مجاهد شهید عزیزالله صناعی (پدر شریف) رزمنده ارتش آزادیبخش بود. رزمندهیی از اهالی بروجرد که فعالیتهای سیاسی خود را از زمان دکتر محمد مصدق آغاز کرد. سپس سالها به آموزگاری و دبیری پرداخت و عاقبت پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی در سلک هواداران سازمان مجاهدین درآمد. دو سال و نیم مبارزه افشاگرانه سیاسی او با خمینی باعث شد که پس از 30خرداد60، زمانی که مبارزه مسلحانه آغاز شد پدرشریف هم، راه زندگی مخفی را پیش گیرد. او پس از مدتی اختفا خود را به یارانش در ارتش آزادیبخش رساند و فعالیت دوباره خود را با شوری بیشتر ادامه داد.
دستشستن از زندگی عادی و گذشتن از زن و فرزند و خانواده در سن 57سالگی در راه مبارزهیی دشوار، از او پدری مهربان، رزمندهیی مصمم و انسانی شریف ساخته بود. بهرغم سن زیادی که از پدرشریف میگذشت، اما او همچنان سرشار از روحیهیی جوان و شاداب بود. او تا واپسین دم، یعنی زمانی که 64سال عمر را پشت سر گذاشته بود بر اثر بیماری قلبی، در مردادماه69، جهان را وداع گفت.
پدرشریف غزلسرایی توانا بود که در شعر نیمایی نیز طبعآزماییهای موفقی داشت. دو شعر از او را بخوانید:
«بر اوج موج»
توفان شدم به دشت
پولاد صخرهیی شدم اندر ستیغ کوه
تا شب دگر نتواند
شبتاب کرم حقیری را
خورشید نیمروز بهاران نشان دهد.
بس سالها گذشت
بس سالها گذشت و
برف شتای عمر
پیگیر مینشیند
دستشستن از زندگی عادی و گذشتن از زن و فرزند و خانواده در سن 57سالگی در راه مبارزهیی دشوار، از او پدری مهربان، رزمندهیی مصمم و انسانی شریف ساخته بود. بهرغم سن زیادی که از پدرشریف میگذشت، اما او همچنان سرشار از روحیهیی جوان و شاداب بود. او تا واپسین دم، یعنی زمانی که 64سال عمر را پشت سر گذاشته بود بر اثر بیماری قلبی، در مردادماه69، جهان را وداع گفت.
پدرشریف غزلسرایی توانا بود که در شعر نیمایی نیز طبعآزماییهای موفقی داشت. دو شعر از او را بخوانید:
«بر اوج موج»
توفان شدم به دشت
پولاد صخرهیی شدم اندر ستیغ کوه
تا شب دگر نتواند
شبتاب کرم حقیری را
خورشید نیمروز بهاران نشان دهد.
بس سالها گذشت
بس سالها گذشت و
برف شتای عمر
پیگیر مینشیند
بر بام این سرای
اما مگر چه باک
ما را دگر زمانه گذرگاه عمر نیست
بشکسته این قفس
پرّان به سوی اوج
خیزان بر اوج موج
ما آتشیم، تا دم دیگر به رستخیز
تا آخرین نفس.
***
«جهان با گل بهاران میشود»
خوشا آن دل، که همراز دل دلبستگان باشد
خوشا آن سر، که هشیار از می دُردیکشان باشد
اما مگر چه باک
ما را دگر زمانه گذرگاه عمر نیست
بشکسته این قفس
پرّان به سوی اوج
خیزان بر اوج موج
ما آتشیم، تا دم دیگر به رستخیز
تا آخرین نفس.
***
«جهان با گل بهاران میشود»
خوشا آن دل، که همراز دل دلبستگان باشد
خوشا آن سر، که هشیار از می دُردیکشان باشد
هزاران گل اگر بر دامنم ریزند، چون خندم؟
بهار خلق تا بازیچهی باد خزان باشد
جهان با گل بهاران میشود، دل با رخ یاران
اگر لبخند شادی بر لب پیر و جوان باشد
زمین از شرم مینالد، زمان از خشم میغرد
که این جلاد خونآشام، باقی در جهان باشد
چه جای دعوت «آسودهاحوالان» به همراهی
که «دل آسوده» خواهد تا قیامت در امان باشد
دلی وارسته باید تا که نور معرفت گیرد
که پویایی، گـل آگاهی وارستگان باشد
هلا! ای دشمن آزادگی روزی دگر بینی
سر پر نخوتت بازیچهی آزادگان باشد.