سلطنت دو پدیده را همزمان در ایران نمایندگی میکند:
- سرکوب فاشیستی در داخل
- وابستگی به دولتهای بیگانه در خارج
ناصرالدین شاه قاجار در سال۱۸۷۸میلادی ـ ۱۲۵۶ خورشید برای حفظ حکومت خودش یک گارد محافظ جرار به اسم نیروی قزاق از ارتش روسیه قرض کرد و تمام هزینه آنرا هم از خزانه دولت یعنی جیب مردم ایران پرداخت تا سلطنت خود را حفظ کند.
از سرکردگان معروف این نیرو میتوان کلنل بدنام روسی لیاخف را نام برد که اولین مجلس مشروطه را توپباران کرد و رضاخان قزاق که بعداً به کمک استعمار کودتا کرد و به تخت سلطنت نشانده شد.
شاهی که وقتی تاریخ مصرفش تمام شد، اربابانش با فضاحت تمام از ایران اخراجش کردند و پسرش را به جایش گماشتند.
و باز هم وقتیکه تاریخ مصرف «پسر» هم تمام شد، ژنرال هویزر آمد و ترتیب خروج شاه را داد و مملکت را به آخوندها سپرد و رفت.
وابستگی شاه بهویژه آخرین شاه به بیگانه برای همه و بیش از همه برای خود محمدرضا شاه روشن بود که همیشه «دستور» از «جای دیگری» میآید! و چیزی به اسم ارتش ملی ایران و سیاست مستقل ملی وجود ندارد!
بعدها محمدرضا شاه در آخرین کتابش به نام «پاسخ به تاریخ» ص ۲۴۶ این واقعیت تلخ را روشنتر توضیح داد و با نقلقولی از تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هواییاش در دادگاه آخوندها، نوشت:
«تیمسار ربیعی در بیدادگاه جمهوری اسلامی گفته بود: «هویزر محمدرضا شاه را چون موش مردهای از ایران بیرون انداخت»!
محمدرضا شاه در همان کتابش توضیح میدهد که نظامیان آمریکایی با هواپیماهای خود میآمدند و میرفتند و طبیعتاً تابع تشریفات معمول نبودند.
اما وقتی بحث از وابستگی شاه میشود نباید به مسأله وابستگی او سرویسهای کشور متروپل در قوارههای دیپلماتیک و همنظری و حتی اتحاد یکسویه با قدرت خارجی نظر داشت، شاه پنهان از چشم مردمش، یک سیتیزن آمریکا بود!
تنها وقتی که مرد اردشیر زاهدی که ارتباط خیلی نزدیکی با آخوندها داشت، گفت: «من با آن که ۲۵سال تمام در کنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم آمریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه آمریکایی ایشان «دیوید نیوسام» است». (خبرگزاری فارس ۵مرداد ۹۸)
در وابستگی شاه به آمریکا بسیار میتوان گفت. خواهرش اشرف در جریان کودتای ۲۸ مرداد در خاطراتش گفته که آمریکاییها او را برای اجرای یک کودتا توجیه کرده و با یک دستورالعمل برای شاه به تهران فرستادند.
ویژگی دوم سلطنت بهطور عام و شاه بهطور خاص، سرکوبگری است.
شاهی که در جریان انقلاب ضدسلطنتی سال۵۷ توسط مردم سرنگون شد، از آنجا که پس از کودتای ارتجاعی استعماری ۲۸مرداد سال۳۲ دیگر تماماً یک عنصر دستنشانده خارجی بود، و هیچ تکیهگاهی در داخل کشور و در میان تودههای مردم برای خودش در چشمانداز نمیدید باید پیوسته در این فکر میبود که برای جلوگیری از خیزشهای انقلابی مردم راهکارهایی پیدا کند.
سرکوب در تمامی زمینها، سیاست کلی شاه در رابطه او با مردم بود.
شاه مانند پدرش تمامی احزاب را منحل کرد و سپس ایران را به ورطه دیکتاتوری تکحزبی انداخت.
شاه رادیو تلویزیون را به ارگان خصوصی دولت و دربار تبدیل کرد.
تمامی مطبوعات و رسانههای غیردولتی را بست و یک سانسور عظیم بر فضای رسانهیی ایران مسلط کرد.
در دیکتاتوری شاه، سانسور آنچنان گسترده بود که وقتی در سال۱۳۵۶ زمام دیکتاتوری از دست شاه خارج شد، مردم تا بهمن۵۷ بیش از یازده میلیون جلد کتاب جلدسفید (که اسم مستعار کتابهای ممنوعه بود) در ایران منتشر کردند!
شاه فقط مقاماتی را تحمل میکرد که «دستبوسش» باشند درست مانند خمینی.
شاه که باید صرفاً یک مقام تشریفاتی میبود، استقلال قوای سهگانه را که از بنیادهای قانونی نظام مشروطه بود زیرپا گذاشت؛
از قوه مقننه و مجلس شورا، فقط یک پوسته بیارزش نمایشی با حضور عوامل خودش باقی گذاشت. (چیزی شبیه مجلس شورای آخوندها)
شاه از قوه مجریه و دولت هم به یک نخستوزیر دستنشانده در حد گماشته اکتفا کرد که فقط و فقط فرامین او را اجرا کند، درست مانند آنچه که ولیفقیه در دیکتاتوری آخوندها با رئیسجمهورش میکند.
از قوه قضاییه هم نهادی درست کرد که صرفاً به نفع دربار و طبقه حاکم حکم صادر میکرد.
شاه تمامی انجمنهای مردمنهاد را منحل و غیرقانونی اعلام کرد.
تمامی انجمنهای زنان را مانند پدرش بست و صرفاً یک سازمان زنان حکومتی به سرکردگی خواهرش اشرف پهلوی ایجاد کرد که هیچ ربطی به زنان ایران نداشت.
شاه مانند پدرش مخوفترین زندانهای ایران را ساخت و آنها را از جوانان آزادیخواه پر کرد.
اگر قصر و قزلقلعه سیاهچالهای بهیادگار مانده از رضاخان بودند.
شکنجهگاه اوین و قصر و فلکه از یادگارهای شاه هستند.
شکنجه یکی از خونینترین ارثیههای شاه است که به آخوندها رسید.
شاه هم مثل آخوندها اساساً پدیدهیی به اسم مخالف سیاسی را بهرسمیت نمیشناخت و تلاش میکرد با بهبکار بردن کلمه خرابکار و کمونیست و مارکسیست اسلامی، کشتار فرزندان آزادیخواه و مبارز ایران زمین را به خیال خودش مشروع کند.
شاه فقط سانسور و شکنجه و اعدام نمیکرد، هر وقت که لازم میشد، درست مثل خمینی که زندانیان محکوم شده را در سال۶۷ قتلعام کرد شاه هم در سال۵۴ شماری از زندانیان سیاسی معروف را در تپههای اوین بهقتل رساند.
بهمن تهرانی (آرش) شکنجهگر ساواک:
«۹نفر عبارت بودند از: بیژن جزنی، عباس سورکی، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی، مشعوف کلانتری، حسن ضیاءظریفی، مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار و فکر میکنم احمد جلیل افشار (درست بهخاطر ندارم). پس از اینکه زندانیان از ماشین پیاده شدند (چشمها و دستهای آنها بسته بود) در یک صف روی زمین نشستند... بعد از این به وسیله یک مسلسل اوزی[یوزی] که به وسیله جلیل یا سرهنگ وزیری آورده شده بود ابتدا یا عطارپور یا سرهنگ وزیری مبادرت به تیراندازی به سوی زندانیان کردند و من هم نفر شاید چهارم یا پنجم بودم که چند تیری با مسلسل انداختم و بهطور کلی گفتند که باید همه تیراندازی کنند و در آخر کار هم جلیل به هر یک از آنها که هنوز زنده بودند تیراندازی کرد».
و این داستان شاهی است که در عین قدرقدرتی نسبت به مردم، در برابر ارباب خارجیاش آن چنان دستآموز بود که با یک اشاره آنها، با چشم اشکبار سوار هواپیما شد و با چمدانهایی آکنده از ثروت مردم ایران به خارج گریخت در حالیکه نه وابستگی و نه سرکوب نجاتش نداد.