۳۳سال از عاشورای مجاهدین میگذرد و من هر سال با یادآوری این خاطره، همواره در ذهن دارم که ایکاش در رکاب آنها میبودم و با آنها رستگار میشدم. آن ذبح عظیم که برادر مسعود فدا کردند و اینچنین بعد از ۳۳سال عبور از همه ابتلائات، سازمان بر بام دنیا ایستاده است و من همچنان افتخار بودن در این سازمان و در رکاب این رهبری را دارم، ایستادهام و میجنگم و تا آخرین خشت خانههای آخوندهای سفله را بر سرشان خراب نکنیم و آزادی را برای مردمان به ارمغان نیاوریم از پای نخواهم نشست.
ما 15نفر از هواداران سازمان در زندان کاشان بودیم که در بعدازظهر روز 19بهمن 60 (روز شهادت اشرف و سردار موسی) ناگهان سر و صدای پاسداران که جست و خیز میکردند بالا گرفت. ما هنوز نمیدانستیم که چه خبر شده است. طبق تجربه معمولاً بعد از هر اتفاقی پاسداران سراغ ما میآمدند و ما را میبردند و حسابی میزدند و یا وحشیانه به اتاقها هجوم میآوردند و در همان سلول زیر ضرب و کتک میگرفتند.
اما آن روز وضعیت طبق روال معمول صورت نگرفت. نزدیک ساعت 8 شب درب اتاق باز شد و همگی ما را به گوشه راهرو بند که یک تلویزیون گذاشته بودند، هل دادند و گفتند بنشینید و اخبار را ببینید. همه همدیگر را نگاه کردیم که چه خبر شده است و نگران بودیم. تازه خبر اعدام 17تن از برادرانی که از زندان ما به اوین برده بودند را از اخبار ظهر شنیده بودیم و حالا برای همه ما سؤال شده بود که خبر جدید چیست؟
بالاخره اخبار شروع شد و خبر شهادت اشرف و موسی را شنیدیم و من همینطور مات مانده بودم؛ میخواستم گریه کنم ولی نمیخواستم پاسداران ببینند و خوشحال شوند تا اینکه صحنه لاجوردی بر بالای سر اجساد اشرف و موسی را دیدم و ناخودآگاه گفتم ای جلاد!.. هنوز این حرف کامل از دهنم درنیامده بود که دو پاسدار مرا کشیدند به زیر هشت بردند و به داخل اتاق کنار اتاق رئیس زندان پرت کردند
بعد از مدتی که سایر بچهها را به داخل اتاقهای زندان برگرانده بودند
حدود 6 پاسدار درب اتاق را باز کرده و سراغ من آمدند که شکنجه توپ فوتبال شروع شد و مرا به همدیگر پاس میدادند البته آنزمان سن من زیاد نبود و چهارده، پانزده ساله و بهلحاظ جثه هم کوچک بودم، فکر میکنم چند ساعتی مرا میزدند و هر بار میرفتند و بعد از مدتی میآمدند و مجدا بازی فوتبال شروع میشد من از حال رفته بودم. جنازهام را بههم پاس میدادند سر و کلهام کاملاً داغان شده بود.
خون از دهانم میآمد و دست و پاهایم کامل له شده بود ولی این هوشیاری را داشتم که نباید از خودم ضعفی نشان بدهم و پیش خود میگفتم که باید استقامت کنم حتماً آنها خسته میشوند و مرا ول میکنند.
کامل از حال رفته بودم و در حالیکه لای دست و پای آنها افتاده بودم هر نفر با یک لگد بهسر و صورت و یا به کمر و پا، مرا به نفر بعدی پاس میداد تا اینکه پاسداران خسته شدند و رفتند و من مقداری نفس کشیدم. بعد از مدتی مجدداً آمدند ولی این بار دیگر سراغ من نیامدند و با خودشان حرف میزدند و من که حال و نایی برایم نمانده بود نگاه میکردم که چه میکنند.
یکی از آنها یک سیخ باریک را که برای پخت جگر استفاده میشود را روی یک والور کوچک گذاشت تا داغ شود. من هم نگاه میکردم که ببینم قصدشان چیست؟ سیخ داغ و لبه آن سرخ شد که ناگهان یکی از پاسداران بهنام محمد مزرعتی که معاون زندان بود و بعداً به جای منصور خراسانی رئیس همین زندان شد سراغ من آمد و در حالیکه با یک دست سر من را نگه داشته بود، با دست دیگر سیخ سرخ شده را از سمت راست صورتم محکم به داخل دهانم فرو کرد بهنحوی که گونه و دهان و زبانم آتش گرفت و همزمان من جیغی کشیدم و بیهوش شدم.
بعد که به هوش آمدم دیدم در سلول هستم و بچهها نوبت به نوبت دهان مرا باز میکنند و داخل دهان من فوت میکنند که من آرام شوم...
بعدها بچهها به من گفتند که ما از لحظهیی که تو را بردند نگران بودیم که چه بلایی سرت میآورند و فکر میکردند که تیرباران میشوم ولی وقتی جیغ تو را شنیدیم گفتیم هنوز زنده است تا جایی که یادم هست هر کاری بچهها کردند که مرا برای بیمارستان ببرند موفق نشدند و تا حدود چند هفته من در اثر سوختگی گونه و دهان و زبانم نمیتوانستم نه حرف بزنم و نه چیزی بخورم و بچهها بسیار از خودشان مایه میگذاشتند که بتوانند درد و سوزش مرا تسکین دهند.
از دژخیمان پاسداری که آنروز در این جنایت شرکت داشتند محمد مزرعتی، عباس باغ شیخی، رضا کرمی، خلیل آراندشتی، و پاسدارانی بهنامهای قاطع و واثقی و رئیس زندان منصور خراسانی بودند.
ما 15نفر از هواداران سازمان در زندان کاشان بودیم که در بعدازظهر روز 19بهمن 60 (روز شهادت اشرف و سردار موسی) ناگهان سر و صدای پاسداران که جست و خیز میکردند بالا گرفت. ما هنوز نمیدانستیم که چه خبر شده است. طبق تجربه معمولاً بعد از هر اتفاقی پاسداران سراغ ما میآمدند و ما را میبردند و حسابی میزدند و یا وحشیانه به اتاقها هجوم میآوردند و در همان سلول زیر ضرب و کتک میگرفتند.
اما آن روز وضعیت طبق روال معمول صورت نگرفت. نزدیک ساعت 8 شب درب اتاق باز شد و همگی ما را به گوشه راهرو بند که یک تلویزیون گذاشته بودند، هل دادند و گفتند بنشینید و اخبار را ببینید. همه همدیگر را نگاه کردیم که چه خبر شده است و نگران بودیم. تازه خبر اعدام 17تن از برادرانی که از زندان ما به اوین برده بودند را از اخبار ظهر شنیده بودیم و حالا برای همه ما سؤال شده بود که خبر جدید چیست؟
بالاخره اخبار شروع شد و خبر شهادت اشرف و موسی را شنیدیم و من همینطور مات مانده بودم؛ میخواستم گریه کنم ولی نمیخواستم پاسداران ببینند و خوشحال شوند تا اینکه صحنه لاجوردی بر بالای سر اجساد اشرف و موسی را دیدم و ناخودآگاه گفتم ای جلاد!.. هنوز این حرف کامل از دهنم درنیامده بود که دو پاسدار مرا کشیدند به زیر هشت بردند و به داخل اتاق کنار اتاق رئیس زندان پرت کردند
بعد از مدتی که سایر بچهها را به داخل اتاقهای زندان برگرانده بودند
حدود 6 پاسدار درب اتاق را باز کرده و سراغ من آمدند که شکنجه توپ فوتبال شروع شد و مرا به همدیگر پاس میدادند البته آنزمان سن من زیاد نبود و چهارده، پانزده ساله و بهلحاظ جثه هم کوچک بودم، فکر میکنم چند ساعتی مرا میزدند و هر بار میرفتند و بعد از مدتی میآمدند و مجدا بازی فوتبال شروع میشد من از حال رفته بودم. جنازهام را بههم پاس میدادند سر و کلهام کاملاً داغان شده بود.
خون از دهانم میآمد و دست و پاهایم کامل له شده بود ولی این هوشیاری را داشتم که نباید از خودم ضعفی نشان بدهم و پیش خود میگفتم که باید استقامت کنم حتماً آنها خسته میشوند و مرا ول میکنند.
کامل از حال رفته بودم و در حالیکه لای دست و پای آنها افتاده بودم هر نفر با یک لگد بهسر و صورت و یا به کمر و پا، مرا به نفر بعدی پاس میداد تا اینکه پاسداران خسته شدند و رفتند و من مقداری نفس کشیدم. بعد از مدتی مجدداً آمدند ولی این بار دیگر سراغ من نیامدند و با خودشان حرف میزدند و من که حال و نایی برایم نمانده بود نگاه میکردم که چه میکنند.
یکی از آنها یک سیخ باریک را که برای پخت جگر استفاده میشود را روی یک والور کوچک گذاشت تا داغ شود. من هم نگاه میکردم که ببینم قصدشان چیست؟ سیخ داغ و لبه آن سرخ شد که ناگهان یکی از پاسداران بهنام محمد مزرعتی که معاون زندان بود و بعداً به جای منصور خراسانی رئیس همین زندان شد سراغ من آمد و در حالیکه با یک دست سر من را نگه داشته بود، با دست دیگر سیخ سرخ شده را از سمت راست صورتم محکم به داخل دهانم فرو کرد بهنحوی که گونه و دهان و زبانم آتش گرفت و همزمان من جیغی کشیدم و بیهوش شدم.
بعد که به هوش آمدم دیدم در سلول هستم و بچهها نوبت به نوبت دهان مرا باز میکنند و داخل دهان من فوت میکنند که من آرام شوم...
بعدها بچهها به من گفتند که ما از لحظهیی که تو را بردند نگران بودیم که چه بلایی سرت میآورند و فکر میکردند که تیرباران میشوم ولی وقتی جیغ تو را شنیدیم گفتیم هنوز زنده است تا جایی که یادم هست هر کاری بچهها کردند که مرا برای بیمارستان ببرند موفق نشدند و تا حدود چند هفته من در اثر سوختگی گونه و دهان و زبانم نمیتوانستم نه حرف بزنم و نه چیزی بخورم و بچهها بسیار از خودشان مایه میگذاشتند که بتوانند درد و سوزش مرا تسکین دهند.
از دژخیمان پاسداری که آنروز در این جنایت شرکت داشتند محمد مزرعتی، عباس باغ شیخی، رضا کرمی، خلیل آراندشتی، و پاسدارانی بهنامهای قاطع و واثقی و رئیس زندان منصور خراسانی بودند.