در پاساژ پشت ویترین مغازهیی ایستاده بودم و به کودکی که آنطرفتر نشسته و یک ترازو و یک کتاب کهنهٴ درسی دوم دبستان و دفتر مشق کهنه و پاککن و مداد جلوش بود نگاه میکردم. پیش از آن، چند بار او را دیده بودم دلم برایش میسوخت. بالاخره یک روز، به سراغش رفتم.
از من خواست خودم را وزن کنم. زیرچشمی به کفشها و لباسم نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانوم! شما خوشبختین؟ پرسیدم: چرا میپرسی؟ گفت: آخه رنگ کفشاتون به لباستون میخوره.
رفتم توی فکر. به خودم گفتم سوالهایی هستند که گه گاه به ذهنت میآیند و زود میگریزند! اما تو در آن وقوف نمیکنی.
پولی به کودک دادم و با لبخند از او دور شدم. از آن روز پژواک صدای او در گوشم تکرار شده: «خانم! شما خوشبختید» ؟
در حالی که به خودم و خوشبختی خودم میاندیشم که از نظر موقعیت اجتماعی مشکلی ندارم و یک پزشک هستم ولی حالا سؤال آن کودک مرا به فکر انداخته که به چهرههای دیگری فکر کنم. چهرههایی که کمکم ذهنم را بهطور کامل میگیرند و مرا به اندیشیدن به یک من دیگر وا میدارند. به یک وجود عام بهنام «زن». من هم یک زن هستم. بهتدریج آنقدر مسأله برایم بزرگ شده که گهگاه از جانب آنها میپرسم: «آیا من خوشبختم» ؟
مثلاً آن روز که در خانه بودم، تلویزیون را روشن کردم دیدم از یک دختر دانشجو میپرسند در دانشگاه چه مشکلی داری؟
در جواب گفت: «خیلی تحقیر میشیم. جوری با آدم برخورد میکنند که انگار آدمای گناهکاریم! با برادر و همسرت که در خیابون راه میری، بهت شک میکنن! می گن: شناسنامهات رو نشون بده. و اگر نداشته باشی، میگن بیا بریم کلانتری. خب این تحمیله، و ما هر لحظه تحقیر میشیم. صبح تا شب، توی شهر، از هر طرف که بچرخی، یکی مزاحمت میشه. تذکر لسانی، گشت ارشاد»... .
دیدم آن دختر راست میگوید: توی ورود به پارک تفریحی، آن تابلو ورودی هم تهمت حقیر و ضعیف بودن زن را در بر دارد. چون نوشته: «پارک مخصوص بانوان»!
کم کم حس میکنم از این فکرها تحت فشار قرار گرفتهام. دیروز برای فرار از موضوع رفتم بیرون گشتی بزنم. اما فرار امکان نداشت دیدم دم یک فروشگاه، و بعد جلوی یک اداره نوشته است: «ورود بیحجاب ممنوع». این یعنی این لباسمان هم برای ما اجباری است.
با گذشت زمان فشارهایی را که از آن روز و آن سؤال شروع شد، بیشتر احساس میکنم. کمکم حس میکنم آن کلمهی «خوشبخت» که روز اول در مورد خودم بهکار میبردم، در ذهنم ساییده شده. حالا به همه چیز حساس شدهام.
در گنجه را که باز کردم یک روزنامه روی زمین افتاد. برداشتم. کنجکاو شدم ببینم چه خبری در آن پیدا میکنم که به آن پرسش پاسخ بدهد. در صفحهی سوم نوشته بود: دختری بدون هیچگونه جرمی توسط پدرش به قتل رسیده. در ادامه، گزارشی بود که زنی میگفت در خانه، برادر و پدر، او را میزنند و به هر بهانه به جان او میافتند.
یاد زنی افتادم که توی یک سایت خوانده بودم که شوهرش او را معتاد کرده بود و میگفت داداشهای شوهرش اش هر روز میآمدند از او سوءاستفاده میکردند و بعد او را کتک میزدند. تصویر آن زن جلو چشمم آمد که زیر چشمش در اثر ضربات ترکیده بود.
بعد از یادآوری آن صحنه، احساس کردم زندگیم از این تصویرهای سیاه دارد پر میشود. هر زنی را میبینم از خود میپرسم آیا برادرهایش او را میزنند؟ آیا به او هم میگویند: «ظرف یه بار مصرف» ؟
از خود سؤال کردم: از کجا به اینجا رسیدم؟ چرا در کشور ما زنها را سنگسار میکنند؟ دیدم هر چه به این وقایع فکر میکنم به این نتیجه میرسم که در اعماق، همه چیز برای زن فاجعه است. توی اینترنت به هر کدام از سایتهای مربوط به زنان میروم، انبوهی از این فاجعه ها میتوانم پیداکنم. یک نمونهٴ وحشتناکش آن 19زنی که در مشهد، تنها به دست یک جنایتکار بسیجی کشته شدند؛ و حکومت هم آن زنها را مستحق قتل دانست.
بعضی وقتها سعی میکنم از همهٴ این فکرها فرار کنم و بگویم اینها به من مربوط نیست. من که چنین فشار و وضعیتی ندارم. اما حس میکنم که دیگر نمیشود خود را از آنها جدا کنم.
در همین فکرها بودم که ناگهان خودم را در خیابان یافتم. داشتم به سمت همان پاساژ میرفتم که آن روز آن کودک مرا در مقابل آن سؤال قرار داد. ساعتی بعد داخل پاساژ بودم. میگشتم که جای آن کودک را پیدا کنم. اما او نبود. جلوی همان دیوار فروشگاهی که او آنجا نشسته بود ایستاده بودم. در خیال خود با آن کودک حرف میزدم. به او میگفتم: کاش میبودی تا به تو میگفتم! فکر میکنم که تا جواب تو را ندهم از این کلافگی خلاص نمیشوم. حالا که تو نیستی. ولی من به جای خالی تو جوابم را میدهم تا بدانی که جوابت را پیدا کردهام: آن روز که از من پرسیدی، میخواستم بگویم که بله! خوشبختم! اما امروز دیگر به تو این پاسخ را نمیدهم. فقط آرزو میکنم روزی در جامعهای زندگی کنم که بتوانم بگویم من، خود من!، و هم خود آن من عام، یعنی زن، خوشبختم.
پایان.
از من خواست خودم را وزن کنم. زیرچشمی به کفشها و لباسم نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانوم! شما خوشبختین؟ پرسیدم: چرا میپرسی؟ گفت: آخه رنگ کفشاتون به لباستون میخوره.
رفتم توی فکر. به خودم گفتم سوالهایی هستند که گه گاه به ذهنت میآیند و زود میگریزند! اما تو در آن وقوف نمیکنی.
پولی به کودک دادم و با لبخند از او دور شدم. از آن روز پژواک صدای او در گوشم تکرار شده: «خانم! شما خوشبختید» ؟
در حالی که به خودم و خوشبختی خودم میاندیشم که از نظر موقعیت اجتماعی مشکلی ندارم و یک پزشک هستم ولی حالا سؤال آن کودک مرا به فکر انداخته که به چهرههای دیگری فکر کنم. چهرههایی که کمکم ذهنم را بهطور کامل میگیرند و مرا به اندیشیدن به یک من دیگر وا میدارند. به یک وجود عام بهنام «زن». من هم یک زن هستم. بهتدریج آنقدر مسأله برایم بزرگ شده که گهگاه از جانب آنها میپرسم: «آیا من خوشبختم» ؟
مثلاً آن روز که در خانه بودم، تلویزیون را روشن کردم دیدم از یک دختر دانشجو میپرسند در دانشگاه چه مشکلی داری؟
در جواب گفت: «خیلی تحقیر میشیم. جوری با آدم برخورد میکنند که انگار آدمای گناهکاریم! با برادر و همسرت که در خیابون راه میری، بهت شک میکنن! می گن: شناسنامهات رو نشون بده. و اگر نداشته باشی، میگن بیا بریم کلانتری. خب این تحمیله، و ما هر لحظه تحقیر میشیم. صبح تا شب، توی شهر، از هر طرف که بچرخی، یکی مزاحمت میشه. تذکر لسانی، گشت ارشاد»... .
دیدم آن دختر راست میگوید: توی ورود به پارک تفریحی، آن تابلو ورودی هم تهمت حقیر و ضعیف بودن زن را در بر دارد. چون نوشته: «پارک مخصوص بانوان»!
کم کم حس میکنم از این فکرها تحت فشار قرار گرفتهام. دیروز برای فرار از موضوع رفتم بیرون گشتی بزنم. اما فرار امکان نداشت دیدم دم یک فروشگاه، و بعد جلوی یک اداره نوشته است: «ورود بیحجاب ممنوع». این یعنی این لباسمان هم برای ما اجباری است.
با گذشت زمان فشارهایی را که از آن روز و آن سؤال شروع شد، بیشتر احساس میکنم. کمکم حس میکنم آن کلمهی «خوشبخت» که روز اول در مورد خودم بهکار میبردم، در ذهنم ساییده شده. حالا به همه چیز حساس شدهام.
در گنجه را که باز کردم یک روزنامه روی زمین افتاد. برداشتم. کنجکاو شدم ببینم چه خبری در آن پیدا میکنم که به آن پرسش پاسخ بدهد. در صفحهی سوم نوشته بود: دختری بدون هیچگونه جرمی توسط پدرش به قتل رسیده. در ادامه، گزارشی بود که زنی میگفت در خانه، برادر و پدر، او را میزنند و به هر بهانه به جان او میافتند.
یاد زنی افتادم که توی یک سایت خوانده بودم که شوهرش او را معتاد کرده بود و میگفت داداشهای شوهرش اش هر روز میآمدند از او سوءاستفاده میکردند و بعد او را کتک میزدند. تصویر آن زن جلو چشمم آمد که زیر چشمش در اثر ضربات ترکیده بود.
بعد از یادآوری آن صحنه، احساس کردم زندگیم از این تصویرهای سیاه دارد پر میشود. هر زنی را میبینم از خود میپرسم آیا برادرهایش او را میزنند؟ آیا به او هم میگویند: «ظرف یه بار مصرف» ؟
از خود سؤال کردم: از کجا به اینجا رسیدم؟ چرا در کشور ما زنها را سنگسار میکنند؟ دیدم هر چه به این وقایع فکر میکنم به این نتیجه میرسم که در اعماق، همه چیز برای زن فاجعه است. توی اینترنت به هر کدام از سایتهای مربوط به زنان میروم، انبوهی از این فاجعه ها میتوانم پیداکنم. یک نمونهٴ وحشتناکش آن 19زنی که در مشهد، تنها به دست یک جنایتکار بسیجی کشته شدند؛ و حکومت هم آن زنها را مستحق قتل دانست.
بعضی وقتها سعی میکنم از همهٴ این فکرها فرار کنم و بگویم اینها به من مربوط نیست. من که چنین فشار و وضعیتی ندارم. اما حس میکنم که دیگر نمیشود خود را از آنها جدا کنم.
در همین فکرها بودم که ناگهان خودم را در خیابان یافتم. داشتم به سمت همان پاساژ میرفتم که آن روز آن کودک مرا در مقابل آن سؤال قرار داد. ساعتی بعد داخل پاساژ بودم. میگشتم که جای آن کودک را پیدا کنم. اما او نبود. جلوی همان دیوار فروشگاهی که او آنجا نشسته بود ایستاده بودم. در خیال خود با آن کودک حرف میزدم. به او میگفتم: کاش میبودی تا به تو میگفتم! فکر میکنم که تا جواب تو را ندهم از این کلافگی خلاص نمیشوم. حالا که تو نیستی. ولی من به جای خالی تو جوابم را میدهم تا بدانی که جوابت را پیدا کردهام: آن روز که از من پرسیدی، میخواستم بگویم که بله! خوشبختم! اما امروز دیگر به تو این پاسخ را نمیدهم. فقط آرزو میکنم روزی در جامعهای زندگی کنم که بتوانم بگویم من، خود من!، و هم خود آن من عام، یعنی زن، خوشبختم.
پایان.