنجهگاههای دیگر محبوس بودند و هیچ کس از نام و تعدادشان خبردار نشد.
همین طور 3 زندانی مجاهد دیگر که از سرزمین سردار جنگل، میرزا کوچکخان، بودند را در این ایام به اسم انتقال از زندان تبریز، به زندان رشت، بردند و معلوم نشد که آیا در تبریز به شهادت رسیدند و یا در رشت!
از شکنجهگاه اطلاعات تبریز هم هیچ خبری به خارج درز نکرد! پس از چند روز مشخص شد که جوانان و هواداران زیادی را در همین ایام دستگیر کرده و به زندان آوردهاند و در بندهای دیگر از جمله بند هفت و بند شش قرارداده و از آنجا به اعدام بردند. نمونههای زیادی داشتیم که سربازانی را از پادگان شکاری تبریز دستگیر کرده و اعدام کردند. دانشجویانی و هواداران سابق که قصد رفتن به تهران داشتند در دروازه تبریز دستگیر کرده آنها را اعدام کردند و تعدادی هم که مانده بودند به بند ما منتقل کردند!
نحوه خبر دادن به خانوادههای شهدا در تبریز و ارومیه مثل بقیه شهرهای ایران بود، تابستان و پاییز67 خانوادههای شهدا را آنقدر اذیت کردند که نمیشود شرح داد. آنها را از این زندان بهآن زندان و از شهری به شهر دیگر سر میدواندند. از اردوان صحت ماهها به خانوادهاش خبر ندادند، و آن را سر میدواندند، تا اینکه در محل سپاه یا دادسرا خبر را به پدرش دادند درجا سکته کرد از دنیا رفت.
مادر پیرش تنها ماند، و بهرغم اینکه بارها تهدید شد اما دست از پیگیری برای پیدا کردن محل مزار فرزندش بر نداشت تا محل مزار فرزندش را به او گفتند، او قبر را که در گوشهیی از قبرستان علیآباد بود نبشقبر کرد و متوجه شد این یک گور جمعی است که 5 اسیر قتلعام شده دیگر هم در کنار فرزندش دفن شدهاند، مادر هویت 5اعدامی دیگر را که دفن بودند مشخص کرد، برایشان قبر تکی حفر کردند و یکی یکی دفنشان کردند... !