از جمال مهدوی
شکی نیست که همه چیز این گردهمایی خوب است مورد توجه قرارگیرد و تمام کلمات سخنرانان آن چند بار بهدقت خوانده شود. کاش همه به این بایستن برسند و به متنهای آن دسترسی داشته باشند. امیدوارم این کار را اول مردان ایران، و بعد هر زنی از ملت ایران بکند. اما من با دیدن این جلسه با پنج تن در خیال خودم گفتگو کردم. از هر یک از آنان پرسیدم چه دیدید؟ دوست دارم حرفهای آنها را که من واقعاً در درونم شنیدم شما هم بشنوید.
اولی یک آخوند از آخوندهای حکومت ولایتفقیه بود. با نفرت نگاهم کرد. اصلاً تمایل به پاسخ دادن نداشت؛ داشت منفجر میشد. جرأت کردم دوباره پرسیدم: در این جلسه چه دیدید؟
با کلماتی که از آن انزجار میبارید گفت: یک هجوم بزرگ به همهٴ آنچه ما مقدسات وانمود میکنیم! اصلاً مایل نیستم دنیا را با آنگونه نقش زنان ببینم. بهتر است آنها بروند سر جای خودشان بنشینند؛ یا ما بمیریم و این چنین دنیایی را نبینیم. چون هیچ چیز از هستی تاریخی و فکری ما و آنچه بر اساس آن ساختهایم باقی نمیماند.
دومی یک زن بود. از زنان سرکوب شده کشورمان. گفت: تصورش برایم ناممکن است که در ایران ما بگذارند زن به چنین دنیایی برسد. آنقدر در چنبرهٴ فشارها قرار دارم که اصلاً فکر نمیکنم که من بتوانم به چنین رؤیاهایی برسم. راستی اگر دنیای آینده اینطور خواهد بود، نسلهای آیندهٴ ایران میتوانند خیلی خوشبخت باشند.
سومی یک مجاهد بود: گفت این، تنها جلسه روز زن نبود. جلسه روز مرد هم بود!. جلسه روز انسان بود. من دائم به اشکالات اندیشهام و کمبودهای فهم خود فکر میکردم. میدانی! این حرفها که آنجا گفته شد، سالها توی جمع ما مجاهدین بود. فکر نمیکردم خواهر مریم بتواند به این زودی آن را به بحث بینالمللی تبدیل کند. میبینم که حتی آن باوری که خود ما مردها از توانمندی زنان در مجاهدین دیده بودیم، باز هم کم بود. خیلی بیشتر باید به رهایی فکر کرد و به آن ایمان آورد.
چهارمی یک شهید بود به اسم گیتی گیوه چیان. گفت: میبینی که ما توانستیم به همه جا برویم. ما بیخود به خاک نیفتادیم. پاسخ آن تیرها را که بهسر و مغز ما شلیک شد دیدم که یک به یک به افکار عقبمانده و پوسیده آخوندهای بهرهکش و زنجیرساز حاکم فرود میآید. برای همین که به همین جا نرسیم ما را کشتند. اما خیال خام داشتند. راستی تو ما را آنجا ندیدی؟ تو زهره را آنجا ندیدی که با دستهای دختران ایرانی داشت رشته رشته تارهای بیت عنکبوتی ارتجاع و بنیادگرایی را میکند؟
پنجمی تاریخ بود. گفت: خوشحالم! آخر نمیشود که انسان همیشه با زنجیرهایش پیش بیاید. بالاخره کسانی باید آن را بشکنند و دور بریزند. بهراستی دنیا تا کنون محیط خیلی بدی بوده است. من خودم را دیدم که مثل کسی بودم که در یک محله عقبمانده زندگی میکرد و اصلاً نمیفهمید که دنیایش چقدر کثیف و زشت و اخلاق ساکنانش تا کجا هنوز ناشی از نادانیها است. اما با دیدن این صحنه مثل این بود که کسی آمد دست من را گرفت و به شهری آباد برد. جایی که خیلی تمیز و متمدنانهتر بود. و گفت. آدمهایت را به اینجا بیاور تاریخ! اینجا زنجیرها را از دست و پای آدمها میکنند.