راز شب به قلم فروغ گلستان
... دوران عوض شده بود. از شب ۳۰خرداد به بعد، هرشب خبر دستگیری و اعدام بود.
سراغ هرکس که برای فعالیت میرفتم یا دستگیر شده یا تحت تعقیب و فراری بود.
شهریورماه از راه رسید. روزها همراه با خبر اعدامها از پی هم میگذشت.
حمید فراری بود، برادرم قاسم که دبیر زبان و چند سال از حمید بزرگتر بود، اخراج شده و از بافت رفته بود.
به نشانه تهدید پاسدار دستش را به آرامی روی کلتش گذاشت و گفت: دخترتان باید با من به سپاه بیاید.
همین که اسم سپاه آمد، رنگ مادرم بهشدت پرید و با صدای بلند گفت: نه! او هیچ جا نمیآید...