728 x 90

مسائل اجتماعي ايران,

پژواک صدای باربران

-

پيرمرد باربر
پيرمرد باربر
برگرفته از حرفهای مندرج قشری فراموش شده در رسانه‌های حکومتی
عکسش را در روزنامه‌ای می‌بینم. پیرمردی است باصفا.
آن‌قدر چهره و نگاهش مرا می‌گیرد که حس می‌کنم با او همراه شده‌ام؛ از صبح که از خانه بیرون می‌آید فقط به امید درآوردن لقمه نانی برای خانواده است.
گویی نگاه و همهٴ خطوط چهره‌اش با من حرف می‌زند. می‌گوید که از زندگی چیزی ندارد جز یک اتاقک محقر اجاره‌ای، ابزار کارش هم خیلی ساده است: یک گاری! یا به‌اصطلاح امروزی چرخدستی.
اول صبح کارش را با توکل به خدا شروع می‌کند و به پاتوق باربران می‌آید.
مردم به ما می‌گویند چرخی! ما همون حمالهای قدیم هستیم!
در محل پاتوق، همسن و سالهای او زیاد دیده می‌شوند.
می‌گوید: می‌بینی! اینها از شهرها و دهاتهای مختلف هستند! کرد داریم، ترک داریم، لر، بلوچ وفارس و... از خودت نمی‌پرسی چرا آنان به تهران آمده‌اند؟ و شهر و دیارشان را ترک کرده‌اند!
نمی‌پرسی چرا در شهرهای خودشان کارنبود؟ اگر بود که آنجامی‌ماندند و در کنار خانواده و قوم وخویش، ایام رامی گذراندند!
جواب همهٴ این پرسشهایش را باز هم نگاهش به من می‌گوید: درآوردن یک لقمه نان!
خود پیرمرد 70ساله و اهل آذربایجان است. با وجود این‌که سالها در بازار تهران باربری کرده و با قومیتهای مختلف سروکار داشته، فقط ترکی بلد است. از سالهای اول جوانی و درسن 18سالگی کار حمل بار دربازار را شروع کرده. بسته‌های 150 کیلویی چرم را با پشتی کول می‌کرده و به قسمتهای مخلتف بازار حمل می‌کرده.
باز برایم حرف می‌زند:
کارم سخت است، در این بازار شلوغ، افراد به‌راحتی نمی‌توانند حرکت کنند! آنوقت من با این سن و سال باید از صبح تاغروب حمل بارکنم!. بیمه که نیستم، پس اندازی ندارم. اگر روزی نتوانم این کار را هم بکنم، باید بمیرم! الآن هم که کارمی کنم و بارهایی را که حمل می‌کنم، نصف دستمزد کسانی که با ماشین بار را حمل می‌کنند پول می‌گیرم.
همین‌طور که حرف می‌زند به نوجوانی اشاره می‌کند و می‌گوید:
ـ عین نوجوانی خودم هست. هنوز به سن 18سالگی نرسیده! باربری برایش خیلی سخت است. اما چاره‌یی نداره! چون خانواده‌اش پول ندارند که بدهند درس بخواند.
بعد به پیرمرد دیگری اشاره می‌کند و می‌گوید:
50سال است دربازار باربری می‌کند. چاره چیست؟ اگر این کار را نکند باید محتاج دست این و آن و سربار دیگران بشود. و او اینکاره نیست!
بعد. پیرمرد با اشاره به چرخ ماشین مدل بالایی که در نزدیکی پارک شده، آهی می‌کشد و می‌گوید:
بالاخره چرخ روزگار می‌چرخه! چه با این چرخ دستی! وچه با اون چرخ بنز!.
دوباره آهی می‌کشد و می‌گوید:
اگر خدا به من عمری بده تا 100سالگی باید باربری کنم.
بی‌این‌که به جواب سوالم فکر کنم می‌پرسم: دولت چه کمکی به شما می‌کند؟
صورتش سرخ می‌شود. انگار توقع این سؤال را نداشته. می‌گوید:
بابا!… مگر نمی‌دانی کاراینها چیه؟ داستان دزدیهای میلیاردی که همه جا پیچیده!».
بقیهٴ حرفهایش را فرو می‌خورد، اما در نگاهش یک داستان طولانی می‌گوید:
همه از دست اینها دلشان خون است، با آخرین مدل ماشین رفت وآمد می‌کنند! بچه‌های من و امثال من باید بیسواد باشند چرا که نمی‌توانیم خرج درس و مدرسه بچه‌ها را تأمین کنیم. اینها روزگاری هیچ چیز نداشتند، امروز در ویلاهای آن‌چنانی زندگی می‌کنند! کارشان فقط کشتن بچه‌های مردم است. از همین جا هم به نان ونوا رسیده‌اندخود اینها هستند که ما را به فلاکت کشیده‌اند»....
نگاهش که پر از خشم و نفرت شده، هم‌چنان با من حرف می‌زند با خودم می‌گویم:
همین نفرت و خشم است که باید به کارش انداخت. یکی باید چاشنی را روشن کند. جرقه را بزند. و آنوقت همه از شر این حکومت جنایتکار نجات پیدا می‌کنند.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/3eeed939-662a-4fef-9a8e-1b84957721ca"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات