محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتل عام ۶۷ در سوئد
دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰
شهادتدادنهای تکان دهنده امیرهوشنگ اطیابی
از شاهدان قتل عام زندانیان سیاسی در گوهردشت
از اعدام مجاهدین و انتقال اجساد شهیدان با ماشینهای یخچال دار و کامیونهای متعدد
گزیدهای از سخنان امیرهوشنگ اطیابی از شاهدان قتل عام، سخنان دادستان، وکلا و مکالمات قاضی - دو شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰ – ۲۴ ژانویه ۲۰۲۲
دادستان: چون تا جاییکه من فهمیدم شما گفتید دیدید چجوری اینا جسدی را جابجا میکنند درست فهمیدم.
امیرهوشنگ: بله نه یک جسد چندین برای این که جا بیشتر بشه عده بیشتری در این کامیون جا بگیرن.
دادستان: می فهمم ؛ بله این کامیونی که شما داشتید بحثش رو میکنید اون کامیونی نیست که شما بهش میگفتید کامیون یخچالداره، صحیحه؟ این یک کامیون دیگر است.
امیر هوشنگ : بله این کامیونیه که رویش بازه اینها متوجه شده بودند، آقا امروز مثلا عده زیاده، زندانیها جا نمی شوند تو این کامیون یخچالدار. نیاز به این پیدا کردن یک کامیون دیگر بصورت اضطراری بیاورن و چندین روز بود که دوتا کامیون میاومد و هر روزی که دو تا کامیون اومد، یکی از آنها این کامیون روباز بود . اون وحشتناکترین تصویری که در ذهن من ماند موقعی بودش که از اون پنجره حسینیه نگاه میکردم، دیدم دو تا سه تا پاسدار رفتن بالای اون کامیونی که رویش بازه و یخچالدار نیستش.
مترجم : گفتین اونجا دیدین که مینداختن توی کامیونهایی که سرش باز نبود.
امیرهوشنگ: دیدم چند تا پاسدار رفتن بالای کامیون و در حدی که معلوم بود که باری که زده بودن پر شده وموقعی که اینها روی کامیون راه میروند، تمام قد آدم میتواند، آنها را ببیند، بعد دیدم که اینها یک چیزهایی رو دارند جابجا میکنند، که جا بشه، بار را جابجا میکنن. بعد یک دفعه دیدم این دست و پای است که اینها میگیرن. یکی از پاسدارها دستهایش را میگیره، یکی پاها رو میگیره، اینها رو میبرن جابجا میکنن و ما این دست و پاها رو که اینا ناچار بودن بلند بکنن اینها رو می دیدیم . ۱۲شب من کامیون دیدم دراون ۱۲ شب ۵شبش یک کامیون دوم هم آمد. شما دارید می بینید که شمردم که چه تعداد مثلا تو کامیون یخچالدار بار می زنن
ولی شما تصور بکنید یک محفظه فلزی چیزایی میندازن توش این صدا رو تا موقعی که پرنشده یعنی حداقل چندین لایه پر نشده شما این صدا رو می شنوید .
****************
روز دوشنبه ۴بهمن ۱۴۰۰ محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در دادگاه سوئد ادامه یافت.
همزمان با این جلسه اشرف نشانها و بستگان شهیدان، در مقابل دادگاه سوئد دست به تظاهرات زدند و خواستار محاکمه سران رژیم جلادان شدند
درجلسه دادگاه استکهلم در روز دوشنبه امیرهوشنگ اطیابی از شاهدان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت به ادای شهادت پرداخت. وی که به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود،از سال اواخر ۶۲ تا تا اواخر ۶۷ بهمدت ۵ سال در زندانهای رژیم آخوندی بسر برده است
گزیدهای از سخنان امیرهوشنگ اطیابی از شاهدان قتل عام، سخنان دادستان، وکلا و مکالمات قاضی-دوشنبه ۴بهمن ۱۴۰۰ – ۲۴ژانویه ۲۰۲۲
دادستان(مارتینا وینسلوو): من اینجوری فهمیدم که شما تو ایران زندانی بودید از جمله سال۱۳۶۷ درست فهمیدم:
امیرهوشنگ: بله
دادستان: شما میتوانید برای من شروع کنید تعریف کنید بگویید که شما برای چی اولا دستگیر شدید و کی دستگیر شدید؟
امیر هوشنگ: من اسفندماه ۱۳۶۲ دستگیر شدم بخاطر فعالیت در حزب توده ایران به این خاطر که بعد از غیر قانونی اعلام کردن حزب، من به فعالیت ادامه دادم، بخاطر اینکه این غیرقانونی کردن را غیر عادلانه نادرست و غیر قانونی میدونستم.
سال ۱۳۵۹ بخاطر گرایشات سیاسیام در حالیکه من همیشه علنی فعالیت میکردم و به هیچوجه به هیچگونه فعالیت خشونت آمیز در طول حیات سیاسی خودم دست نزده بودم. باید اضافه کنم که بعد از غیر قانونی اعلام کردن حزب، ناچار شدم که زندگی عادی خودم را ترک کنم مخفی بشم برای اینکه کاملا واقف بودم به ابعاد شکنجه و کشت و کشتاری که از سال۶۰ به بعد در ایران اتفاق افتاده بود.
دادستان: خوب حالا سال ۱۳۶۲ بعد از دستگیری آیا محکوم شدید؟ حکمی گرفتید؟
امیرهوشنگ: تقریبا میشود گفت یک سال و نیم طول کشید تا من حکم گرفتم. سال۶۴، ده سال حکم به من ابلاغ شد.
دادستان: بعد از ۶۳ تا ۶۴ اینها تمام مدت را شما تو اوین بودید با این حساب؟
امیرهوشنگ: بله ابتدا بلافاصله بعد از دستگیری من را بردند به زیر زمین بند۲۰۹ و از صبح تا شب من زیر شکنجه بودم با کابل، بطوریکه بشدت وضعم وخیم شد، ادرارم خونی شد پاهام زخمی بود. بعد من را بردند.
مترجم: خوب بعد بردن شمارا
امیر هوشنگ: بعد بردن به بهداری همان که مجاور بند ۲۰۹ بود. یک هفته آنجا بستری بودم و پاهام پانسمان بود هر دوتا پای من تا بالای زانو سیاه شده بود. بعد از یک هفته من را بردند دوباره توی همون زیر زمین و دوباره مجددا روی پای پانسمان شکنجه کردند کابل زدند.
و مجددا آخر غروب من را بردند به اون بهداری یک هفته دیگه بستری شدم. موقعیکه بار دوم رفتم در بهداری بهم حالت شوک و تشنج دست داد که در حال مرگ افتادم و این را بگویم اتاقی که ما بودیم مثل سلول بود، در آهنی دریچه داشت دو نفر دیگر توی اون اتاق بودند. یکی شان به قدری شکنجه شده بود که از روی تخت تکون نمیتوانست بخورد، صدایش در نمی آمد.
دادستان: خوب حالا اگه ما برگردیم به زندان گوهردشت،شما خودتون گفتید که اونجا اعدامها در جریان بوده، مرداد و شهریور ۶۷، من با این آغاز کنم شما در کدوم بند بودید ظرف این مدت تو این مقطع ؟
امیرهوشنگ: وقتی اعدامها شروع شد، ما بعد از کلی نقل و انتقلابات تغییر بندمون، منتقل شده بودیم به بند۲۰. میتوانم روی این ماکت بسیار خوب، به شما دقیقا نشان بدهم که بند۲۰ کجا بود.
دادستان: با کمال میل اینکار را انجام دهید.
امیرهوشنگ: این بند۲۰ دقیقا طبقه اول این جا که یک زاویه داره با حسینیه و ساختمون بند.
مترجم : یک دقیقه اجازه بدید یک دقیقه اجازه بدید، چون من اصلا اینجور نمی بینم بیام جلوتر.
امیرهوشنگ: طبقه اول این پنجرههایی که می بینید، و این پنجرهها همه مربوط به سلولهای انفرادی میشه. یعنی تو هر اتاقی ۲در ۲.۵ حدود ۱۸ تا ۱۹ تا سلول، ۱۸-۱۹ سلول.
دادستان: شما خاطرتون می آید توی این بند۲۰ چند تا زندانی با هم بودید؟یعنی قبل از اینکه این اعدامها تموم شده باشه.
امیرهوشنگ: موقعی که تقسیم بندی زندانها شروع شد، توی زندان شروع شد، طبقه بندی زندانیان شروع شد، ما حدودا ۵۵ یا ۵۶ نفر بودیم که ما را بردند به یک بند فرعی در طبقه سوم. در مقطع اعدامها ما حدودا میتونم بگویم ۵۲ نفر بودیم.
دادستان: پس تقریبا ۵۲نفر. خب ظرف این مدت اتفاقی می افته توی بند۲۰، شما مشاهده خاصی میکنید، چیز خاصی می بینید؟
امیرهوشنگ: اتفاقات بسیار وحشتناکی قبل از اینکه اعدامها شروع بشه در واقع ما شاهدش بودیم. فعل و انفعالات بسیار زیادی رخ داد، کاملا مشخص بود که اوضاع عادی نیست.
دادستان: نه بحثم این است که آیا شما یک چیز خاصی مشاهده میکنید، یعنی چیز خاصی جلب توجه شما را میکنه؟
امیرهوشنگ: بله، بله، اول از همه چون اون جایی که ما بودیم دادستانی کرج، زندانیهای دادستانی کرج و خود دادستانی کرج تو اون بلوک و ممکنه بلوک مجاورش هم در اختیار دادستانی کرج بود که یک حوزه جدا از حوزه دادستانی، یعنی اون محدوده خودش را داشت. موقعی که ما میرفتیم هواخوری از فرعی هایی که (میتوانم روی ماکت نشان بدهم بعدا) از فرعیهایی که مشرف بود به هواخوری، صدای شکنجه و فریاد زندانی که داشت شکنجه میشد به گوش ما میرسید و کابل زدن. بطوریکه ما کاملا فلج میشدیم اصلا نمیتوانستیم استفاده بکنیم از هواخوری.
و بشدت متاثر میشدیم، حتی یکی دو نفر از زندانیها فریاد میزدند جلاد بس کن. میتوانم بطور مشخص از حسن محمدزاده گازرگاه نام ببرم که اسمش توی لیستی که به شما ارائه دادم هست. انسان بسیار شجاعی بود. فعل و انفعالات دیگر که میشود گفت تقریبا یکی دو هفته قبل از اینکه بند را ببندند، ارتباطات بند را قطع بکنند، این بطور متناوب این وضعیت را توی هواخوری ما شاهدش بودیم. چیز دیگهای که ما متوجهش میشدیم، این بودش که مرتب انگار داره زندانی جدید وارد میشود توی همین بلوک ما، یعنی مینیبوس میآمد، صدایش را میشنیدیم، از پنجره میدیدیم که میآیند، تخلیه میکنند، میبرند از همین پلکان آخر بند می شنیدیم که زندانیها را دارند میبرند بالا، یا یک همچی فعل و انفعالاتی را هم میدیدیم.
دادستان: الان بند شما رو ایزوله کردن رابطه شو با بیرون قطع کردن چه مشاهداتی تو این دوره که الان قطع شده مشاهداتی داشتین یا نه؟
امیرهوشنگ: بله خیلی اتفاقات هم وحشتناک هم شوک آوری رخ داد.
اولین چیزی که متوجه شدیم اینکه در سلولهای بالا صدای شیون و زاری و جیغ میاد. که مربوط به خانمهایی بود که دستگیر شده بودند یا تحت فشار بودن که این خوب برمیگشت به یک مقدار هم ربط میدادیم به اون دستگیریهای جدید. تصورش رو بکنید در نیمههای شب شما صدای شیون و زاری میشنوید، میپیچه توی زندان این شیون و زاری توی محوطه زندان اون قسمتی که صدا میپیچه.
یک حادثه وحشتناکه دیگه ای که اتفاق افتاد این بودش که ناگهان دیدیم که یک نفر از طبقه سوم خودشو پرت کرد پایین. خیلی برای ما عجیب بود چطوری این زندانی تونسته پنجره زندانشو بشکنه یا جدا بکنه و بعد حالا یا خواسته خودشو بکشه یا بپره پایین فرار کنه یا هرکاری نمیدونیم اینرو. تو زندان اجازه داشتن آینه نداشتیم ما یک پیادهروی بتونی بود کنار ساختمان برای اینکه بتونیم ببینیم. چون بخاطر این کرکرهها نمیتوانستیم ببینیم زیر پنجره چی افتاده، برای اینکه خوب آینه همیشه احتیاج داشتیم، برای آینه از در قوطیهای شیرخشک استفاده میکردیم. از لای کرکره، در قوطی شیر رو بصورت نقش آینه رو داشت حتی برای دیدن صورتمون یا... این رو بیرون کردیم دیدیم که یک مردی افتاده یکی از زندانیهای مرد افتاده اون زیر و ناله میکنه درست کنار دیوار.
بلافاصله بعدش یک مدت بعدش چندین دقیقه بعدش دیدیم، ناصریان اومد با عدهای پاسدار و شروع کرد فحش دادن به این زندانی که افتاده در حال ناله و ناله هستش. من معذرت میخوام نمیتونم تکرار کنم حرفاشو برای اینکه توهینه به سازمان مجاهدین. این را گذاشتن روی برانکارد و بردن.
دادستان: داشتم به این فکر میکردم که شما گفتین که اعدامهایی رخ داد، شما مشاهداتی بخصوصی که بتونه مثلا ربط پیدا بکنه به اعدامها چیزی دارین که بخصوص ربط بکنه به اعدامها؟
امیرهوشنگ: اولین نشونهای که به ما رسید توی بند فرعی طبقه سوم که به اون سمته به سمت محوطه هستش و میتونم اینو نشون بدم.
دادستان: خوب مشاهدات خودتونو بگویید.
امیرهوشنگ: بله محمد علی بهکیش و حسن محمدزاده اینها موفق شده بودن با اون بند ارتباط مورسی برقرار بکنن، این ارتباط مورسی با انگشتان دست بودش از یه طرف اونا انگشتان دست اونها رو میدیدن از این طرف هم اینها انگشتان دستشونو میدیدن. اینها گفتن که ما رو دارن میبرن برای اعدام و اسامیشون رو دادن به این دونفر همبندی ما. دیگر بعدش ازشون خبری نشد. دومین اتفاقی که افتاد که این دیگه واقعا شوک آور و وحشتناک بود برای ما که چه تصمیماتی گرفته شده. توی بند فرعی طبقه دوم که زیر همون بندی بود که مجاهدین با ما تماس میگرفتن.
دادستان: شما در زمانی که تو گوهردشت نشسته بودین تقویمی چیزی هم داشتین؟
امیرهوشنگ: بله یه تقویم که مال سال ۶۷ هستش مال همون ساله.
دادستان: و در همین تحقیقات که ما انجام دادیم شما این تقویم رو به ما تحویل ما دادین.
امیرهوشنگ: بله کپی شو که اصلش را هم اینجا دارم.
دادستان: در این تقویم که ازش صحبت کردیم شما چه چیزایی رو یادداشت میکردین، چجوری یادداشت میکردین؟ بیشتر بریم سراغ مرداد ۱۳۶۷ روی مرداد متمرکز بشویم.
امیرهوشنگ: بله صحبت مرداده اون چیزی که ما ابتدا میخوام این اتفاقی که افتاد و من به گوش خودم شنیدم. تا برسیم به علائمی که تو تقویم گذاشته شده. داشتم اینرو میگفتم تو بند فرعی طبقه دوم که به سمت محوطه است از اولین سلولی که از در که وارد میشی اولین سلول صحبتهایی شنیدم که توی اون بند فرعی جریان داشت و معلوم بود که یه عده مقاماتی هستن مقامات زندان هستن که دارن صحبت میکنن. سلول اول از در که وارد میشی از در بند که وارد میشی سلولی بود که داوود قریشی، ساکن اون سلول بود با دو نفر دیگه ما رو صدا کرد که بیاین ببینین چه خبره بچهها، خوب به نوبت میرفتن داخل این سلول و اونجا ایستاده بودیم چند نفر، برای اینکه بهتر بشنویم میرفتیم بالای روی تاقچه پنجره زیر پنجره که نزدیک بشیم به طبقه دوم.
دادستان: برگردیم به از بند بیست تو طبقه همکف داریم حرف میزنیم، درسته؟
امیرهوشنگ: بله بله بله ولی اون چیزایی که ما میشنویم از طبقه دوم بود بندفرعی طبقه دوم که معلوم بود هیئیتی یا گروهی دارن صحبت میکنن. موضوع صحبت یکی این بود که چگونه حکم امام یا فتوای امام را باید اجرا کنیم که زندانیها متوجه نشن.
مترجم: دیگران متوجه نشن
امیرهوشنگ: زندانی ها متوجه نشوند، مصداق اجرایی حکم امام چی هست و بغیر از اون شیوه اجراء شیوه اعدام کردن را بحث میکردند.
دادستان: برگردیم به یادداشتهای شما توی تقویمتون. چی یادداشت میکردید و برای چی یادداشت میکردید؟
امیرهوشنگ: البته میگم یادداشت نبود، علامت بود، برای اینکه در اون اوضاع ترسناک نمیخواستیم چیزی از ما بگیرند که باعث دردسر بشه. نیمه شب روز هشتم مرداد، متوجه شدیم که صداهای عجیبی توی محوطه می پیچه،مثل اینکه چیزی را پرت کنند توی یک محفظه فلزی که این صدا توی اون محوطه می پیچید توی نیمههای شب، اون اولین ، بعد شروع کردیم به شمردن تعداد این ضربهها چون مداوم ادامه داشت، ۵۲ تا، ۵۵ تا، اینرا که میگویم خب طبیعتا شب اول اول توجهمون جلب شد، شبهای بعد شروع کردم به شمردن، این ضربهها یک چیزی را که یادآوری میکرد مثل این بودش که اون قدیمها کپسولهای گاز می آوردند در خونهها میفروختند، موقعی که این کپسولها را میانداختند توی این کامیون، این صدا یک مقدار مشابه این صدا بودش. بعد دیدیم که برای اینکه بیشتر تحقیق کنیم ببینیم چیه موضوع، رفتیم انتهای بند، منهم بودم، منهم رفتم خودم شخصا، از حموم بند دید بهتری داره، طبیعتا زندانیها همیشه سعی میکردند در یک جای عمومی این پنجرهها را دستکاری بکنند که بتونن ببینند،
علتش هم این بودش که اگر شما توی این سلولی که هستی پاسدار بند یا دادیار بند یا نمیدونم نگهبان بیاید ببیند که شما پنجرهات را خم کردی، مجازات سختی در انتظارتونه و اینه که جای عمومی را، پنجرههای محلهای عمومی مثل حمام، توالت، مثل حسینیه بندهای بزرگ را استفاده میکردند برای اینکه بتوانند ارتباطات برقرار کنند. آنچه که دیدم کامیون یخچالداری بودش که رنگ سبز روشن داشت، مغز پستهای میگن، این کامیون به پشت آمده بود به حسینیه چسبیده بود و ما جلویش را میدیدم و بخشی از اون یخچالش را میدیدیم، و طبیعتا نمیتونستیم ببینیم چی دارن بار میزنند توی کامیون. بعد اون چیزهایی که ما قبلا شنیده بودیم، اون تحلیل سیاسی که از اوضاع داشتیم، اون چیزهایی که دیده بودیم به ما هشدار میداد که یک خبرهای مهمی هست و اعدام را هم که شنیده بودیم از بچههای مجاهدینی که اونجا بودند، پنجره های حمامها هم یک مقدار بالاتر بود، ناچار بودیم که برویم بالا ببینیم، با کمک بقیه زندانیها میرفتند بالا و از اون پنجره به نسبت پنجره سلولها یک مقدار بالاتر قرار داشت میتوانستیم نگاه بکنیم. اون چیز دیگهای هم که متوجه میشدیم درست قبل از اینکه این کامیونها را ببینیم، روزهای قبل از اینکه این کامیونها را ببینیم، میدیدیم مینیبوس میآید انتهای بند که یک خروجی هست، زندانیها را دسته دسته از طبقات بالاتر می آورند پایین، با مینیبوس میبرند به سمت حسینیه. بعد حداقل ۲بار ۳بار در روز یک همچین چیزی را میدیدیم یا بیشتر، بعضی روزها بود بعضی روزها نبود و با رفتن به انتهای بند که یک در آهنی بود که به اون راه پله راه پیدا میکرد میرفتم گوشم را میگذاشتم روی در که ببینیم چه صحبتهایی میشه و اینا.
و خب بعدا فهمیدیم این چقدر دردناکه، چون هر دفعه می آمد این مینیبوس خالی می اومد باز یک عده را میبردند، باز دوباره خالی میاومد، بعد دوباره آدمها را میبردند، برمیگشت، و خب این اتفاقی بود که ما شاهدش بودیم.
بعد معمولا غروب که میشد میدیدیم همه پاسدارها،یک عدهای پاسدار، ۱۰نفر، ۱۵نفر می آیند کنار دیوار حسینیه یک چیزهایی را آتش میزنند، بعد صدای قهقهه، صدای شوخی، قهقهه اینا، با همدیگه شوخی میکردند قهقهه میزدند این بگوش ما میرسید و میدیدمشون، میدیدیم همه پاسدارهایی که ما توی زندان دیده بودیم اونجا هستند.
دادستان: خب شما اونموقع می بینید که اینها چی را فی الواقع آتش میزنند؟
امیرهوشنگ: به نظر میرسید که یک تکههای پارچه است، چشمبنده، نمیدونم، یعنی از اون فاصله مشکل بود که ببینیم ولی شعله آتش را میدیدیم.
دادستان: خب ببینید اینو بخاطر اینکه من جمعبندی کنم، اونچیزی که شما می بینید، کامیون می بینید بعد منتها قبل از اینکه شما اینرا ببینید شما دیدید که زندانیها را با مینی بوس بردند طرف حسینیه در فواصل مختلف، بعد شما همزمان دیدید پاسدارهایی را که یک چیزهایی را آتش زدند بیرون حسینیه. درست هست درست متوجه شدم ؟
امیرهوشنگ: بله.
دادستان: اینکه پاسدارها یک چیزهایی را آتش میزدند این را در چند مورد دیدید؟
امیرهوشنگ: بله، هر روز تقریبا این اتفاق میافتاد. نمیتوانم بگویم صددرصد هر روزش که کامیون می آمد ولی موارد متعددی دیدیم. اینها چیزهایی که من اصلا نمیتوانم فراموش بکنم.
دادستان: ولی من شاید سوالم را نامشخص کردم، من بحثم سر آتش زدن بود. آتش زدن را شما بیشتر از یکبار دیدید؟
امیرهوشنگ: بله. این بیشتر اتفاق افتاد. بله.
دادستان: بعد من اونموقع میخواهم برگردم سر این کامیونه که شما دیده بودید، ببینید من اینو فقط بدونم، اینهم برای من روشن بشه آیا کامیونها را هم شما بیشتر از یکبار دیده بودید؟ یعنی دفعات متعددی دیده بودید یا خیر ؟
امیرهوشنگ: بله ۱۲ روز مختلف این کامیونها اومدند. و من اینرا اون موقع ثبت کردم از روی حافظه نیست.
این را هم باید اضافه بکنم که تا موقعی که این کامیون یخچالدار میاومد ما هنوز عمق فاجعه را نمیدونستیم و یکبار اولین بار که متوجه شدیم که یک کامیون دیگر هم اومد. که اون کامیون اومده بود جلوی اون کامیون یخچالدار وایستاده بود و اینجا دیگه مثلا میشنیدیم که یک، دو، سه میگویند و یک چیزی را پرت میکنند توی کامیون. بازهم این یک، دو، سه گفتن و بعد متوجه نبودیم که چی هست. اون وحشتناکترین تصویری که توی ذهن من موند، موقعی بود که از اون پنجره حسینیه نگاه میکردم دیدم دوتا سه تا پاسدار رفتند بالای اون کامیونی که روش بازه دیگه یخچالدار نیستش،
دیدم چند تا پاسدار رفتن روی بالای کامیون و در حدی که معلوم بود که باری که زده بودند پرشده و موقعی که اینها روی کامیون راه میروند تمام قد آدم میتونست ببیندشون. بعد دیدم که اینها یک چیزهایی را دارند جابجا میکنند، که جا بشه، بار را دارند جابجا میکنند، بعد یک دفعه دیدم این دست و پا است که اینها میگیرن، یکی از پاسدارها دستهایش را میگیره یکی پاها را میگیره اینها رو میبرند جابجا میکنند و ما این دست و پاها را که اینها ناچار بودند بلند بکنند اینها را میدیدیم. از اون شب انگار تمام دنیا رو سر ما آوار شده، آیا میشه انسانها به یک همچین حدی سقوط بکنند که یک همچین اعمالی را انجام بدهند. مثل یعنی اینجا شده کشتارگاه، غسالخانه و اینجا دیگه ما همه متاثر شده بودیم.
یعنی خیلیها این توانایی را نداشتند اصلا نمیخواستند بیایند ببینند، حتی میگفتیم بهشون از بچههای توی بند که داره یک همچین اتفاقی میافته، نمیخواستند اصلا گوش بکنند. همه سکوت مطلق، همه زانوی غم به بغل، ما باید چکار کنیم؟ من نوعی، من شخص من اگر با یک همچین هیئتی مواجه بشوم که میشنیدم که درمورد مجاهدین چکار میکنند، من باید برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. میخواهم تن بدهم به این کساییکه، این قدرتی که اینجوری جوانهای مردم را سلاخی میکنن، آیا من میتونم جلوی این قدرت خم بشم یا نه؟ اینجا دیگر مسئله سیاسی نیست، مسئله هر انسانیه، مسئله انسانیه. بهعنوان یک انسان اگر یکی یک جنایتکاری یک دیوانه ای بیاید توی خونه شما همه عزیزانتان را بکشد و بعد از شما بخواهد که دستش را ببوسید، بگه که من تو را قبول دارم، من حاضرم با تو همکاری بکنم ولی منو نکش.
دادستان: من فکر کردم یک سری سوال بپرسم از شما در مورد این کامیونی که شما بحثش را کردید. چون تا اونجا که من فهمیدم شما گفتید که دیدید چجوری اینها یک جسدی را در واقع جابجا میکنند. درست فهمیدم؟
امیرهوشنگ: بله. نه یک جسد. چندین برای اینکه جا بیشتر بشه، برای اینکه عده بیشتری توی این کامیون جا بگیرند.
دادستان: میفهمم. ولی این کامیونی که شما بحثش را میکنید، این اون کامیونی نیست که شما بهش میگفتید کامیون یخچال دار. صحیح است؟ این یک کامیون دیگه است؟
امیرهوشنگ: بله این کامیونی که روش بازه اینها متوجه شده بودند که آقا امروز مثلا عده زندانیها جا نمیشوند توی این کامیون یخچالدار، نیاز به این پیدا کردند که یک کامیون دیگه بصورت اضطراری بیارن و چندین روز بود که دوتا کامیون می آمد و هر روزی که دوتا کامیون میآمد یکیش این کامیون روباز بود. و به هیچ جای دیگه هم ما دسترسی نداشتیم، یعنی شما تو این موقعیت ایزوله ای که هستی با هیچ کس نمیتونی تماس بگیری، به هیچ کس نمیتونی هشدار بدی که داره یک همچی اتفاقی می افته.
دادستان: ولی از اونجایی که شما بودید میتونستید ببینید روی اون باصطلاح کفه اون کامیونه چی ها هست یا..؛
امیرهوشنگ: نه این امکانپذیر نیستش، من حالا براتون توضیح میدهم، اولا که همه محوطه زندان روشنه با پروژکتور، شما داری می بینی که شمردم من که چه تعداد مثلا توی کامیون یخچالدار بار میزنه ولی شما تصور کنید یک محفظه فلزی چیزهایی می اندازند تویش، این صدا را تا موقعی که پر نشده یعنی حداقل چندین لایه پرنشده شما این صدا را میشنوی، معذرت میخواهم. من باید توضیح بدم توی یک محوطه فلزی که بسته است فقط یک طرفش بازه، هر صدایی توی این میپیچه، یک مبحثی هست توی فیزیک رزونانس، این میپیچید توی محوطه، بعد پشت سرش کامیون روباز را میبینی بعد میبینی که تو این کامیون دارن یک، دو، سه میکنن میندازن یک چیزهایی را تو اون کامیون. بعد می آیید به اینجا میرسید که میخواهید بفهمید که این بار چی هستش که اینطوریه که ما هیچ موقع ندیدیم، چرا داره یک همچی اتفاقی می افته.
مترجم: یک لحظه اجازه بدین خوب بعد میرن سراغ ماشینی که کفه اش بازه، روش بازه
امیرهوشنگ: اینجا شما همه اش دنبال این هستی که این بار چی هستش. میخواهی کشفش کنی، تمام بدترین حدسیات، وحشتناکترین حدسات رو میزنی ولی احتیاج به اثبات داری، احتیاج داری که ببینی به چشم خودت که چی هست.....
..........