728 x 90

حمله به اشرف - اعتصاب غذا,

«فقط برادرم نبود، پدرم و آموزگارم هم بود» از نیما حبشی

-

شهید قهرمان مجاهد خلق ناصر حبشی و برادرش نیما
شهید قهرمان مجاهد خلق ناصر حبشی و برادرش نیما
نیما را نه تنها بچه‌های اشرفی، بلکه بسیاری از بینندگان سیمای آزادی هم می‌شناسند. آخر نیما هنرمند است و تا جایی که می‌دانم، صدایش و ترانه‌هایی که خوانده طرفداران زیادی دارد. نیما برادر ناصر است، ناصر حبشی؛ برعکس نیما، ناصر را تا قبل از شهادتش و قبل از این‌که در زمرهٴ 52شهید اشرف، در زمرهٴ محبوبترین قهرمانان مقاومت مردم ایران در آید، بجز مردم زادگاهش آمل و همکلاسیهایش در دانشگاه صنعتی سمنان، بیشتر اشرفیها می‌شناختند. لبخند محجوب دائمی که سیمای نجیب ناصر را روشن می‌کرد، چیزی نیست که از خاطر کسی که فقط یک بار او را دیده باشد، برود.

در کنار نیما می‌نشینم تا او از برادر شهیدش حرف بزند. نیما منتظر سؤال نمی‌ماند و بلافاصله و با اشتیاق از ناصر می‌گوید. می‌دانم که چقدر او را دوست داشته، اما در چهره‌اش هیچ نشانه‌ای از حزن و اندوه نیست. می‌گوید:
من و ناصر تمام عمر با هم زندگی کردیم، حتی وقتی به اشرف هم آمدیم، تمام مدت چه در پذیرش و چه بعدش همیشه با هم بودیم، تنها وقتی من آمدم لیبرتی از هم جدا شدیم. اومده بود دم اتوبوس برای راه‌انداختن من، نمی‌دونستم که این آخرین دیدار ماست، روبوسی کردیم و…

اگه می‌دونستی آخرین دیداره، چی کار می‌کردی؟
سایه‌ای از حسرت را در سیمایش می‌بینم، می‌گوید:
اگه می‌دونستم… یک ساعت بغلش می‌کردم، به خودم فشارش می‌دادم، می‌بوسیدمش و وجودمو ازش پر می‌کردم…

راستی تو بزرگتر هستی یا ناصر؟
ناصر، دو سال و نیم بزرگتر از من بود. من متولد 63 هستم، ناصر متولد اول فروردین 61 بود ولی انگار ناصر 10، 15سال بزرگتر از من بود، چون پدرمون نبود، ناصر یه جوری جای پدر رو هم برای من پر می‌کرد، آموزگارم هم بود، من همیشه ازش یاد می‌گرفتم. همیشه هوای منو داشت. چون ورزشکار بود به کشتی و بوکس خیلی علاقه داشت، لات و لوتای بسیجی مسیجی ازش حساب می‌بردن، مثلاً تو مدرسه یا محل، نمی‌ذاشت کسی به من زور بگه، یا مثلاً می‌گفت با فلانی نگرد عوضیه، بسیجیه، باباش پاسداره، خانواده‌شون خوب نیستن. و من تعجب می‌کردم که اینا رو از کجا می‌دونه، چقدر خوب آدما رو می‌شناسه. بهش خیلی اعتماد داشتم، خیلی قبولش داشتم.

در اومدنتون به این‌جا هم…
آره، اول ناصر مطرح کرد که بیایم این‌جا. ما با مادرمون تو آمل زندگی می‌کردیم، ناصر از سال 77، 78صدای مجاهد و می‌گرفت. روزی دو سه ساعت می‌نشست پاش و خبرا و مطالبشو به من و مادرم می‌گفت. شهادت محمود قائمشهر (مجاهد قهرمان محمود مهدوی) رو هم اول ناصر تا از رادیو شنید، به ما خبر داد. تا خبر و گفت، مادرم خیلی به هم ریخت و زد تو سر خودش، چون برادر محمود رو می‌شناخت، گفت موقعی که او میلیشیا بود، محمود قائمشهر فرمانده مجاهدین تو مازندران بود، ازش خیلی تعریف کرد. می‌گفت خیلی یل بود.

چطور شد اومدین اشرف؟
خب پدرم مجاهد بود. از سال 63، 64 اومده بود اشرف، مادرم هم هوادار بود. ناصر هم دیگه خودش هوادار شده بود و همیشه رادیو مجاهد رو می‌گرفت. بعد از جنگ که آمریکاییا بودن تو اشرف 3، 4نفر از اقواممون اومدن اشرف برای دیدن پدرم، وقتی برگشتن عکسهای پدرمو با خودشون آوردن، اونجا من قیافه پدرمو دیدم.

تا اون موقع اصلاً قیافه پدر رو ندیده بودی؟
چرا عکساشو دیده بودم، منظورم قیافه الانش بود. وقتی دیدم، دیدم قیافه‌ش خیلی تغییر نکرده، تقریباً همون جوری بود که تو عکسهای 25سال، 30سال پیش بود. اقواممون هم که تو اشرف دیده بودنش می‌گفتن عجیبه، علی آقا اصلاً پیر نشده، بقیه کسانی رو هم که تو اشرف دیده بودن و از قبل می‌شناختن می‌گفتند اونا هم پیر نشده بودن. می‌گفتن این مجاهدین انگار پیر نمی‌شن، بعد خیلی از اشرف و از بچه‌ها تعریف می‌کردن…

و این جوری شد که شما هم به فکر افتادین… !
«آره دیگه، بعدش دیگه همش تو خونه بحث رفتن به اشرف بود و این‌که چه جوری بریم، از چه راهی بریم و اینا… چون بحث اومدن خونواده‌ها به اشرف خیلی مطرح بود، از وزارت اطلاعات هم، هر هفته با بهانه و بی‌بهانه زنگ می‌زدن به مادرم، مادرم می‌گفت دارن ما رو چک می‌کنند که یه وقت نرفته باشیم اشرف، بالاخره تصمیم گرفتیم که بیایم، اول قصدمون این نبود که بمونیم، گفتیم می‌ریم ببینیم چه جوریه، اما وقتی من و ناصر با مادرم اومدیم و 10، 12روز موندیم اشرف، دیگه تصمیم گرفتیم برای همیشه بمونیم. البته بازم ناصر پیشقدم شد. گفت که من انتخاب خودمو کردم و تصمیم خودمو گرفتم که بمونم و دیگه برنمی‌گردم. گفتم درس و دانشگات چی می‌شه؟ گفت درس و دانشگاه و همه‌چی همین جاست. اما من تو این فکر این بودم که دانشگامو تموم کنم، بعد بیام. پدرم گفت خوب فکراتونو بکنین، اگه بخواین می‌تونین بمونین، اگرم می‌خواین می‌تونین برگردین، تصمیم با خودتونه، اما بدونین که ممکنه شرایط سخت‌تر از اینا بشه چون بالاخره این‌جا میدونین جنگه، حواستون باشه که چه انتخابی می‌کنین، خوب خوب فکر کنین. من هم خوشبختانه تصمیم گرفتم که قید همه چیزو بزنم و بمونم. ناصر اونجا هم رو سرنوشت من مؤثر بود».

نیما هر بار که از ناصر حرف می‌زند، چهره‌اش با یاد او و خاطراتش روشن می‌شود.

شهادتش چی؟ تأثیرش روی تو چی بود؟
این بار که دیگه… خیلی… خیلی… من اصلاً احساس می‌کنم یه آدم دیگه شدم. تو این 9سالی که تو اشرف بودیم، همیشه و بیشتر از وقتی که داخل بودیم، ازش یاد می‌گرفتم. از صداقتش از صراحتش از شجاعتش در بیان اون چه تو دلش می‌گذشت، تکونم می‌داد. ناصر این‌جا اصلاً یه آدم دیگه شده بود. قبلاً خیلی ساکت و کم‌حرف بود، ولی اشرف که اومدیم، خیلی پر جوش و خروش شده بود. با همه می‌جوشید. راجع به هر چیزی موضعگیری می‌کرد و حرف می‌زد واقعاً یه مجاهد تموم عیار شده بود. اون قدر اصرار کرد تو اشرف بمونه که آخر مسئولان رو راضی کرد.

وقتی می‌خواستیم بیایم لیبرتی، اومد پای اتوبوس، گفت نیما یادت باشه که ما خودمون انتخاب کردیم. هر جا رفتی جنگ یادت نره! هر جا مجاهد باشه، مبارزه و جنگ هم هست، همیشه با این پیش برو. اگر خودت انتخاب کنی، مبارزه برات راحت و شیرین می‌شه. سختیهاش هم شیرین می‌شه. انگار یه جورایی بهش الهام شده بود، خیلی هیجان داشت.

اولین بار که خبر اشرف رو شنیدی، ”لحظه“ ت چی بود؟
وقتی گفتن به اشرف حمله شده و تیراندازی مستقیم شده و تعدادی شهید شدن، گفتم ناصر هم رفت…

چرا… ؟
چون ناصرو می‌شناختم، می‌دونستم چقدر غیرتی و شجاعه، تو 6 و 7مرداد و 19فروردین کنار هم بودیم، تو این صحنه‌ها دیده بودمش. همون موقع هم می‌گفت از وجب به وجب اشرف دفاع می‌کنیم. نمی‌ذاریم همین جوری دست دشمن بیفته. به‌خصوص روی خواهرا خیلی غیرت داشت و می‌گفت مگه دشمن از روی جنازهٴ ما رد بشه… بعد شنیدم که کنار خواهر زهره شهید شده. عکسش هم که دیدم، یه تیر خورده بود به گلوش و دستش مشت بود. شک ندارم که تا آخرین لحظه جنگیده.

وقتی خبر شهادت ناصرو شنیدی، چی؟
ـ با این‌که انتظارشو داشتم، ولی وقتی شنیدم، خیلی خیلی برام سخت بود. معنی آتش گرفتن و جگرسوختگی رو اونجا تازه فهمیدم. بعد مادرم اومد پیشم، دستامو گرفت تو دستاش. با این‌که می‌دونستم بیشتر از من سوخته و چقدر ناصرو دوست داشت، خیلی زحمت ما رو کشیده بود، پدرمون بالای سرمون نبود، و اون یک تنه و با چه سختی بار زندگی رو می‌کشید، با خیاطی ما رو بزرگ کرد، همه چیزش ما بودیم؛ اما حالا می‌دیدم که چقدر محکم و استواره، به من خیلی تسلی داد. گفت الآن ناصر خودش خیلی شاد و خوشحاله. الآن پیش شهداست، پیش محمدآقا، پیش شهدای عاشورا، چی بهتر از این؟

یک احساس که از عمق وجود شعله می‌کشید، غم و سوختن و زد کنار، احساس افتخار بود. یک دفعه احساس کردم افتخار همهٴ وجودمو گرفته. حالا خیلی احساس استحکام می‌کنم، انگار یه چیزی از وجود ناصر تو وجود من جاری شده، خیلی به یادش می‌افتم، خیلی یاد حرفهاش می‌افتم. خوش به‌حال ناصر! الآن یه چیز دیگه هم هست جای غم و اندوه رو گرفته، عزم صد برابر برای ادامه راه همهٴ این شهیدان، برای جنگیدن تا پایان، برای جنگ صد برابر در راه آزادی مردم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/dbbc62b5-5f13-4386-8fa7-8efdf3745a89"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات