فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینهی تاریک آسمان
جز جنگ جنگ لخت رکابش بر آهن سگک تنگ اسب
و تیک و تاک رو به افول سمش به سنگ
نشنیده گوش شببیداران
«ــ از هیبت سکوت بهناهنگام در شگفت،
احساس رازناک حضوری غریب را
تا دیرگاه در شب پاییزی
کآواز رویش نگران جوانهها بر توسههای آن سوی تالاب
چون غریو
در گوشها نشستهست!»
گفتند:
«ــ بر زمینهی تاریک آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمان درازیجز جنگ جنگ لخت رکابش بر آهن سگک تنگ اسب
و تیک و تاک رو به افول سمش به سنگ
نشنیده گوش شببیداران
آوازی».
تنها، یکی دو تنی گفتند:«ــ از هیبت سکوت بهناهنگام در شگفت،
از پشت قاب پنجره در کوچه دیدهیم،
انبوه ظلمتی متفکر را
انبوه ظلمتی متفکر را
که میگذشته است
و اسب خستهیی را از دنبالمیکشیده است
و سگهااحساس رازناک حضوری غریب را
تا دیرگاه در شب پاییزی
لاییدهاند؛
زیرا چنان سکوت شگرفی با او بر دشت نقش بستهستکآواز رویش نگران جوانهها بر توسههای آن سوی تالاب
چون غریو
در گوشها نشستهست!»
***
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایهکن کند
دیوار اندهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالیاش احداث میکند. ــخندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطب او
گفت:
« میدانی؟ این جور وقتهاست
که مرگ، زلّه، در نهایت نفرت
از پوچی وظیفهی شرمآورش
ملال
احساس میکند!»
بهمن ۱۳۵۳بازسروده در ۱۳ خرداد ۱۳۷۴