728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

یک داستان فراواقعیتی (سوررئالیستی) از مولانا

-

‎ ‎
شاید فکر کنیم فراواقعیت کشف قرنهای جدید بشر درقرن بیستم است. اما در این داستان مولانا که در قرن هفتم هجری قمری می‌زیسته است نمونه‌های بسیاری از سوررئالیسم وجود دارد. یک نمونه‌ی آن داستان دقوقی است.
دقوقی یک درویش بسیار بزرگ و با کمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر و سفر می‌گذراند. و بندرت دو روز در یکجا توقف می‌کرد. بسیار پاک و دیندار و با تقوی بود. اندیشه‌ها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با این همه بزرگی و کمال، پیوسته در جست و جوی اولیای یگانه‌ی خدا بود و یک لحظه از جست و جو باز نمی‌ایستاد. سالها به‌دنبال انسان کامل می‌گشت. پابرهنه و جامه چاک، بیابانها ی پر خار و کوههای پر از سنگ را طی می‌کرد و از اشتیاق او ذره‌ی کم نمی‌شد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظره‌ی عجیبی روبه‌رو شد. او داستان را چنین تعریف می‌کند:
داستان دقوقی:
«ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم، که شعله‌ی آنها تا اوج آسمان بالا می‌رفت. با خودم گفتم: این شمع‌ها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟ چرا مردم این نور عجیب را نمی‌بینند؟ در همین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان می‌رسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظره‌ی عجیب‌تری دیدم. دیدم که هر کدام از آن هفت مرد به‌صورت یک درخت بزرگ با برگ‌های درشت و پر از میوه‌های شاداب و شیرین پیش روی من ایستاده‌اند. از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از کنار این درختان می‌گذرند ولی آنها را نمی‌بینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یکی شدند. باز دیدم که هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستاده‌اند. گویی نماز جماعت می‌خوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز می‌خواندند، می‌ایستادند، در برابر خدا خم و راست می‌شدند و پیشانی بر خاک می‌گذاشتند سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشکیل دادند. از حیرت درمانده بودم. چشمانم را می‌مالیدم، با دقت نگاه کردم تا ببینم آنها چه کسانی هستند؟ نزدیکتر رفتم و سلام کردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از کجا می‌دانند؟ چگونه مرا می‌شناسند؟ من در این فکر بودم که آنها فکر و ذهن مرا خواندند. و پیش از آن‌که بپرسم گفتند: چرا تعجب کرده‌ای مگر نمی‌دانی که عارفان روشن‌ بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را می‌دانند؟ آنگه به من گفتند: ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی، من قبول کردم».
نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موج‌های متلاطم دریا افتاد. دید در میانه‌ی امواج بزرگ یک کشتی گرفتار شده و توفان، موج‌های کوه‌پیکر را بر آن می‌کوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را می‌آورد. مسافران کشتی از ترس فریاد می‌کشیدند. قیامتی برپا شده بود. دقوقی که در میان نماز این ماجرا را می‌دید، دلش به رحم ‌آمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا کرد. و با زاری و ناله از خدا خواست که آنها را نجات دهد. خدا دعای دقوقی را قبول کرد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم می‌پرسیدند: چه کسی در کار خدا دخالت کرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر کدام گفتند: من برای مسافران دعا نکردم. یکی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران کشتی دعا کرد و خدا هم دعای او را اجابت کرد.
دقوقی می‌گوید: «من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه می‌گویند. اما هیچ‌کس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اکنون سالهاست که من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافته‌ام». ‎
‎ب. پرواز
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/cbdc42a4-2aa9-432f-b59d-6f4773acabf0"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات