«تقدیم به میهن عزیزمان ایران! و به امید رهایی از کابوس بزرگش».
زندگی در خانهٴ ایران خانم خیلی سخت شده بود. خانهٴ ایران خانم تقریباً از همهٴ خانههای شهر قدیمیتر بود و درست سرپیچ محله شلوغ شهر قرارداشت. بنابراین خبر هر اتفاقی در آن، در سرعت تمام محله میپیچید. اما معلوم نبود که چرا مسأله خفاشهای این خانه برای همه یک چیز عادی شده بود. انگار طبیعی بود که این خانههای قدیمی خفاش داشته باشند. حتی چند بار هم که خفاشهای خانهی ایران خانم در خانهٴ همسایه لانه کرده بود، همسایه چندان اعتراضی نکرد. و خفاش مدتها در لانهای که آنجا ساخته بود زندگی کرد. اما سرانجام روزی رسید که موضوع خانهٴ ایران خانم، و خفاشهای آن موضوع اصلی محله و تقریباً موضوع بحث همهٴ قهوهخانههای شهر بشود. اتفاقی که باعث مطرح شدن موضوع خفاشهای خانهٴ ایران خانم شد، از غرزدنهای پسرها و دختر بزرگ خانه، شروع شد. چون هر لحظه موقع راه رفتن در اتاق، ناگهان بالها و چنگالهای یک خفاش به سرو صورت یکی میخورد. بیشتر عصرها، توی حیاط چند تا خفاش دوروبر سر آدمها میپریدند. بالاخره یک روز ایران خانم گفت: معلوم نیست چرا به ما نمیآید که یک خانهٴ درست و حسابی داشته باشیم. حداقل سوراخهای این خفاشها را که در سقف لانه کردهاند ببندیم.
شوهر ایران خانم که همیشه میگفت خفاش شوم است و بهتر است با آنها در نیافتیم، و به نوعی تاکردن با خفاشها معتقد بود گفت: میدانی برداشتن سقف یعنی چه؟ تازه با چی میخواهیم سقف جدیدی بزنیم. ما که تیرآهن نداریم!
ایران خانم میگفت: خانهٴ آن یکی همسایهٴ ما اصلاً خفاش ندارد.
شوهر ایران خانم میگفت: بابا آنها کل خانه را کوبیدند و از نو بنا کردند. تازه میدانی برای همین کار چقدر بدبختی کشیدند؟ دیگر از ما گذشته. به عمر ما قد نمیدهد. شاید نوههای ما بتوانند این کار را بکنند. تازه خفاشها که از اولین سالهای ساخت خانه در آن لانه کردهاند، مگر به این سادگی ریشهکن میشوند؟
سقف خانهٴ ایران خانم روی دیوارهای سنگی و گچی قطور گذاشته شده بود. لایه لایه گچ، ردیف به ردیف سنگ، همینطور بالا آمده بود تا سقف.
سقف هم چند تنهٴ درخت و حصیر و لیف خرما و خاک بود.
دختر بزرگ ایران خانم میگفت: خفاش از همین سقف گچ ها را سوراخ کرده جوجه میکند.
ایران خانم میگفت: میترسم سکته کنم. آخه یک دفعه بالهای خفاش میخورد توی صورت آدم. گاهی هم شبها کابوس میبینم که یک دفعه یک خفاش بزرگ به من حمله میکند و از خواب میپرم.
پسر بزرگ ایران خانم میگفت: دست به سقف نزنید. اوضاع بدتر میشه. معلوم نیست توی این سقف چه چیزها که نیست.
بالاخره، دو تا پسرهای جوانتر ایران خانم، آستینهایشان را بالازدند که سقف را عوض کنند. شوهر ایران خانم گفت: اول یک مرگ موشی، چیزی توی سوراخ خفاشها بگذاریم. پسر بزرگ خانه گفت: میگویید سم بریزیم که خفاشها آن تو بمیرند!؟ و بوی گندشان همه جا بپیچد؟
دختر بزرگ خانه گفت: تو را خدا یکباره کار را تمام کنیم جانمان را خلاص کنیم!.
آن روز تاریخی رسید که سقف خانهٴ ایران خانم برداشته شود. جوانان دست بهکار شدند. اما همین که یک گوشه از سقف برداشته شد، چند تا جوجه خفاش پایین افتاد. سی چهل تا خفاش هم پرزدند توی خانه. بعضی خفاشها انگار به محل سقف و ستونهای خانه اخت شده بودند، از فضای خانه دور نمیشدند. بعضیشان هم که میدانی تازه پیدا کرده بودند، توی سقفهای خانههای همسایه جا پیدا کردند. صدای همسایهها درآمد که: چی شد؟ چرا این خفاشهایتان را انداختید به جان ما.
اثاثیه را کشیدند به حیاط، اما توی حیاط هم هیچکس آرامش نداشت. گردبادی بپا شد و خرده آشغالهای خفاشها و خاکستر بویناک خفاشهای مرده و کثافات بچه خفاشها را همه جا پخش کرد.
روز بعد همسایهٴ سر کوچه آمد که: بچهی ما مریض شده. شما چرا این خانهٴ کهنه را تابهحال نگاه داشته بودید؟ میگویند شاید طاعون گرفته باشد.
یکی از همسایهها که معلم روشنفکری بود آمد که حالا که سقف را برداشتهاید دیوارها را هم بردارید. ممکن است در سوراخهای دیگر این خانهٴ کهنه هم جوجه گذاشته باشند.
شوهر ایران خانم گفت: شما در امور داخلی ما دخالت نکنید!
هر روز بهصورتی، گفتگوی شوهر ایران خانم با همسایهها به یک دعوا توی کوچه تبدیل شد. یک همسایه هم به شهرداری شاکی شد.
ایران خانم میگفت: بابا خانههای خودتان هم که کهنه است. سوراخ موراخ زیاد دارد. تقصیر ما چیست که خفاش میرود تویش.
بالاخره ایران خانم از بس توی محل نق و نوق و اعتراض شنید عصبی و کم کم پشیمان شد که بهخاطر خفاشها غر زده است.
اما یک دعوا هم توی خانه راه افتاد. پسر بزرگ میگفت شماها آمدید سقف را برداشتید!. من که گفتم اصلاً دست نزنید!
پسرهای کوچک میگفتند. شما عرضه نداشتید کاری بکنید! ما را بگو آمدیم ثواب کنیم.
در این دعوا بینی یکی از پسرهای کوچک هم شکست و او هم تب هم کرد.
دکتر میگفت تبش مشکوک هم هست شاید مال این است که به مردههای خفاشها دست زده. یکی از همسایهها گفت شاید طاعون باشد. چون خفاش همان موش هوایی است دیگر!.
گرانی تیرآهن و کم پولی بابای خانه هم مزید بر علت شد و ساختن سقف نو طول کشید.
یکی از همسایهها آمد گفت الآن توی خانهٴ بعضیها، بچهها خفاشها را گرفتهاند و به جای کفتر توی قفس خفاش نگه میدارند. هر که را میخواهند اذیت کنند به خانهاش کیش میدهند.
شوهر ایران خانم گفت: همه لعنتمان میکنند با این خانه مان!. داشتیم زندگیمان را میکردیم عمرمان هم داشت تمام میشد. این بچهها هم داشتند بزرگ میشدند و خودشان از این خانه میرفتند. حالا باید توی چادر توی حیاط سر کنیم.
مادر هم چادرش را سرش کرد و گفت: خب اگه همهٴ بدبختیها از غر زدن من شروع شده، من را طلاق بده از این خانه بروم.
دختر بزرگ گفت کجا مادر!
مادر گفت: نمیدانم. هر جا بروم از اینجا بهتر است یک گوری پیدا میکنم که... .
دختر عاقل خانه جلوی مادرش را گرفت و گفت: مادر هیچی به هیچکس جواب نده! ما باید این سقف را یک روز از جا میکندیم. هرچه دیرتر بر میداشتیم بدتر میشد. این بهای این کار است.
مادر به گریه افتاد و گفت: با این همه بدبختی که هر روز توی محل اتفاق میافتد... ..،
دختر گفت: بله! بله! با همهٴ این بدبختی که توی محله و اصلاً توی تمام این منطقه اتفاق بیفتد، باز این کار خیر بوده. بهترین کاری بوده که ما کردیم. تا این سقف این خانهٴ قدیمی را بر نمیداشتیم، هیچکس به فکر چاره نمیافتاد. بیایید! بیایید برویم توی محله نشانتان بدهم... . از همین محله تا محله نزدیک به ما تا آنسر شهر، یک نگاه بکنید! همه جا تک به تک بیل و کلنگها را برداشتهاند و به فکر خراب کردن خانههایشان افتادهاند.
شوهر ایران خانم گفت: توی محله همه جا پر بیماری و مرگ شده
دختر عاقل خانه گفت: شده باشد! اما فکرش را بکنید که یک دوره بعد از این خرابیها، یک دوره بعد، یک شهر تازه ساز خواهیم داشت. با سقفهای جدید. با کوچههای جدید، خانههای جدید هم با خودشان چیزهای جدید میآورند، زندگی جدید.
ایران خانم از آن روز به بعد کابوس نداشت.
زندگی در خانهٴ ایران خانم خیلی سخت شده بود. خانهٴ ایران خانم تقریباً از همهٴ خانههای شهر قدیمیتر بود و درست سرپیچ محله شلوغ شهر قرارداشت. بنابراین خبر هر اتفاقی در آن، در سرعت تمام محله میپیچید. اما معلوم نبود که چرا مسأله خفاشهای این خانه برای همه یک چیز عادی شده بود. انگار طبیعی بود که این خانههای قدیمی خفاش داشته باشند. حتی چند بار هم که خفاشهای خانهی ایران خانم در خانهٴ همسایه لانه کرده بود، همسایه چندان اعتراضی نکرد. و خفاش مدتها در لانهای که آنجا ساخته بود زندگی کرد. اما سرانجام روزی رسید که موضوع خانهٴ ایران خانم، و خفاشهای آن موضوع اصلی محله و تقریباً موضوع بحث همهٴ قهوهخانههای شهر بشود. اتفاقی که باعث مطرح شدن موضوع خفاشهای خانهٴ ایران خانم شد، از غرزدنهای پسرها و دختر بزرگ خانه، شروع شد. چون هر لحظه موقع راه رفتن در اتاق، ناگهان بالها و چنگالهای یک خفاش به سرو صورت یکی میخورد. بیشتر عصرها، توی حیاط چند تا خفاش دوروبر سر آدمها میپریدند. بالاخره یک روز ایران خانم گفت: معلوم نیست چرا به ما نمیآید که یک خانهٴ درست و حسابی داشته باشیم. حداقل سوراخهای این خفاشها را که در سقف لانه کردهاند ببندیم.
شوهر ایران خانم که همیشه میگفت خفاش شوم است و بهتر است با آنها در نیافتیم، و به نوعی تاکردن با خفاشها معتقد بود گفت: میدانی برداشتن سقف یعنی چه؟ تازه با چی میخواهیم سقف جدیدی بزنیم. ما که تیرآهن نداریم!
ایران خانم میگفت: خانهٴ آن یکی همسایهٴ ما اصلاً خفاش ندارد.
شوهر ایران خانم میگفت: بابا آنها کل خانه را کوبیدند و از نو بنا کردند. تازه میدانی برای همین کار چقدر بدبختی کشیدند؟ دیگر از ما گذشته. به عمر ما قد نمیدهد. شاید نوههای ما بتوانند این کار را بکنند. تازه خفاشها که از اولین سالهای ساخت خانه در آن لانه کردهاند، مگر به این سادگی ریشهکن میشوند؟
سقف خانهٴ ایران خانم روی دیوارهای سنگی و گچی قطور گذاشته شده بود. لایه لایه گچ، ردیف به ردیف سنگ، همینطور بالا آمده بود تا سقف.
سقف هم چند تنهٴ درخت و حصیر و لیف خرما و خاک بود.
دختر بزرگ ایران خانم میگفت: خفاش از همین سقف گچ ها را سوراخ کرده جوجه میکند.
ایران خانم میگفت: میترسم سکته کنم. آخه یک دفعه بالهای خفاش میخورد توی صورت آدم. گاهی هم شبها کابوس میبینم که یک دفعه یک خفاش بزرگ به من حمله میکند و از خواب میپرم.
پسر بزرگ ایران خانم میگفت: دست به سقف نزنید. اوضاع بدتر میشه. معلوم نیست توی این سقف چه چیزها که نیست.
بالاخره، دو تا پسرهای جوانتر ایران خانم، آستینهایشان را بالازدند که سقف را عوض کنند. شوهر ایران خانم گفت: اول یک مرگ موشی، چیزی توی سوراخ خفاشها بگذاریم. پسر بزرگ خانه گفت: میگویید سم بریزیم که خفاشها آن تو بمیرند!؟ و بوی گندشان همه جا بپیچد؟
دختر بزرگ خانه گفت: تو را خدا یکباره کار را تمام کنیم جانمان را خلاص کنیم!.
آن روز تاریخی رسید که سقف خانهٴ ایران خانم برداشته شود. جوانان دست بهکار شدند. اما همین که یک گوشه از سقف برداشته شد، چند تا جوجه خفاش پایین افتاد. سی چهل تا خفاش هم پرزدند توی خانه. بعضی خفاشها انگار به محل سقف و ستونهای خانه اخت شده بودند، از فضای خانه دور نمیشدند. بعضیشان هم که میدانی تازه پیدا کرده بودند، توی سقفهای خانههای همسایه جا پیدا کردند. صدای همسایهها درآمد که: چی شد؟ چرا این خفاشهایتان را انداختید به جان ما.
اثاثیه را کشیدند به حیاط، اما توی حیاط هم هیچکس آرامش نداشت. گردبادی بپا شد و خرده آشغالهای خفاشها و خاکستر بویناک خفاشهای مرده و کثافات بچه خفاشها را همه جا پخش کرد.
روز بعد همسایهٴ سر کوچه آمد که: بچهی ما مریض شده. شما چرا این خانهٴ کهنه را تابهحال نگاه داشته بودید؟ میگویند شاید طاعون گرفته باشد.
یکی از همسایهها که معلم روشنفکری بود آمد که حالا که سقف را برداشتهاید دیوارها را هم بردارید. ممکن است در سوراخهای دیگر این خانهٴ کهنه هم جوجه گذاشته باشند.
شوهر ایران خانم گفت: شما در امور داخلی ما دخالت نکنید!
هر روز بهصورتی، گفتگوی شوهر ایران خانم با همسایهها به یک دعوا توی کوچه تبدیل شد. یک همسایه هم به شهرداری شاکی شد.
ایران خانم میگفت: بابا خانههای خودتان هم که کهنه است. سوراخ موراخ زیاد دارد. تقصیر ما چیست که خفاش میرود تویش.
بالاخره ایران خانم از بس توی محل نق و نوق و اعتراض شنید عصبی و کم کم پشیمان شد که بهخاطر خفاشها غر زده است.
اما یک دعوا هم توی خانه راه افتاد. پسر بزرگ میگفت شماها آمدید سقف را برداشتید!. من که گفتم اصلاً دست نزنید!
پسرهای کوچک میگفتند. شما عرضه نداشتید کاری بکنید! ما را بگو آمدیم ثواب کنیم.
در این دعوا بینی یکی از پسرهای کوچک هم شکست و او هم تب هم کرد.
دکتر میگفت تبش مشکوک هم هست شاید مال این است که به مردههای خفاشها دست زده. یکی از همسایهها گفت شاید طاعون باشد. چون خفاش همان موش هوایی است دیگر!.
گرانی تیرآهن و کم پولی بابای خانه هم مزید بر علت شد و ساختن سقف نو طول کشید.
یکی از همسایهها آمد گفت الآن توی خانهٴ بعضیها، بچهها خفاشها را گرفتهاند و به جای کفتر توی قفس خفاش نگه میدارند. هر که را میخواهند اذیت کنند به خانهاش کیش میدهند.
شوهر ایران خانم گفت: همه لعنتمان میکنند با این خانه مان!. داشتیم زندگیمان را میکردیم عمرمان هم داشت تمام میشد. این بچهها هم داشتند بزرگ میشدند و خودشان از این خانه میرفتند. حالا باید توی چادر توی حیاط سر کنیم.
مادر هم چادرش را سرش کرد و گفت: خب اگه همهٴ بدبختیها از غر زدن من شروع شده، من را طلاق بده از این خانه بروم.
دختر بزرگ گفت کجا مادر!
مادر گفت: نمیدانم. هر جا بروم از اینجا بهتر است یک گوری پیدا میکنم که... .
دختر عاقل خانه جلوی مادرش را گرفت و گفت: مادر هیچی به هیچکس جواب نده! ما باید این سقف را یک روز از جا میکندیم. هرچه دیرتر بر میداشتیم بدتر میشد. این بهای این کار است.
مادر به گریه افتاد و گفت: با این همه بدبختی که هر روز توی محل اتفاق میافتد... ..،
دختر گفت: بله! بله! با همهٴ این بدبختی که توی محله و اصلاً توی تمام این منطقه اتفاق بیفتد، باز این کار خیر بوده. بهترین کاری بوده که ما کردیم. تا این سقف این خانهٴ قدیمی را بر نمیداشتیم، هیچکس به فکر چاره نمیافتاد. بیایید! بیایید برویم توی محله نشانتان بدهم... . از همین محله تا محله نزدیک به ما تا آنسر شهر، یک نگاه بکنید! همه جا تک به تک بیل و کلنگها را برداشتهاند و به فکر خراب کردن خانههایشان افتادهاند.
شوهر ایران خانم گفت: توی محله همه جا پر بیماری و مرگ شده
دختر عاقل خانه گفت: شده باشد! اما فکرش را بکنید که یک دوره بعد از این خرابیها، یک دوره بعد، یک شهر تازه ساز خواهیم داشت. با سقفهای جدید. با کوچههای جدید، خانههای جدید هم با خودشان چیزهای جدید میآورند، زندگی جدید.
ایران خانم از آن روز به بعد کابوس نداشت.