بنام خدا و بیاد سیهزار گلسرخ قتل عام سال 67
اسم من علیرضا تاب فرزند مجاهد شهید علی تاب هستم که در سال 67 در قتلعام زندانیان سیاسی بشهادت رسیدند. همچنین دو دایی شهیدم مهدی جلالیان و هادی جلالیان.
تنها خاطرات و تصاویری که از اونها به ذهنم مونده در پشت میلههای زندان و در اتاق ملاقات است. چیزی که از پدرم در ذهنم مونده و همبندیهاش هم خیلی به آن تأکید میکردند سرحالی، خندهاش و شوخیهاش بود که همه را به مقاومت و سرفرازی و اینکه مقاومت کنه در مقابل دژخیمان فرا میخوند و به همه درس ایستادگی و مقاومت میداد. آخرین بار که پدرم مجاهد شهید علی تاب را دیدم در فروردین 66 در زندان بیدادگاه انقلاب رژیم که نزدیک سال تحویل بود که مرا به سلول نزد همبندیهاش برد کلی اونجا با هم بودیم تا اینکه... و این آخرین دیدار ما بود چون بعد از اون طبق حکمی که گرفته بود و بیدادگاه رژیم اونو به 15سال حبس محکوم کرده بود به تهران منتقل شد که بعد از اینکه به تهران منتقل شد هرچی به هر کدام از زندانهای تهران مراجعه کردیم هیچکس جواب قاطع و روشنی به ما نمیداد و همه میگفتند اینجا نیست و ما نمیتوانستیم بفهمیم که او زنده است یا شهید شده. وقتی خبر عمومی قتلعام زندانیان سیاسی را شنیدیم شک کردیم که اون هم احتمالاً جزو همین شهدا و 30هزار گلسرخ بوده چند سال بعد که برای کاری از بیدادگاه رژیم گواهی فوت گرفتم تاریخ شهادت اون را مرداد 67 اعلام کردند که این برای ما قطع و یقین شد که او هم جزو قتل عام های زندانیان بوده و این در حالی بود که نه خبر شهادت اون، نه وسائل، نه وصیتنامهاش و هیچگونه آدرس و محلی از مزار اونو در دست نداشتیم. رژیم هم هیچی به ما نمیگفت و ما در بیاطلاعی کامل بودیم. که سر همین موضوع هم، بعد از اینکه خبر شهادتش را مادر بزرگم فهیمد، از آنجا که پدرم تنها و تک فرزند خانواده بود، مادر بزرگم بعد از این حادثه سخت بیمار شد و در اثر همین بیماری هم فوت کرد. خاطره دیگری که از پدرم دارم در سال 65 یکبار که برای دیدار او به زندان قزوین رفته بودم، همراه با مادر و مادر بزرگم، مادر بزرگم شروع کرد به بیتابی کردن برای پدرم، پدرم مجاهد شهید علی تاب، با همون شوخی و سرحالی همیشگیاش سعی میکرد که مادر بزرگم را آرام کنه و از او فضا خارجش کنه اما پاسداری که اونجا بود شروع کرد به ضرب و شتم پدرم جلوی دیدگان همه ما. که این تاثیر خیلی بدی روی همه ما مخصوصاً مادر بزرگ پیرم گذاشت و بعد از اون بیمار شد. این بود خاطرات کوتاهی که من از پدرم داشتم.
به یاد اون 30هزار گلسرخ قتلعام شده.
اسم من علیرضا تاب فرزند مجاهد شهید علی تاب هستم که در سال 67 در قتلعام زندانیان سیاسی بشهادت رسیدند. همچنین دو دایی شهیدم مهدی جلالیان و هادی جلالیان.
تنها خاطرات و تصاویری که از اونها به ذهنم مونده در پشت میلههای زندان و در اتاق ملاقات است. چیزی که از پدرم در ذهنم مونده و همبندیهاش هم خیلی به آن تأکید میکردند سرحالی، خندهاش و شوخیهاش بود که همه را به مقاومت و سرفرازی و اینکه مقاومت کنه در مقابل دژخیمان فرا میخوند و به همه درس ایستادگی و مقاومت میداد. آخرین بار که پدرم مجاهد شهید علی تاب را دیدم در فروردین 66 در زندان بیدادگاه انقلاب رژیم که نزدیک سال تحویل بود که مرا به سلول نزد همبندیهاش برد کلی اونجا با هم بودیم تا اینکه... و این آخرین دیدار ما بود چون بعد از اون طبق حکمی که گرفته بود و بیدادگاه رژیم اونو به 15سال حبس محکوم کرده بود به تهران منتقل شد که بعد از اینکه به تهران منتقل شد هرچی به هر کدام از زندانهای تهران مراجعه کردیم هیچکس جواب قاطع و روشنی به ما نمیداد و همه میگفتند اینجا نیست و ما نمیتوانستیم بفهمیم که او زنده است یا شهید شده. وقتی خبر عمومی قتلعام زندانیان سیاسی را شنیدیم شک کردیم که اون هم احتمالاً جزو همین شهدا و 30هزار گلسرخ بوده چند سال بعد که برای کاری از بیدادگاه رژیم گواهی فوت گرفتم تاریخ شهادت اون را مرداد 67 اعلام کردند که این برای ما قطع و یقین شد که او هم جزو قتل عام های زندانیان بوده و این در حالی بود که نه خبر شهادت اون، نه وسائل، نه وصیتنامهاش و هیچگونه آدرس و محلی از مزار اونو در دست نداشتیم. رژیم هم هیچی به ما نمیگفت و ما در بیاطلاعی کامل بودیم. که سر همین موضوع هم، بعد از اینکه خبر شهادتش را مادر بزرگم فهیمد، از آنجا که پدرم تنها و تک فرزند خانواده بود، مادر بزرگم بعد از این حادثه سخت بیمار شد و در اثر همین بیماری هم فوت کرد. خاطره دیگری که از پدرم دارم در سال 65 یکبار که برای دیدار او به زندان قزوین رفته بودم، همراه با مادر و مادر بزرگم، مادر بزرگم شروع کرد به بیتابی کردن برای پدرم، پدرم مجاهد شهید علی تاب، با همون شوخی و سرحالی همیشگیاش سعی میکرد که مادر بزرگم را آرام کنه و از او فضا خارجش کنه اما پاسداری که اونجا بود شروع کرد به ضرب و شتم پدرم جلوی دیدگان همه ما. که این تاثیر خیلی بدی روی همه ما مخصوصاً مادر بزرگ پیرم گذاشت و بعد از اون بیمار شد. این بود خاطرات کوتاهی که من از پدرم داشتم.
به یاد اون 30هزار گلسرخ قتلعام شده.