دو ساعتی میشد که توی صف ایستاده بود، و حالا یک نفر مانده بود که برود داخل اتاقک تلفن عمومی و بعد نوبت او برسد.
توی ذهنش تصور میکرد که آنطرف خط اگر منوچهر برداشت، چه به او بگوید، و اگر مینو برداشت چه خاطرهیی را یادآوری کند. دوست داشت بگوید که بابا را هم صدا کنند، اما میدانست که اگر صحبتش طول بکشد ایرانیهایی که توی صف هستند اعتراض خواهند کرد.
ـ فقط میگم به بابا سلام برسونین. بگین دلم خیلی براش تنگ شده.
توی اتاقک تلفن یک جوان با سبیل کلفت، کاغذی را گذاشته بود روی صفحهی کنار تلفن و معلوم بود که دارد شمارهی تلفن یا پیغامی از آن طرف میگیرد.
حوصله جوانی که به شیشة اتاقک تکیه داده بود، سر رفت.
ـ اوف... . چقدر حرف میزنه. قرار شد نوبت هر کس 5دقیقه باشه که به بقیه م برسه. نمیفهمه اگه بیان سراغ تلفن دیگه نوبت بقیه سوخته.
سبیلو از اتاقک خارج شد و بیاعتنا به غر جوان راهش را کشید رفت.
مهدی پیش رفت و به جوان گفت: پس خود شما هم لطفاً زود تمام کن که... .
ـ باشه... باشه...
دوباره شروع کرد به آماده کردن چیزهایی که باید تند تند میگفت. کاش میشد خود بابا بیاد تلفن رو ورداره. ولی اصلاً شاید الآن خونه نباشه. یا خوابیده باشه، الآن که اینجا عصره، اونجا حتماً آخر شبه، شایدم خوبه حالا که تلفن مجانیه، بگم بیدارش کنن.
آنطرف پیاده رو، کنار خروجی مترو، دو نفری که بعد از او نوبت داشتند، نگاهش میکردند. یکیشان با دست اشاره کرد که به آن که توی اتاقک هست بگو زود تمام کند.
این اشارهها، باعث شد که از فکر حرف زدن با بابا بگذره. با خودش گفت: بابا. حالا یک تلفن مجانی پیدا شده، یک تماس کوتاه و یک سلام به هر کدوم باشه غنیمته. چه منوچهر ورداره، چه مینو، تند تند میگم سلام. به همه سلام برسونین، من خوبم. دلم براتون تنگ شده، بعد آدرس رو میدم میگم برام نامه بنویسین، از مادر بنویسین و... ... . اگر هم که بابا... نه! دیگه به صحبت کردن با بابا نمیرسه. اون دوتا ایرونی دیگه منتظرن.
جوانی که توی اتاقک، تلفن میزد پاک فراموش کرده بود که به آن سبیلو چی میگفت. حالا خودش قشنگ تکیه داده بود به شیشه و پشتش را هم کرده بود به مهدی و داشت حرف میزد.
مهدی با انگشت به شیشه زد. جوان نگاهی کرد و سرش را تکانی داد و آخرین حرفهایش را زد و گوشی را گذاشت.
مهدی با عجله داخل اتاقک پرید. دستهایش میلرزید. کاغذی که شماره تلفن را رویش نوشته بود بیرون آورد و گوشی را برداشت.
آن دو جوان دیگر از خروجی مترو به اطراف اتاقک آمدند که کسی نوبتشان را نگیرد.
یکیشان در را باز کرد و گفت:
داداش! قربونت! شما دیگه مثل اون دو تا نکنی! تو رو خدا سه جمله بگو. الآن ممکنه از ادارهی تلفن بفهمن و بیان. ... اگه نسوزونیمش، فردا هم میتونیم بیایم...
ـ باشه باشه... . چشم... . چشم... .
مهدی با عجله شماره را گرفت، دستش از روی دکمهیی لغزید و تلفن سوت کشید. مثل اینکه خوب شماره گرفته نشد. دوباره گوشی را گذاشت و از نو شماره را گرفت. ناامید بود. فکر نمیکرد در این تماس اتفاقی بتواند به خانهشان وصل شود. خوش خیالی است که فکر کنم هم درست در همین تماس همهشان دور هم نشسته و آمادة صحبت کردن باشند... ..
اما اگر میشد که خیلی جالب میشد. تمام دلتنگیاش را یکجا در میکرد... . آخر هشت ماه بود که از ایران خارج شده بود. خاطرات همه را صدبار به ذهن آورده بود. لابد که آنها هم خیلی دلتنگ او بودند... ..
تلفن بوق میزد... . اما کسی بر نمیداشت...
جوانی که بیرون بود در را باز کرد و گفت: آقا! اگه ور نمیدارن، بذار ما بگیریم بعد دوباره شما بیا...
مهدی گفت: یکبار دیگه بگیرم، اگه نشد چشم... .
بعد تند و تند شماره را گرفت. بوق... بوق... . بوق... بوق... بوق... بوق... آخ اگر میشد چه خوب میشد... .. از بداقبالی بغضش گرفته بود... بوق... بوق... . بوق...
انگار طول هر صدای بوق، هزار فرسنگ بود، مثل تمامی فاصلة دوری او از عزیزانش بود... .
بوق... بوق... بوق...
جوان دوباره به شیشه زد... آقا... آقا.. اگه وصل... .
ناگهان صدایی از گوشی شنیده شد:
ـ الو!؟
ـ الو... !
قلب مهدی به سینهاش رسید. وصل شدم! ورداشتن!
ـ الو سلام!
ـ الو سلام!
ـ الو سلام... . بابا جان شمایین!
ـ الو سلام... . شمایین!
د... ! این باباجانه. سلام بابا جان!
ـ جانه.. سلام بابا جان... !
تصویر باباجان پیش چشمش آمد که گوشی را گرفته. در سینهاش فشار زیادی حس کرد، بهطوریکه نفسش بالا نمیآمد، انگار تمام وجودش بغضی شده بود. از فکر اینکه خود بابا آمده دارد با او حرف میزند اشک روی گونهاش راه افتاد. با فشار شروع کرد به حرف زدن. همه حرفهایش فراموش شده بودند. باز گفت:
ـ الو باباجان سلام. خود شمایین؟
ـ ... سلام خود شمایین؟
ـ بابا خیلی دلم تنگ شده.
ـ ... خیلی دلم تنگ شده.
ـ من مهدیم شما خوبین!
ـ ... شما خوبین!
ـ ... . شما خودتونین؟
ـ ... . خودتونین... .
د... ! این بابا جان نیست؟
یک دفعه تمام بدن مهدی سرد شد. پژواک صدای خودش بود که در گوشی برمیگشت. آنطرف هیچکس نبود...
مهدی جمالی
*****************************پایان******************.
توی ذهنش تصور میکرد که آنطرف خط اگر منوچهر برداشت، چه به او بگوید، و اگر مینو برداشت چه خاطرهیی را یادآوری کند. دوست داشت بگوید که بابا را هم صدا کنند، اما میدانست که اگر صحبتش طول بکشد ایرانیهایی که توی صف هستند اعتراض خواهند کرد.
ـ فقط میگم به بابا سلام برسونین. بگین دلم خیلی براش تنگ شده.
توی اتاقک تلفن یک جوان با سبیل کلفت، کاغذی را گذاشته بود روی صفحهی کنار تلفن و معلوم بود که دارد شمارهی تلفن یا پیغامی از آن طرف میگیرد.
حوصله جوانی که به شیشة اتاقک تکیه داده بود، سر رفت.
ـ اوف... . چقدر حرف میزنه. قرار شد نوبت هر کس 5دقیقه باشه که به بقیه م برسه. نمیفهمه اگه بیان سراغ تلفن دیگه نوبت بقیه سوخته.
سبیلو از اتاقک خارج شد و بیاعتنا به غر جوان راهش را کشید رفت.
مهدی پیش رفت و به جوان گفت: پس خود شما هم لطفاً زود تمام کن که... .
ـ باشه... باشه...
دوباره شروع کرد به آماده کردن چیزهایی که باید تند تند میگفت. کاش میشد خود بابا بیاد تلفن رو ورداره. ولی اصلاً شاید الآن خونه نباشه. یا خوابیده باشه، الآن که اینجا عصره، اونجا حتماً آخر شبه، شایدم خوبه حالا که تلفن مجانیه، بگم بیدارش کنن.
آنطرف پیاده رو، کنار خروجی مترو، دو نفری که بعد از او نوبت داشتند، نگاهش میکردند. یکیشان با دست اشاره کرد که به آن که توی اتاقک هست بگو زود تمام کند.
این اشارهها، باعث شد که از فکر حرف زدن با بابا بگذره. با خودش گفت: بابا. حالا یک تلفن مجانی پیدا شده، یک تماس کوتاه و یک سلام به هر کدوم باشه غنیمته. چه منوچهر ورداره، چه مینو، تند تند میگم سلام. به همه سلام برسونین، من خوبم. دلم براتون تنگ شده، بعد آدرس رو میدم میگم برام نامه بنویسین، از مادر بنویسین و... ... . اگر هم که بابا... نه! دیگه به صحبت کردن با بابا نمیرسه. اون دوتا ایرونی دیگه منتظرن.
جوانی که توی اتاقک، تلفن میزد پاک فراموش کرده بود که به آن سبیلو چی میگفت. حالا خودش قشنگ تکیه داده بود به شیشه و پشتش را هم کرده بود به مهدی و داشت حرف میزد.
مهدی با انگشت به شیشه زد. جوان نگاهی کرد و سرش را تکانی داد و آخرین حرفهایش را زد و گوشی را گذاشت.
مهدی با عجله داخل اتاقک پرید. دستهایش میلرزید. کاغذی که شماره تلفن را رویش نوشته بود بیرون آورد و گوشی را برداشت.
آن دو جوان دیگر از خروجی مترو به اطراف اتاقک آمدند که کسی نوبتشان را نگیرد.
یکیشان در را باز کرد و گفت:
داداش! قربونت! شما دیگه مثل اون دو تا نکنی! تو رو خدا سه جمله بگو. الآن ممکنه از ادارهی تلفن بفهمن و بیان. ... اگه نسوزونیمش، فردا هم میتونیم بیایم...
ـ باشه باشه... . چشم... . چشم... .
مهدی با عجله شماره را گرفت، دستش از روی دکمهیی لغزید و تلفن سوت کشید. مثل اینکه خوب شماره گرفته نشد. دوباره گوشی را گذاشت و از نو شماره را گرفت. ناامید بود. فکر نمیکرد در این تماس اتفاقی بتواند به خانهشان وصل شود. خوش خیالی است که فکر کنم هم درست در همین تماس همهشان دور هم نشسته و آمادة صحبت کردن باشند... ..
اما اگر میشد که خیلی جالب میشد. تمام دلتنگیاش را یکجا در میکرد... . آخر هشت ماه بود که از ایران خارج شده بود. خاطرات همه را صدبار به ذهن آورده بود. لابد که آنها هم خیلی دلتنگ او بودند... ..
تلفن بوق میزد... . اما کسی بر نمیداشت...
جوانی که بیرون بود در را باز کرد و گفت: آقا! اگه ور نمیدارن، بذار ما بگیریم بعد دوباره شما بیا...
مهدی گفت: یکبار دیگه بگیرم، اگه نشد چشم... .
بعد تند و تند شماره را گرفت. بوق... بوق... . بوق... بوق... بوق... بوق... آخ اگر میشد چه خوب میشد... .. از بداقبالی بغضش گرفته بود... بوق... بوق... . بوق...
انگار طول هر صدای بوق، هزار فرسنگ بود، مثل تمامی فاصلة دوری او از عزیزانش بود... .
بوق... بوق... بوق...
جوان دوباره به شیشه زد... آقا... آقا.. اگه وصل... .
ناگهان صدایی از گوشی شنیده شد:
ـ الو!؟
ـ الو... !
قلب مهدی به سینهاش رسید. وصل شدم! ورداشتن!
ـ الو سلام!
ـ الو سلام!
ـ الو سلام... . بابا جان شمایین!
ـ الو سلام... . شمایین!
د... ! این باباجانه. سلام بابا جان!
ـ جانه.. سلام بابا جان... !
تصویر باباجان پیش چشمش آمد که گوشی را گرفته. در سینهاش فشار زیادی حس کرد، بهطوریکه نفسش بالا نمیآمد، انگار تمام وجودش بغضی شده بود. از فکر اینکه خود بابا آمده دارد با او حرف میزند اشک روی گونهاش راه افتاد. با فشار شروع کرد به حرف زدن. همه حرفهایش فراموش شده بودند. باز گفت:
ـ الو باباجان سلام. خود شمایین؟
ـ ... سلام خود شمایین؟
ـ بابا خیلی دلم تنگ شده.
ـ ... خیلی دلم تنگ شده.
ـ من مهدیم شما خوبین!
ـ ... شما خوبین!
ـ ... . شما خودتونین؟
ـ ... . خودتونین... .
د... ! این بابا جان نیست؟
یک دفعه تمام بدن مهدی سرد شد. پژواک صدای خودش بود که در گوشی برمیگشت. آنطرف هیچکس نبود...
مهدی جمالی
*****************************پایان******************.