پسرم صبح رفت بیرون و گفت امروز عاشوراست و باید در برابر ظلم به بند کشیدن دوستانم به خیابان بروم. صبح پسرم بعد از خوردن صبحانه برای پیوستن دوستانش به خیابان رفت و قرار بود تا بعدازظهر برگردد. غروب شد ولی خبری نشد و کمکم دلشورهام داشت زیاد میشد. شب شد و برنگشت و من نمیدونم چرا دلشوره تمام وجودم را گرفت و شروع کردم به تماس گرفتن با تلفنش و اصلاً جواب نمیداد. هر چه میگذشت دلشورهام بیشتر و بیشتر میشد. با کلانتری و بیمارستانها تماس گرفتم و شنیدم گاردیها به سمت مردم هجوم بردهاند و هیچ کلانتری پاسخ من را نداد. شب که شد سراسیمه خودم را به بیمارستانهای مختلف رساندم، ولی خبری نشد و تا صبح تو خیابون دنبال جگر گوشهام بودم و صبح حدود ساعت 10 در حالی که از فرط خستگی و اضطراب داشتم بیهوش میشدم با من تماس گرفتند و یکی آنطرف گفت: تشریف بیاورید سردخانه... .
بهروز شمس.
بهروز شمس.